-
دلتنگی
شنبه 10 آبان 1399 06:01
دلم برای نوشتن تنگ شده است.
-
پشیمانی
چهارشنبه 7 شهریور 1397 17:33
خونه مون رو نقاشی کردیم. تموم شده. الان دارم یه سری دفترهامو دور می ریزم. چقدر من چیزهای به درد نخور نگه می دارم. حتی دفترهای دوره کارشناسیم رو دارم. توی یکی از دفترهام چشمم خورد به یه نامه ای که برای میم نوشته بودم. همین اواخر نوشتم. چیز خاصی نبود. حرفایی بود که می تونستم به خودش هم بگم، اما ترجیح دادم براش بنویسمش....
-
من میان جسم ها جان دیده ام. درد را افکنده درمان دیده ام*
جمعه 29 تیر 1397 21:33
چند سال پیش بود که وبلاگ یه دختری رو می خوندم که دو سال از من بزرگ تر بود، می رفت پیش روانشناس، همه اش می نوشت که اگه حالتون خوب نیست برید پیش روانشناس، خیلی خوبه و واقعا کمکتون می کنه. و هی می گفت که حالش خوب شده، راستش از دید من خوب نشده بود، واسه این می رفت پیش روانشناس که با پسرهای زیادی می خوابید، با هر کس هم می...
-
وبلاگ خانه ی من است.
پنجشنبه 7 تیر 1397 06:21
"به گمشده خنکای دم صبح: بی معرفت چرا رفتی و برنگشتی؟ " تو معرفت بچه های وبلاگ نویس همین بس، که هر چی هم نباشی، بازم فراموشت نمی کنن.
-
حافظه حسی
پنجشنبه 7 تیر 1397 05:58
یه چیزی هم لابد هست، یا باید باشه که من اسمشو می گذارم حافظه ی حسی مبتنی بر نشانه گذاری. احتمالا مال آدم هاییه که حافظه تصویری خوبی دارن یا شاید مال بقیه هم هست. این جوری که جام جهانی واسه من می شه نماد، این فقط یه مثاله هر چیزی می تونه نماد باشه، جام جهانی منو یاد یه عالمه تصویر میندازه، یه عالمه خاطره، و این تصویرها...
-
هیچ وقت دیر نیست.
پنجشنبه 17 اسفند 1396 02:20
چیزهایی بود که خیلی بهتر می شد، اگر زودتر از اینا یاد می گرفتم. چیزهایی که شاید ساده باشن، شاید خیلی ها اینا رو می دونن. اما من دیر بهشون رسیدم. تو ایران، خیلی وقت ها، ما مجبور می شیم رشته هایی رو بخونیم که دوستشون نداریم، علاقه ی خاصی بهشون نداریم. گاهی حتی ازشون متنفریم. البته الان بهتره، ولی این شرایط هنوز هم هست....
-
دنیا جای خیلی ترسناکیه،وقتی که دیگه حتی زمین زیر پات هم محکم نیست.
جمعه 26 آبان 1396 08:23
یک شنبه، از عصر بیرون از خونه بودم.حدودای ساعت 9 بود که برگشتم. هنوز یه ساعت نگذشته بود که احساس کردم، زمین زیر پام لرزید. گفتم زلزله اس و دویدم تو هال که لامپ ها رو بررسی کنم، ببینم تکون می خورن یا نه. لامپ ها حرکت نمی کردن، اما زمین این بار به طرز وحشتناکی زیر پام لرزید.جوری لرزید، که نمی تونم بگم چه ترس و وحشتی رو...
-
ما را همه شب نمی برد خواب*
شنبه 20 آبان 1396 00:52
گلوم درد گرفته.دیشب قرص سرماخوردگی خوردم. هرچند قرص سرماخوردگی خیلی هم به گلو درد ربط نداره. صبح (یعنی همون ظهر ) که بیدار شدم بدتر شده بود یه قرص دیگه خوردم ولی تا عصر بازم بدتر شد.عصر رفتم داروخونه گفتم یه شربت واسه گلو درد بدین. گفت واسه خودت می خوای؟ گفتم آره.گفت اگه گلوت درد می کنه.عفونت کرده باید آنتی بیوتیک...
