ساعت ده صبح به دنیا می آیم.

امروز روز تولد من است. احساسی شبیه گریه کردن دارم. چون چیزی ته سرم
مدام می گوید تو بیست و هشت ساله ای و تا به حال هیچ دست آوردی نداشته ای.
آدم توی بیست و هشت سالگی اش احساس می کند باید چیزی داشته باشد.
چیزی که بتواند بگوید عمرش را برایش صرف کرده. حالا به نظرم سوال " عمرت را
در چه راهی صرف کرده ای؟" که بعد مرگ می پرسند* درست ترین سوال دنیا می آید.
 سال هاست دارم این را می نویسم. می نویسم که  هیچ کاری نکرده ام. به نظرم
حالا نقطه ای است که باید خجالت بکشم و کار مفیدی انجام دهم. هر چند آدم دلش
نمی خواهد توی بیست و هشت سالگی تازه کاری را شروع کند و ابتدای راه باشد.
اما نکند چه؟ می خواهد چه کار کند؟ باقی عمرش را هم به باد فنا بدهد؟   

 

چند روز پیش از بی خبر پرسیدم چه آرزوی دارد. گفت اول از همه خیلی پولدار باشد.
دوم یک خانه ی بزرگ داشته باشد. سوم چند تا ماشین داشته باشد. چهارم برود
مسافرت های دور دنیا. پرسیدم دو تا کشوری که دوست دارد اول ببیند. گفت دو تا
نیست چند تاست. اولین کشوری که گفت آم.ریکا بود. باقی اش را یادم نیست.
من بهش نگفتم تمام آرزوهایش در یک کلمه خلاصه می شود و یک آرزو  را به
چند شکل مختلف بیان کرده:" پول" و. بعد او پرسید که آرزوهای من کدامند.
گفتم اول از همه دلم می خواهد خیلی زیبا باشم. خیلی بیشتر از چیزی که
هستم. بی خبر سریع گفت: " قیافه به چه درد می خوره، آدم فقط شانس داشته
باشه"
گفتم دلم می خواهد مردی مرا بسیار دوست داشته باشد. مردی که مهربان و
وفادار و خوش اخلاق است. بی خبر باز هم سریع گفت :" مردا قابل پیش بینی
نیستن فقط پول به درد می خوره"
گفتم که در دنیای آرزوها همه چیز ممکن است. من  هم خوب می دانم که مردها
قابل پیش بینی نیستند اما اصلا دلیل نمی شود همچین آرزویی نداشته باشم.
گفتم آرزو با واقعیت فرق دارد. ما از واقعیت ها حرف نمی زنیم. از آرزوها حرف می
زنیم و کی می خواهد جلوی خیال های مرا بگیرد؟ چرا من نباید در خیالم تصور
کنم که چنین مردی وجود دارد؟ به کجای دنیا بر می خورد اگر من چنین آرزویی
داشته باشم؟ یک دفعه ورق برگشت که:"  آره من هم دلم می خواد مردی منو
دوست داشته باشه، من اگه عاشق بشم از اونا می شم که یا عشق یا مرگ"   

 

گفتم سومین آرزویم این است که " یه دختر ناز و خوشگل داشته باشم." باز
گفت: " من اصلا حوصله ی بچه ها رو ندارم" احتمالا باید بهش تذکر می دادم
که ما از آرزوهای او حرف نمی زنیم او قبلا آرزوهایش را اعلام کرده و حالا نوبت
من است و اینکه او حوصله بچه ها را ندارد دلیل نمی شود که من هم نداشته
باشم. هر چند نمی دانم او اگر حوصله ی بچه ها را ندارد چرا نقش ل. له ی دو
خواهر زاده ی کوچکش را بازی میکند که از قضا یکی شان بیش فعالی دارد و
بسیار شلوغ و شیطان است. چرا او آن ها را تر و خشک می کند. بهشان
غذا می دهد. آن ها را می خوابند. چرا آن ها به جای مادرشان با او زندگی
می کنند و .....   

