سال های بیهوده گی

دنبال عشق می گشتم. بیشتر سال های دهه ی سوم زندگی ام را 
دنبال عشق گشتم و پیدا نکردم. حالا دنبال عشق گشتن برایم  خنده 
دار است. جدی که بهش فکر کنم گریه دار هم هست. آدم ها اوایل 
دهه ی سوم زندگی شان دلشان می خواهد عاشق شوند. یک چیز 
مشترک است. مثل به بلوغ رسیدن، مثل تکلیف شدن. اواخر دهه 
ی سوم هم مسائل مالی برایشان مهم می شود. البته مسائل مالی 
همیشه مهم است. اما اگر تا آن زمان شما نمی توانستید اهمیتش را
آن طور که باید درک کنید ناگهان درکش می کنید. اگر هم از اول مهم 
بوده که مهم تر می شود. 

تمام این سال ها را اگر به جای عشق دنبال کار گشته بودم حالا وضع 
مالی خوبی داشتم.اگر به دنبال کار بگردید پیدایش می کنید. حتی 
اگر در شهری زندگی کنید که بالاترین آمار بیکاری را در کشور دارد. 
اما به دنبال عشق گشتن احمقانه است. ممکن است هرگز پیدایش 
نکنید. کار یک مسئله ای است که فقط و فقط شما و  اراده تان را لازم 
دارد. اما عشق یک چیز دو طرفه است شما و شخص دومی را نیاز دارد 
که باید باشد. خوب هم باشد، عاشق هم باشد و این ها دست شما 
نیست. خوب بودن دیگران، عاشق بودنشان، و قرار گرفتن آن ها با 
شما در زمان و مکان مناسب دست شما نیست. آدم ها باید توی 
زندگی شان روی چیزهایی تمرکز کنند که کاملا وابسته به  وجود
خودشان است. 


به سال های بیهوده گی فکر می کنم. به هدر دادن بهترین سال های 
جوانی ام. به پای انتظار برای عشق. به پای دانشگاه پ.یام نور و کتاب
های پانصد صفحه ای اش.. از همه بدتر به پای رشته ای که هیچ علاقه ای
 بهش نداشتم و هرگز نخواهم داشت. 
 به بیوده گی فکر می کنم.به خودم که با خودم تعارف داشتم. به خودم
که به خودم دروغ می گفتم. احساس بی کفایتی می کردم، تمام عمر
 احساس بی کفایتی می کردم و می ترسیدم حتی به خودم بگویم. فقط یک
 ماه است که این را فهمیده ام. حالا می دانم چرا دنبال کار نمی رفتم. چرا
 نمی خواستم کار کنم. چرا همه ی عمر می گفتم می خواهم نویسنده شوم
و حتی یک داستان دو صفحه ای ننوشتم. 

حالا؟ شاید دیگر نخواهم  نویسنده شوم. اما دیگر نمی خواهم احساس 
بی کفایتی کنم. می خواهم زندگی کنم و آدم اگر احساس بی کفایتی 
کند زنده نیست. مرده ای است که به دنبال قبرش می گردد. 
 

* هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین، آن مردمک چشم نگاری بوده است.

می دونی؟ بدی پیری فقط این نیست که موهات سفید می شن، فقط 
این نیست که صورتت چروک می شه. بدیش اینه که می فهمی داری 
ذره ذره نابود می شی و هیچ کاری نمی تونی بکنی. 

*شعر از خیام 

هیچ روز خوبی نمی یاد، وقتی که تو خودت روزهای خوب رو خراب می کنی.

شده ام شبیه این مردهایی که از ک.ار بی ک.ار شده اند و حالا توی 
خانه دارند دیوانه می شوند. هر پانزده دقیقه یک بار می روم 
آگ.هی های ا.س.تخدامی را نگاه می کنم، مثلا فکر می کنم توی پانزده 
دقیقه معجزه می شود؟ کار پیدا می شود؟ نمی توانم توی خانه بمانم 
نمی توانم ب.یکار باشم. فهمیده ام ریشه ی خیلی از مشکلاتم  ماندن 
در خانه است. در ب.یکار بودن است. می خواهم بروم سر ک.ار. می 
خواهم خسته باشم. از خستگی بیهوش شوم. خود آزاری نکنم، فکر
های الکی نکنم. باورم نمی شود، یک روزی نمی خواستم بروم سر کار ، 
چه طور  همچین آدمی بودم؟ چرا تمام خواسته ام این بود که بروم توی
 اتاق   در را ببندم و توی دنیای خیالی ام غرق شوم؟ 