-
از دلخوشی ها
دوشنبه 15 آبان 1396 01:22
دو سال پیش یه روز بارونی اینجا نوشته بودم که امروز اگه دوربین داشتم برش می داشتم می رفتم از صحنه های خیس و بارونی عکس می گرفتم . اون موقع هیچ فکر یا برنامه ای ، برای خرید دوربین و یاد گرفتن عکاسی نداشتم. اسفند پارسال بود که یه روز گوشیم خاموش شد و دیگه روشن نشد. ماه بعدش بابام گفت یه گوشی انتخاب کنم که برام بخره. چند...
-
خود غلط بود آن چه می پنداشتم*
یکشنبه 14 آبان 1396 09:38
چند سالی بود که با خودم می گفتم :"هیچ کس واسه من مهم نیست.هیچ کی نمی تونه منو ناراحت یا اذیت کنه، چون من به هیچ کس اهمیت نمی دم" یه شبی که خیلی هم دور نیست، اینجا نوشتم که من از صدای تو سرم فرار می کنم و نمی خوام بهش گوش بدم، واسه همین خودم رو با فیلم و سریال خفه می کنم.از اون شب سعی کردم از اون صدا فرار...
-
از ماجراهای ب.اشگاه
پنجشنبه 11 آبان 1396 11:00
می رم ب.اشگاه. اینجا نگفتم، ولی تو کانالم می گفتم ازش. همچین هم مرتب و منظم نمی رم ولی بازم می رم. ب.اشگاه سر کوچمونه. باشگاه خیلی جالبی نیست ولی مزیت سر کوچه بودن با عث می شه جای دیگه ای نرم. چند وقته یه تا یم کاراته اضافه شده واسه بچه های د بستانی، مربی شون یه خانوم لاغر و ظریفه که فکر نمی کنم وزنش از 48 بیشتر باشه....
-
از خواستن تا گذشتن
یکشنبه 7 آبان 1396 00:36
دلم می خواست بچه داشته باشم. از فاصله ی 25 تا 28 سالگی یه بارم نشد حتی تو تنهایی و واسه خودم گریه کنم. اما هر وقت می نشستم به بچه ی نداشته ام فکر می کردم گریه ام می گرفت. حتی تو خیالم می دیدمش که بازی می کنه و منو مامان صدا می زنه. می گفتم مامان به قربونت بره و می دیدم نیست که مامان به قربونش بره و گریه ام می گرفت....
-
غصه های بی دلیل
جمعه 5 آبان 1396 17:49
امروز وقتی بیدار شدم. دلم گرفته بود. وقتی داشتم می خوابیدم نه دلم گرفته بود. نه مشکل خاصی داشتم.( به جز اون مشکلاتی که همیشه دارم و عادی ان دیگه). دلم می خواست گریه کنم و قبل از اینکه بتونم فک کنم چمه، دیدم اشکام دارن می ریزن پایین. اما هیچ دلیلی براشون ندارم. انگارداشتم خودمو تماشا می کردم که داره گریه می کنه ولی نمی...
-
خانه ی دوست کجاست؟*
سهشنبه 2 آبان 1396 17:23
دیروز، قرار بود با....،( اسمشو می ذارم کیانا، ) بریم کافه. اما شب قبلش بهم پیام داد و گفت روحیه اش زیاد خوب نیست. بذاریم هفتهی بعد. قراره ماهی یه بار با همدیگه بریم، کافه ای، رستورانی، کافی شاپی... جایی. من رستوران و غذای سنتی رو ترجیح می دم. اون کافه و پیتزا و فست فودو. پیش خودم فک می کردم. وقتی من با یه آدمی می خوام...
-
.....
سهشنبه 2 آبان 1396 03:37
این پستو حذف کردم اما کامنتشو نگه داشتم که خانوم یا آقای ن بتونه جوابشو بخونه. بعدن میام می گم واسه چی حذفش کردم.