گفتم آرزوی بعدی این است که نویسنده باشم.

 

بعدی اش  این است که پول داشته باشم. گفت" می خواستم به
همین اعتراف کنی." گفتم:" من پولو تکذیب نکردم پول یکی از آرزوهامه اما
همه اش نیست. من بین مردی که مهربان و وفادار و خوش اخلاقه و وضع
متوسطی داره و پول اون مردو با وضع متوسط انتخاب می کنم. البته هرگز
با یه آدم فقیر و بدبخت هم زندگی نمی کنم اما بین دوست داشته شدن
و پول، دوست داشته شدن رو انتخاب می کنم."
بعد گفتم :" اما همه ی این ها فقط تو خیالم این جوره. یه بار داشت یه
فیلم ایرانی سیاه و سفید می داد. دختره فقیر بود و پسره پولدار. خانواده
پسره گفتن بریم به دختره هر چقدر پول می خواد بدیم تا دست از سر
پسرمون برداره. من گفتم اگه جای اون دختر بودم حتما پولو می گرفتم و
پسره رو ول می کردم. چون هیچ تضمینی نبود که اون پسر منو خوشبخت
کنه، هیچ تضمینی نبود که حتی اگه دوستم داره چند سال دیگه ازم خسته
نشه و خیانت نکنه. اما با اون پول من می تونم با کس دیگه ای خوشبخت
شم."
گفتم:" تو واقعیت هم من همین کارو می کنم. برام پیش بیاد عشقمو به پول
می فروشم. چون تو واقعیت همه چی فرق داره. تو وافعیت کسی مهربون و  

وفادار و خوش اخلاق نیست"
بی خبر ناگهان برگشت گفت :" ولی من اگه عاشق بشم نمی تونم این کارو 
یکنم."
بهش نگفتم ادم ها از یه جایی به بعد دیگر عاشق نمی شوند. از یک جایی
به بعد دیگر دنبال این چیزها نیستند. یکی را می خواهند که دوستش داشته
باشند. دوستشان داشته باشد. به هم آرامش ببخشند. با هم مهربان باشند.
سعی کنند همدیگر را شاد کنند. به هم اهمیت بدهند. کنار هم احساس
خوبی داشته باشند. همین.

آرزوی  بعدی ام  این بود که خیلی باهوش تر از چیزی که هستم باشم.
پنجمی این بود که هیکل خیلی خوبی داشته باشم.
تهش گفتم آرزو می تواند محال باشد. مثل اینکه من می گویم دلم می خواهد
خیلی باهوش تر باشم. این می شود آرزوی محال. چون هوش یک آدم تقریبا
ثابت است اما هیچ چیز نمی تواند رویاهای آدم را ازش بگیرد.
حالا که این ها را نوشتم یادم آمد اول تمام آرزوهایم باید آرزوی سلامتی می
کردم.  کاری که هیچ وقت نکرده ام.  چرا که سالم نیستم. اما مگر نگفتم هیچ
کس نمی تواند آرزوها را از ادم بگیرد؟ پس این را اول از همه می نویسم.   


*: من به جهان پس از مرگ اعتقاد دارم. شاید شما نداشته باشید.

بعدها خواهند گفت ما نمی دانستیم!

دیشب رفته بودیم عروسی. من زمان زیادی را داشتم به دختر کوچولویی نگاه می کردم که ف.ک
بالایش مشکل داشت. نه که مشکل حادی داشته باشد. ولی ف.ک بالایش برجسته و بیرون زده
بود و این یعنی اینکه بعد از بلوغ کاملا برجسته و بیرون زده و زشت خواهد شد. اگر حالا ارت.ودنسی
پیش گیری انجام دهد با هزینه ی کمی مشکلش حل خواهد شد ولی اگر این کار را نکند بعد ها
باید با جراحی و هزینه های میلیونی این کار را بکند. البته اگر اصلا خانواده اش این کار را برایش می
کردند و  مجبور نبود با آن ظاهر زشت کنار بیاید.
 
