دنیا همیشه چیزهای عجیب و غریب برای رو کردن دارد.

امروز رفته بودم از سینوس هایم  س.ی تی اسکن بگیرم. یک پسری آنجا بود
که این کار را انجام می داد. به من که رسید اسمم را صدا 
زد، بلند شدم
و رفتم  جلو.  از دیدنم تعجب زده شد. پرسید:" گمشده؟ " گفتم :" آره"
 
دوباره  پرسید:"گمشده تویی؟" این بار من تعجب کردم.  مثلا خیال کرده
بود گمشده 
 چه موجودی است که من نمی توانستم باشم؟ گفت بروم
توی  اتاق س.ی تی اسکن الان
می آید.رفتم توی  اتاق. کفش هایم را در
 آوردم و از پله های تخت رفتم بالا.  پسره 
آمد. ازم پرسید چند ساله ام،
  دانشجوام؟ گفتم نه و همان لحظه یاد پایان نامه ی بی 
سرانجامم  افتادم.  

گفت:"مشکلت چیه؟" برایش توضیح دادم. به گمانم اصلا به حرف هایم 

گوش نمی داد که گفت:" میخوای عمل زیبایی بکنی؟" گفتم: "نه، گفتم 

که نمی تونم نفس بکشم. گفت: " آها، اره گفتی" 

پرسیدچیز فلزی توی موهایم هست یا نه. یکی از گیره هایمویم را بهش
نشان دادم، گفتم: "چند تا از اینا دارم، فلزی ان" گفت :" چند تان؟" 
گفتم:
 
"پنج، شیش تا " گفت :" بازشون کن" داشتم بازشان می کردم که یکی شان  
افتاد 
زیر تخت. او آن طرف تخت بود.آمد این طرف و خم شد برش دارد که
 گفتم:
" نمی خوامش، کثیف شده" گفت: "مگه ما این جا چی کار می کنیم؟ " 

گفتم: "هیچی، با کفش رفت و آمد می کنین." گیره ها را که باز کردم گفت

 به شکم بخوابم و چانه  ام را بگذارم روی آن قسمت پلاستیکی که جای
گذاشتن چانه بود. دست هایم را 
هم بگذارم کنار بدنم. بعد  خودش
 پاهایم را کنار هم جفت کرد. قطعا آن لحظه فکر
 نمی کردم که س.ی تی
اسکن 
سر و صورت چه ربطی به جفت بودن پاها دارد. حتی وقتی دست

 کشید کف پام، با اینکه می دانستم این یکی هیچ ربطی به س.ی تی اسکن
  
ندارد باز هم هیچ فکری با خودم نکردم. بعد دکمه ی تخت را زد و تخت به
جلو حرکت 
کرد. آمد رو به رویم نشست و تخت را تنظیم کرد. کارش که تمام

 شد پرسید:" نظرت درباره ی ب.رده داری چیه؟ "

 منظورش را نفهمیدم. فقط فکر کردم:" چه سوال بی ربطی، آخه الان وقت این

 سوالاس؟"گفتم: " همین جاس!" منظورم این بود که پدرم را در آورده ای از
بس توی این وضعیت 
نگهم داشته ای خندید. گفت :" تکون نخور" و رفت بیرون. 


تخت دوباره به جلو حرکت کرد. دایره ی بزرگ دور سرم شروع به چرخیدن کرد. 
چند بار تخت جا به جا شد و دایره  چرخید. . بعد از چند دقیقه تمام شد. در 
را باز کرد و آمد بالای سرم ایستاد. گفت:"بلند شو. خوبی؟ مشکلی نداری؟" 
بلند شدم. گفتم:" آره" آمد رو به رویم. گفت" ببین، من یه گروه دارم. 
یه سری دختر و پسرن که دلشون می خواد ب.رده کسی باشن. تو دلت نمی 
خواد یه ب.رده داشته باشی؟" وقتی داشت حرف می زد جوری نگاهش می 
کردم که انگار دارد یک مسئله علمی را برایم توضیح می دهد و واقعا هم
نمی دانستم دارد چه می گوید. بین حرف هایش مکث می کرد.مثلا می گفت
 من یک گروه دارم...  منتظر تاثیر حرف هایش روی قیافه ام  می شد و بعد
 ادامه می داد. وقتی به اینجا که رسید که :"دلشون می خواد ب.رده کسی
 باشن تازه فهمیدم چه خبر است. چرا به کف پایم دست می زد وچرا سوال 

 بی ربط می پرسید.

گفتم :" نه" لبخند زورکی زد و یک چیزی گفت شبیه به این ها:" باشه،
مرسی"  جمله اش را دقیقا نشنیدم. داشتم به تاثیر نه روی قیافه اش
دقت می کردم.  نمی فهمیدم چرا بهش برخورده، یعنی خیال می کرد باید
بگویم آره؟ 


قدیم ها، زمانی که هنوز چ.ت رو.م های یا.هو  وجود داشتند می دیدم که
 بعضی ها توی ر.وم ها پیام می دهند که :" کسی S.la.ve  نمی خواد؟ " می
 دانستم که اینجور آدم ها بیمارند اما برای من  فقط موجودات بدبخت و نفرت
 انگیزی بودند که نمی خواستم بهشان فکر کنم. فکر کردن بهشان حالم را بد
می کرد. ولی راستش خیال می کردم وجود این آدم ها فقط محدود به چ.ت روم
 هاست. هیچ وقت فکر نمی کردم آن طرف یک آدم واقعی نشسته. آدمی که می
 تواند هر کجای این دنیا  باشد. یک رهگذر خیابان، راننده تاکسی، گل فروش،
دکتر، کارمند اداره، یا هر آدم دیگری. اگر هم می توانستند واقعی باشند در خیال
من آن  ها بیکاره هایی بودند که توی ان.حراف خودشان غرق بودند و در موقعیت
های اجتماعی دیده نمی شدند. از غروب یک احساسی دارم شبیه شوکه بودن.می
 گویم شبیه شوکه بودن چون نمی خواهم الکی شلوغش کنم. اما هیچ کجای پسره

 شبیه آدم هایی  نبود که توی  چ.ت ر.وم ها می نوشتند:" کی s.la.ve می خواد؟"
شبیه بقیه ی 
آدم های عادی بود.شاید هم مشکل از تصورات من است. این آدم
ها وجود دارند. 
بیکاره هم نیستند. ممکن است  توی هر موقعیتی باشند. دم و
 شاخ یا پلا کاردی
 ندارند که روی سینه شان نصب شده باشدو رویش نوشته
 باشد :" من یک 
من.حرف ج.نسی  هستم" 

این ها را فهمیده ام ولی هنوز هم یک جورهایی تعجب زده ام. 


پی نوشت: اگر آن چ.ت ر.وم ها نبودند، لابد امروز از پسره می خواستم که برایم 
قضیه را بیشتر توضیح بدهد و کارم به شنیدن حرف هایی می رسید که نباید از 
زبان او می شنیدم.

پی نوشت2: کفش هام گل گلی بودند، به گمانم به خاطر همان ها جذبم شده بود.