-
ادراکِ کاذب
یکشنبه 30 مهر 1396 20:22
تا حالا آدمی رو دیدی، که از چیزی حرف می زنه. که حتی خودش هم نمی دونه چیه. یعنی در واقع، خودش هم نمی دونه چی داره می گه.اما خیال می کنه می دونه؟ به نظرم آدم هایی که زیاد کتاب می خونن. تو خطر ابتلا به این بیماری قرار دارن و بیشتر وقت ها هم مبتلا می شن. بچه که بودم یه عالمه کتاب می خوندم. فک می کردم من یه چیزایی می فهمم...
-
نوشتم که یادم بمونه.
یکشنبه 30 مهر 1396 00:14
امشب حدودای ساعت 9 شب بود، فک کردم باید یه دوستی می داشتم که زنگ می زدم بهش و پای تلفن عر می زدم. اون حالمو درک می کرد و باعث می شد که خوب بشم. اما هیچ کی نبود. اینکه من جلوی کسی گریه کنم چیزیه که سعی می کنم اصلا پیش نیاد. حالا اینکه بخوام پای تلفن گریه کنم.... بقیه شو نمی خوام بگم. من هیچ کی رو نداشتم که اون لحظه...
-
گاهی قرار نیست عوض بشی، فقط قراره متوجه بشی.
چهارشنبه 26 مهر 1396 18:51
یه کتابی خریدم. تمرین های جالبی داره. می تونم بگم همزمان هم سختن، هم آسون. آسون از اون جهت که روی افکارت کار نمی کنه، و قر ار نیست فکراتو عوض کنی. سختی شو بعدن می گم. یه تمرینی داره، باید یه شی کوچیکو بذاری جلوت، و با چشمات به همه ی زوایاش نگاه کنی. رنگاشو ببینی. بعد ببینی این شی به نظرت صافه یا زبر. نرمه یا سخت. چند...
-
آیینِ شبانه
سهشنبه 25 مهر 1396 23:16
شب ها، یک ساعتی رو صرف این می کنم که دو تا دونه گردویی رو که گذاشته بودم تو آب، بخورم. بعد دو تا گردوی دیگه رو می ذارم تو آب واسه فردا شب. به اندازه ی اون ماگ گنده هه آب سیب می گیرم . یه پارچ آب یخ و اسه خودم درست می کنم. دستامو با اون روشه که اتاق عمل می شورن می شورم و مایع لنز، توی جا لنزیمو عوض می کنم. امشب دیدم...
-
سفر
دوشنبه 24 مهر 1396 22:06
خودمو دو قسمت می کردم. غم ها رو اینجا می نوشتم و حرفای عادی ترمو می بردم تو کانال می نوشتم. الان دیگه اون کانالو نمی خوام. می خوام همه چیو همین جا بنویسم. کانالو هم حذف کنم. یه آژانس مسافرتی هست که تور می ذاره. امروز دیدم به تور گذاشته، واسه یکی از روستاهای یکی از شهرای اطراف. می خوام برم. من همیشه دوست داشتم تنهایی...
-
خاتون
یکشنبه 23 مهر 1396 22:50
دلم واسه خاتون تنگ شده، وبلاگشو حذف کرده، هر چند نمی دونم با چه رویی دارم از دلتنگی حرف می زنم. بعید می دونم از اینجا رد بشه ولی خاتون اگه یه وقتی از اینجا رد شدی، بهم پیام بده.
-
با صد هزار مردم تنهایی*
یکشنبه 23 مهر 1396 19:18
من با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کنم. همه ی آدم ها برام غریبه ان. هیچ وقت نمی تونم بگم این آدم دوست منه. چون حس نمی کنم که هست. نوشتن این حرف ها، اینجا خوب نیست. چون دلم می خواد حداقل اینجا بتونم با آدم ها دوست بشم. اما اگه اینجا، این حرفا رو نزنم. پس کجا باید بزنم؟ حتی واسه روانشناس ها هم همینه، این حسو ندارم که این آدم...