من هم همین مشکل را داشتم. البته فک من به اندازه ی آن دخترک برجسته گی نداشت. قبل
از بلوغ  و تا وقتی که دندان های ریزی داشتم مشخص نبود. البته اگر کسی می خواست دقت
کند توی  عکس های تولد قبل از بلوغم وقتی دهانم را جمع کرده بودم تا شمع ها را فوت کنم
برجستگی پشت لبم را می دید. اما کسی دقت نکرد. حتی بعد ها که بزرگ شدم و مدام آدم
هایی را که فک بالایشان برجسته بود به مامان نشان می دادم و ازش می پرسیدم من شبیه
آن ها هستم باز هم کسی دقت نکرد و اهمیت نداد که این مسئله یک راه حل ساده دارد:
ارتو.دنسی. من بیست و شش سال با همان ظاهر زندگی کردم و بعد یک روز توی بیست و
شش سالگی تصمیم گرفتم که دیگر آن شکلی نباشم. اوایل که د.ندان هایم تازه رفته بودند
عقب یک چیزی را متوجه نمی شدم. چرا مردها قبلا آن قدر ها هم از من خوششان نمی
آمد و حالا رفتارشان انقدر عوض شده بود؟ ازشان بدم می آمد. از موجوداتی که آن چیزی را
که بودم دوست نداشتند و حالا این چیز جدید را دوست داشتند. تو نمی توانی بیست و شش
سال توجه خاصی از مردهای اطرافت نبینی و یک باره ببینی که به موجود دوست داشتنی
تبدیل شدی که خیلی ها ارت خوششان می آید. از نظر من تفییر اتفاق افتاده آن قدر ها هم
ف.احش نبود که آن قبلی دوست داشتنی نباشد و این یکی محبوب قلب ها باشد. البته
بقیه می گفتند که تعییر خیلی زیاد بوده . من با گذشت زمان دست از سر مرد ها و تنفر
ازشان بر داشتم. نه اینکه حالا دوستشان داشته باشم به دلایل دیگری هنوز هم  ازشان
خوشم  نمی آید اما حالا باور کردم که این بخشی از ذاتشان است. همه شان در درجه ی اول
ظاهر بینند و فقط حذب چیزهایی می شوند که چشمشان می پسندد.
حالا از این ناراحتم که چرا سال های زیادی از زندگی و جوانی ام را با ظاهری زندگی کردم
که زشت نبود اما کاملا معمولی بود و آن برجستگی پشت لبش لطمه ی زیادی به چهره اش
زده بود. خیال می کنم حقم نبود. باید زودتر فکری به حالم می کردند یا دست کم خودم زودتر
فکری برای خودم می کردم.
دیشب تمام مدت وسوسه ی این را داشتم که بروم با مادر دخترک حرف بزنم. اما این کارم
دخالت محسوب می شد و او احتمالا به شدت از فضولی ام ناراحت می شد. فکر می کردم
بهش بگویم من هم مشکل داشته ام و اصلا قصدم فضولی کردن توی چیزهایی مه به من
مربوط نمی شود نیست. اما باز هم در خودم نمی دیدم که بروم جلو و چیزی بگویم. در
بهترین حالت مادرش فکر می کرد که دارم روی چهره ی بچه اش ایراد می گذارم و به سرعت
جلویم گارد می گرفت.
خیال می کنم این وظیفه ی پدر مادر هاست که به این چیزهای کودک شان دقت کنند و اگر
مشکلی هست توی همان سنین کم برطرف کنند. اصلا منظورم بحثی که توی جامعه
هست و " خودکشی برای زیبایی" نیست. هر چند که من اصلا تعریفی را هم که جامعه
ایران دارد از زیبایی ارائه می دهد قبول ندارم و هیچ کدام از چهره های شبیه به هم عمل
شده را زیبا نمی دانم. اما زیبایی حق هر دخترکی هست. حتی اگر این دخترک توی یک
کشور خارجی باشد که آن قدر ها هم روی چهره ریز نمی شوند و تمام ملاکشان زیبایی
چهره نیست و به اندازه ما ایرانی ها ظاهر بین نیستند، باز هم در هر جای دنیا هر دخترکی
حق دارد که زیبا باشد نه به خاطر جامعه و نگاه اطرافش. به خاطر حس خوبی که این زیبایی
به او می دهد. هیچ دخترکی در هیچ کجای دنیا نباید به خاطر اینکه فکش مشکل دارد. جلو
یا عقب است یا دندان هایش بیرون زده اند احساس خوبش خدشه دار شود و تمام عمر
احساس کند که چیزی غیر طبیعی در چهره اش دارد.  

