پشیمانی

خونه مون رو نقاشی کردیم. تموم شده. الان دارم یه سری دفترهامو دور می ریزم. چقدر من چیزهای به درد نخور نگه می دارم.  حتی دفترهای دوره کارشناسیم رو دارم. توی یکی از دفترهام چشمم خورد به یه نامه ای که برای میم نوشته بودم. همین اواخر نوشتم. چیز خاصی نبود. حرفایی بود که می تونستم به خودش هم بگم، اما ترجیح دادم براش بنویسمش. شاید فک می کردم حرف زود میاد و می ره، اما نوشته باقی می مونه و وقتی که خودم نیستم یه چیزی هست که منو به یادش بیاره. اون نوشته ها تو همون دفتر باقی موندن و من به میم ندادمش. الان از دیدنشون خوشحال شدم. خوشحال شدم که پیش خودمن و اون هیچ وقت نخوند. شاید چیز خاصی نبود اما چیزهایی بود که نمی دونست و الان خوشحالم که نمی دونه. من بخش بزرگی از فکرام، حرفام و حس هام نسبت به آدم ها رو پیش خودم نگه می دارم و اونا هیچ وقت نمی فهمن که من چه فکری می کردم یا چه حسی داشتم. نمی دونم خوبه یا بد.
تا امروز هیچ کس تو زندگی من نبوده، چه دختر، چه پسر، که من از بودنش پشیمون نباشم. می دونم مشکل اون آدم ها نیست. مشکل منم که انتخاب های غلطی کردم.بین پسرها میم اشتباه ترین انتخاب منه. فکر کنم بتونم بگم که مخفی کردن افکار و احساساتم خوبه یا بد. خوب نیست. چون من حتی خودمو هم گول می زنم و این افکار و احساسات رو از خودم هم مخفی می کنم. من آدم فراموش کردن نیستم. هنوز وقتی لینا لوله ای می بینم یاد الف می افتم که برام لینا لوله ای می خرید، یا وقتی از بزرگراه نزدیک  قبرستون شهر رد می شم یادم میاد الف منو می رسوند دانشگاه. با اینکه الف رو یه زمان خیلی کوتاهی می شناختم. اما باهام  مهربون بود و من هنوز مهربونی هاشو یادمه. ادای آدم های بی توجه و فراموشکار رو در آوردن کار خوبی نیست. اون وقت یه زمانی طولانی رو کنار آدمی تلف می کنی که ارزشش رو نداره. آدم در آستانه ی سی و یک سالگی بزرگ تر از اونه و حتی از دید من پیرتر از اونه که بخواد خیلی غصه بخوره. اما هنوز  گاهی ته قلبم از همه ی عمری که به پای میم صرف کردم، می سوزه. از این نظر که میم ارزشش رو نداشت، واقعا نداشت و هزار تا نشانه و دلیل و مدرک بود که من نباید باهاش  ارتباط داشته باشم و داشتم . روانشناسی  می گه ما جذب آدم هایی می شیم که شبیه پدر و مادرمون باهامون رفتار می کنن. اگه ازشون بی توجهی دیدیم، بد رفتاری دیدیم می ریم سراغ آدم های شبیه اون ها و سعی می کنیم که گذشته مون رو بازسازی و جبران کنیم. اما از اونجایی که این آدم  ها هم بی توجه، بی محبت و سرد هستند ما مدام هی تو گذشته دست و پا می زنیم. خیال می کردم میم شبیه بابامه، یا حتی شبیه خواهرم اما تا وقتی واسه همیشه ارتباطم باهاش قطع شد هیچ وقت نفهمیدم یا شاید نمی خواستم ببینم که میم شبیه مادرم هم هست. همون قدر سرد، بی توجه، بی محبت و بی عاطفه. من بر می گشتم و برای هزارم توی تله می افتادم. دست و پا می زدم تا میم بهم توجه کنه، تا موجودی که به بی عاطفه گی مادرم بود نسبت بهم مهر نشون بده. و نمی فهمیدم این دری که بهش می کوبم هیچ کس پشتش نیست. این خونه خالیه. این در هیچ وقت باز نمی شه. فقط زمان از دست می ره و من خودمو رو با سردی و بی محبتی تنبیه می کنم. هر بار بیشتر یخ می زنم. میم ترکیبی بود از بی عاطفگی مادرم، بی توجهی و خودپسندی پدرم و همون طور باهام رفتار می کرد که خانواده ام می کردن. امیداوارم پنج سال زمانی که به پای میم هدر دادم بهم بفهمونه که آم های شبیه اون هرگز فرار نیست دست از بی محبت بودن بردارن و هیچ معجزه ای بهشون احساسی رو که ندارن، نمی بخشه. 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.