-
حیرانی
یکشنبه 23 مهر 1396 18:22
خیال می کنم باید دست از ادبی نوشتن بردارم. ادبیات حالا برام یه جای دوره.فقط نمی دونم چرا نمی تونم، دست بردارم و فک نکنم که از وقتی بچه بودم، دلم می خواست یه روزی نویسنده بشم. به نشستن گوشه ی حیاط،تو مدرسه، زنگ ورزش فک می کنم که می نشستم سروش نوجوان می خوندم و غمگین می شدم. فک می کردم یه آدمی این قدرتو داشته که با...
-
او را به رویای بخارآلود و گنگ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من!*
دوشنبه 17 مهر 1396 21:45
وقتی اتفاقی تازه افتاده و هنوزچیز زیادی ازش نگذشته. در کنار آمدن باهاش مشکل دارم. هیجان زیادی را تجربه می کنم. هیجان نه به معنی ذوق زده گی، شاید حتی ناراحتم، شاید عصبانی ام. اما در ساعات اولیه فقط می توانم بفهمم که احساسات شدیدی دارم. نمی توانم برای خودم مشخص کنم که این احساسات چه هستند. غم ، اندوه، دلخوری، رنجش......
-
جانِ خسته ام.
پنجشنبه 13 مهر 1396 16:07
دیشب شب بدی بود. آثار بدی اش هنوز از دیشب مانده. دیشب گریه کردم نه با صدای بلند ، آرام. الان خیال می کنم یک گریه با صدا و بلند که زود تر تمام شود بهتر از یک زمان طولانی بی صدا اشک ریختن است. مخصوصا اینکه گریه های طولانی باعث می شود چشم هایم ورم کند. و خسته ترم می کند. تمام امروز را خوابیدم. حالا سرم سنگین است و انگار...
-
رنج چیزی عمیق تر از درد است.
چهارشنبه 12 مهر 1396 20:03
نه اینکه دیگر زخمی نمی شوم. نه اینکه مقاوم شده باشم. هنوز مقاوم نیستم. هنوز خیلی حرف ها زخمی ام می کند. اما دیگر فرار نمی کنم. صبر می کنم. به خودم می گویم جراحی درد دارد. جای پارگی و بخیه آدم را آتش می زند. اما تهش به نفع خودبیمار است. زنده می ماند. خوب می شود. می روم ر.وانشناس و دردم می آید. به خودم می گویم:"...
-
شبِ سیاه
چهارشنبه 12 مهر 1396 19:25
احساس یاس می کنم. احساس خلا، پوچی. همین.ادامه ندارد. پوچی که دیگر احتیاج به توصیف ندارد. خلا که حرف زدن نمی خواهد. فقط می خواهم بدانم کی تمام می شود؟ کی این حس های بد به پایان می رسد؟ آفتاب چه وقتی و از کجا در می آید؟
-
سکوتِ کلمات *
چهارشنبه 12 مهر 1396 18:55
خویشتن داری... این خویشتن داری کوفتی... یه چیزی که بهش محکومم. از بچگی بقال سر کوچه، اون مامور ماشین زباله که می اومد پول جمع کنه. هر کس و ناکسی از زندگی ما و مشکلات مون به لطف مامانم خبر داشتم. نه فقط از مشکلاتمون، از نقطه ضعف هامون، از چیزایی که از نظر مامانم ایراد بود. حالا مامور ماشین زباله، یه کم اغراق بود. اما...
-
و اما عشق
سهشنبه 11 مهر 1396 20:33
هر چه زمان بیشتر می گذرد، بیشتر می فهمم که عشق چیزی نیست جز یک هیجان و التهاب الکی، که بعضی به آن دامن می زنند و بعضی هم می دانند که اگر بهش دامن نزنند خیلی زود فروکش می کند.
-
نوری در تاریکی
یکشنبه 9 مهر 1396 00:30
روزهایی هست که احساس بدبختی می کنم. احساس اینکه هیچ وقت خوب نمی شوم. به خرابی های درونم نگاه می کنم و می گویم آخه این همه خرابی چه طور درست می شه؟ اما بعد تغییر کوچکی می بینم. تغییرهایی که با تمام کوچکی شان دل خوشم می کنند که اشتباه می کنم.که یک روز می رسد که به عقب نگاه کنم و ببینم این تغییرهای کوچک به هم پیوسته اند...