 

نتوانستم چیزی به مادر دخترک بگویم. اصلا قیافه اش هم شبیه آدم هایی نبود که بشود
باهاش وارد این جور گفت و گوها شد . قصدم دخالت کردن نبود اما نمی توانستم بهش
بفهمانم که  من به خاطر بیست و شش سال احساس بدی که داشته ام نمی خواهم
هیچ دختر کوچکی مثل من باشد. شاید هم واقعا صحبت کردن با مادرش کار بدی بود نه از
دید خودم. از نگاه بقیه ی آدم هایی که با دیدی به جز من نگاه می کنند. کاش یک جایی
این چیزها را به پدر مادر ها آموزش می دادند. نمی شود که بچه ها هی قربانی جهل
بزرگ تر ها شوند. تازه فقط این نیست میلیون ها کودکی هستد که قربانی جهل های بدتری
می شوند. قربانی عقده ها و بیماری های روحی پدر و مادرشان. اصلا چرا همه خیال می
کنند حتما باید بچه دار شوند و هدف از آفرینششان تولید موجودی است که شبیه خودشان
باشد؟ کاش کمی بیشتر دقت می کردند. کاش روح لطیف بچه ها را قربانی نادانی های
خودشان نمی کردند.

خوب می شوم 2

وقتی نتواستم پست " پاییز در میانه ی شهریور"  را بنویسم. به خودم گفتم
که  در تو دیگر هیچ احساسی نمانده. اگر هم هست دیگر حوصله اش نیست.
یعنی اولش این طور بود که داشتم حرف های دخترهای یک انجمن مجازی
را می خواندم که راجع به دوست پ.س.رهایشان نوشته بودند. یکی شان
گفته بود که دلش برای دوست پ.سر ش که 4 روز است با هم قهر کرده اند
تنگ شده. هر روز سر فلان ساعت بهش زنگ می زده. من فکر کردم چه
چیز عجیبی. نمی توانم فکرش را بکنم که دلم برای هیچ پسری تنگ بشود.
حتی اگر هر روز سر ساعت مشخصی بهم زنگ می زده. چهار روز که هیچ
چهارصد سال هم بهم زنگ نزند، هیچ وقت دلتنگش نمی شوم. یک دفعه
به ذهنم رسید که شاید دیگر هیچ احساسی ندارم. برای همین نیست که
هی حوصله ام نمی کشد آن پست را بنویسم؟ یا برای همین نیست که
من می توانم مردهای زیادی را خیلی راحت دوست داشته باشم و خیلی
راحت هم فراموششان کنم؟ فقط کافیست بلد باشد چطوری ارام خودش
را توی دلم جا کند و کمی هم ظاهر خوبی داشته باشد. گاهی بر می گردم
می بینم حتی ظاهر خوبی هم نداشته فقط  "خودش را جا کردن" را خوب
بلد بوده. خب حالا خیال نکنید که من هر روز با یک پسر دوست می شوم.
نه اصلا این طور نیست. من سال هاست که علاوه بر دوست پسر هیچ
دوست دختری ندارم. پسر ها را هم تا وقتی که آن دور ایستاده اند و  برای
آدم لبخند می زنند و دست تکان می دهند و امید آشنایی دارند  دوست 
دارم. نزدیک که می شوند دیگر علاقه ای بهشان ندارم. گاهی  حتی نزدیک
نشده هم فراموششان می کنم. پای دوستی هم در  میان باشد باز هم
راحت فراموش می کنم. خیلی ساده می توانم  کسی را دوست داشته
باشم و از آن هم ساده تر دیگر دوستش  نداشته باشم. اصلا نمی دانم
اسمش دوست داشتن است؟ یا  نیاز به دوست داشتن و دوست داشته
شدن است که این طور  نمود پیدا می کند و فرقی نمی کند که فرد مورد نظر
کی باشد.  آدم ها بهانه اند! من به دنبال احساس خوبی هستم که خودم
می گیرم. ناگهان یک سوالی برایم پیش آمد. مردها هم این طورند؟
همین قدر بی احساس؟ همین قدربی عاطفه؟ به گمانم همین طورند
من که جز این چیزی ندیده ام.

یاد آقای خ افتادم که توی یک پستی هم ازش نوشتم.می آمد کا.رگاه
ف.لسفه زی.بایی . ن.قاش بود. پیر و م.جرد بود. چ.هل و هشت ساله.
 چاق  بود. کفش های کتانی می پوشید. کوله می انداخت و هن هن
 کنان دنبال آدم می دوید. توی همان مرکز ن.قاشی درس می داد. می 
خواستم بروم  ازش نقاشی یاد بگیرم. بعد رفتارهایی که کرد پشیمان
شدم.
آقای خ م.جسمه ساز بود. مجسمه های میدان های بزرگ شهر را او
ساخته بود. افسانه ها می گفتند جوان که بوده دخترهای زیادی بهش
آویزان می  شده  اند. من نمی دانستم آقای خ توی جوانی  اش هم
کتانی می پوشیده  و کوله می  انداخته یا نه. همین جور  چاق بوده یا نه.
هن و هن کنان دنبال کسی  می دویده  یا نه.  ولی می دانستم افسانه ها
راست می گویند. دختر عجیبی  را  دیده بودم که همسن من بود و سعی
می کرد بچسپد به  آقای خ. و نمی دانست که آقای خ  یک مرد مرده است!
آقای خ هر چه بود تنها بود. با مامانش زندگی می کرد و وقتی  می گفت :
" این قرص ها رو برای مادرم خریدم " و هی مادرم مادرم می کرد من می
خواستم هار هار بخندم. بهش گفتم  که آن قرص ها را سر خود نریزد توی
حلق مادر بیچاره اش مگر  اینکه قصد داشته باشد او را بکشد و از شرش راحت
شود.  گفته بود این ها گیاهی اند و مادرش از بی خوابی رنج می برد. گفتم
هر چه! تمام قرص ها عوارض دارند  باید به دکتر  نشان بدهد. آقای ز خودش را
انداخت  وسط که: " شما  دانشجوی پزشکی هستین؟"
من می خواستم بکوبم توی  دهانش و بگویم واقعا کدام دانشجوی پزشکی را
دیده ای  که به ف.لسفه علاقه داشته باشد. من بدبختی هستم که  دو سال
پیش پول زیادی بابت همان قرص ها دادم تا شب ها راحت بخوابم اما از ترس
عوارض مصرف نکرده ام و گذاشته ام تا تاریخ انقضایشان گذشته. اما به جای
این حرف ها لبخند زدم و  گفتم نه تا خیال کند سوال  تاثیر گذاری پرسیده . 

آقای خ یک بار می گفت که یک گروه .... آمده اند م.جسمه اش را ش.کسته
اند و او توی خیابان ها راه می رفته و گریه می کرده. من فکر کردم چطور حاضر
می شود این ها را به ما بگوید؟ بعد تر فهمیدم این چیزی است که هنرمند ها
را از بقیه متفاوت می کند:" احساس" اگر احساسی نبود او دیگر ن.قاش و
م.جسمه ساز نبود. من از چشم هایش می فهمیدم که نمی خواسته تنها
باشد. شاید عرضه اش را نداشته. زیاد ی احساساتی و بچه ننه بوده. شاید
کسی را که می خواسته پیدا نکرده. ولی قطعا نمی خواسته که توی آن سن
تنها باشد و دنبال کسی بدود.
دارم فکر می کنم آقای خ تنها ماند ولی بی احساس نشد. شاید او هیچ وقت
احساسش را از تنهایی جدا نکرد. شاید همیشه برای تنهایی اش غصه خورد.
ولی اصلا کی گفته که من باید احساسم را کلا در همه ی زمینه ها بخشکانم؟  

من می توانم هیچ ارزشی برای پسرها قائل نباشم  اما هنوز هم باران و باد و
آفتاب را عاشق باشم. اصلا این ها چه ربطی به هم دارند؟ چرا من در تمام
زمینه ها تیشه به ریشه ی احساسم زده ام؟

خوب می شوم 1

اسم پست قبلی را منتشرش نکردم و البته یکی دو خط بیشترش را هم
ننوشته بودم گذاشته بودم: پاییز در میانه ی شهریور. می خواستم
احساساتی باشم. می خواستم بنویسم که برق رفته بود و هوا داشت
تاریک می شد من ایستاده بودم روی ایوان و به صدای باد توی شاخه
های درخت بلند رو به روی خانه گوش می دادم و فکر می کردم این
صدا دوست داشتنی است. باد می پیچید توی موهایم و آشفته شان
می کرد.باران می ریخت روی صورتم و من به خودم می گفتم: "فقط
همین، فقط این چیزا رو احساس کن. چرا حتی نمی خوای احساسشون
کنی؟" اشک جمع شده بود توی چشمام اما بغضی نداشتم و دلم هم
نگرفته بود. ناگهان جواب آن سوال را گرفته بودم. من به خاطر او نبود که
از باران احساس خوب می گرفتم. به خاطر او نبود که آن قدر طبیعت را
دوست داشتم. چون در باران آمده بود او را هم مثل باران دوست داشتم.
خیال کرده بودم هر چه با باران بیاید خوب است و دوست داشتنی. نمی
دانستم گاهی همراه باران گرد و خاک توی هوا روی زمین می نشیند!
یادم آمد که بیست ساله بودم و ایستاده بودم پشت پنجره ی طبقه
پایین و به قطره های درشت باران در دل سیاهی شب نگاه می کردم
و به خودم می گفتم : "این قطره ها را خدا برای من فرستاده"و از همین
جمله حس خوبی در دلم بالا و پایین پریده بود که قبلا هرگز تجربه اش
نکرده بودم و آن وقت ها اصلا او را نمی شناختم.
 یادم آمد که دبیرستانی بودم و شونزده ساله. رفته بودم توی پارگینگ
که مثلا درس بخوانم. دروغ می گفتم، درس نمی خواندم. می رفتم
آنجا و داستان های دو زاری می نوشتم. درب پارکینگ توی حیاط باز
می شد و همه اش آهنی نبود. نصفش شیشه های روشن و شفاف
بود که حصارهای مربعی داشت. یک غروبی بود که باران تندی آمد.
آن قدر تند که خیال می کردی تگرگ می بارد. شاید هم تگرگ بود یادم
نیست. توی پاییز هم تگرگ می بارد؟  من رفته بودم پشت شیشه
های حصار خورده توی حیاط را نگاه می کردم. همسایه ی طبقه ی
دوم  خانه رو به رو هم آمده بودند. مرد و زن و دو بچه شان همه ایستاده
بودند پشت پنجره. نگاهی بهشان انداختم آن ها هم نگاه کردند. بعد
بی خیال آن ها زل زدم به تن نازک مو روی دیوار و قطره های تند باران
که می زد به تنه ی خشک و بی برگ درخت و می ریخت روی برگ هایی
که پای درخت تلنبار شده بودند. فکر کی کردم این قشنگ ترین منظره ی
دنیاست که می توانم تا ابد همان طور بایستم و نگاهش کنم.
آن وقت ها هنوز هیچ چیز از دنیا نمی دانستم. یا خوشی های شخصیت
های داستان های الکی ام می خندیدم و از ناراحتی هایشان اشک می 
ریختم. هنوز نمی دانستم که نوشتن آن داستان ها هیچ فایده ای ندارد
و مرا به هیچ جا نمی رساند. حتی درس خواندن توی آن رشته مزخرف
هم هیچ فایده ای ندارد و من قرار است تا سال ها بعد عمرم
را به پای رشته ای تلف کنم که هیچ ارزشی ندارد. بلد نبودم محکم بزنم
روی ترمز و پیاده شوم و دوان دوان در خلاف جهت به خودم برگردم.
کی آن عدد شانزده لعنتی را توی شناسنامه ام ثبت کرده بود؟ من
شانزده ساله نبودم. کودک ده ساله ای بودم که هنوز هیچ چیز این
دنیا را نمی فهمد و با این حال باران را عاشقانه دوست داشتم.

خب آن پست" پاییز در میانه ی شهریور"  آن جور که می خواستم
نوشته نشد. این پست را هم نمی خواستم این طور بنویسم خودش
این طور شد. فکر می کنم بهتر است بگذارم مدتی هر جور که خودش
پیش می رود برود. بهش می گویند جریان سیال ذهن. شاید به یک
جاهایی رسیدم.

خیال های به خواب رفته

دختره خوب نوشته، از ته دل و احساسش. این جور نوشته ها اثر عمیقی روی
آدم  می گذارند. اشک توی چشم هایم جمع می شود. من هم یک روز نوشته
هایم خوب تر بود.  آن وقت ها هنوز چشمه ی احساسم خشک نشده بود. بعدتر
خشکید. مثل  دریاچه ارومیه. اصلا راه دور چرا؟ مثل همین چشمه ای که
بخش مهمی از تاریخ شهرمان  بود و یک شبه خشکید. دختره نوشته:" کلمات
هنوز برایم مقدسند. آن قدر که می توانم به شان قسم بخورم. مثلا؟ سوگند
به آن دوستت دارمی که آن غروب اول مهر به ت گفتم." دلم می خواهد بتوانم
این جور بنویسم ولی این جور نوشتن قلبی می خواهد که احساس تویش
موج بزند.  و من نمی توانم احساساتم را پخش و پلا کنم که به این طرف و آن
طرف موج بزنند. خیلی وقت است بهشان افسار زده ام، خیلی وقت است
 دختر عاقلی  بوده ام که زیر باران راه نرفته. از دیدن زیبایی های اطرافش غرق
لذت نشده و  و دلش پیاده روی های طولانی توی مسیرهای تازه و ناشناخته
نخواسته. از همان وقت که آن پارک را خراب کردند و جایش جاده ساختند چیزی
درون من هم عوض شد. قلبم به همراه آن جاده سفت و سخت شد.  

امشب احساس کردم از آن ور بام افتاده ام. احساس کردم لازم نبوده تا این حد
سخت شوم. باید راه بهتری هم می بود. می شد با احساس ماند و آسیب ندید
حتما می شد. می شد از آدم ها توقع نداشت. می شد همه شان را پشت سر
گذاشت و برای روزهای بارانی و گنجشک های پناه گرفته پشت شیشه های
پنجره مرد.
من بلد نبودم. یک روز سر وقت باید برای برگرداندن احساسم کاری بکنم.