زده ام یک موقعیت ش.غ.لی خوب را با ب.یمه خراب کرده ام، آن ها مرا 
می خواستند. سه نفر باهام م.صاحبه کردند. اولی یک سوال ه.وش 
برایم نوشت، از این ها که باید رابطه ی ر.یاضی اش را پیدا کنی. بعد 
پرسید اگر فلان قدر پ.ول داشتم باهاش چه کار می کردم.  من همیشه
 دارم فکر  می کنم اگر فلان چیز را ت.ولید می کردم مردم  خیلی خوب می 
خریدنش. می توانستم جای یک جواب هزار تا جواب  بدهم  اما فقط یکی 
شان را گفتم. پای برگه ام نوشته بود ه.و.ش عالی، ا..قت.صاد عالی، باید 
بهش می گفتم بنویس شعور صفر، دوراندیشی صفر ، زندگی در دنیای
 واقعی منفی 273 درجه کلوین، توهم : بی حد و حد حصر، بی انتها. 
دومی هم برایم سوال ه.وش نوشت، و یک سری س.وال های دیگر کرد. 
بعد آمدم خانه، زنگ زدند که باز هم بیا م.ص.احبه. سومی گفت که 
باید ت.هعد م.ح.ض.ری بدهم که تا دو سال رهایشان نمی کنم. گفتم 
این کار را نمی کنم. می دانید؟ نمی خواستم رهایشان کنم ولی
نمی خواهم به هیچ کس تعهد بدهم. من همیشه توی رویا زندگی 
می کنم. رویای یک روز خیلی بهتر از امروز. طبیعی است که اگر نمی 
خواستند مجبورم کنند حتی زیر پنج سال هم رهایشان نمی کردم. 
اصلا مگر کی می خواست مرا استخدام کند که نگران  شدم؟ 
باید به آقاهه می گفتم یکی از آرزوهای زندگی ام که هر چند سال 
یکبار بروم شغلم را کاملا عوض کنم؟ اما حالا دیگر دیر شده و سنم 
برای این کارها خوب نیست اما هنوز توهمش با من است؟  یا اینکه
 همین که تو می گویی ت.عهد من یک دفعه به تمام راه های فکر می
 کنم که تعهد به رویم می بندد؟ تمام راه های خیالی دنیا. باید بهش 
می گفتم  که شاید برای همین است که ازدواج نکرده ام؟ که پای هر
 کس وسط  باشد من فوری به تمام آدم های دیگری که ندیده ام  و
 ممکن است خیلی بهتر باشند فکر می کنم؟ که اگر ازدواج می کردم 

دیگر تمام موجودات خیالی و رویایی و نیست در جهان را از دست می

 دادم و باید با واقعیت موجود کنار می آمدم؟ باید بهش می گفتم من
 توی این دنیا  
زندگی نمی کنم؟ با خیالات خودم خوشم؟ اصلا مگر نمی

 خواهم بروم ک.ار کنم که خودم را از این خیالات بیرون بکشم؟ آخرش

 گفتم باشد ت.ع.ه.د می دهم. ولی دیگر دیر شده بود. مرد سوم
 خیال
 کرد من  می خواهم بزنم به چاک و اهل ک.ار کردن نیستم. در
صورتی  
که  توی این دوره از زندگی ام تنها یک چیز حالم را خوب می کند

 و آن ک.ار کردن است. اگر ک.ار نکنم دیوانه می شوم.ک.ار م.فت و
 خرح.مالی  بی 
خودی هم نمی خواهم بکنم. مگر چند بار دیگر می توانم
 یک ک.اری پیدا  
کنم  که .بی.مه می کنند و از همان اول هم ح.ق.وق 

خوبی می دهند؟ آن هم توی شهری که انتظار دارند از بام تا شام برای 

شان کار کنی تا چ.هار صد تومان بهت بدهند.اصلا متوجه بودم که

 دارم کجا  زندگی می کنم؟ 

 

خدایا صبر، و گرنه دق می کنم ...
یک ک.ار خوب هم  برایم پیدا کن،  برای تا روز ی که زنده ام ت.ع.هد 
می دهم. 

پ.ن: ببین تو می تونی اون دماغ زشتتو بکنی تو وبلاگ من، اما دیگه 
حق نداری بر اساس چیزی که اینجا می خونی جو زده بشی و فش فش 
به این ور و اون ور جرقه پرت کنی. فش فشو 

دانی که رسیدن هنر گام زمان است*

باید می گذشت تا می فهمیدم خنده دار نیست،  حتی عجیب 

هم نیست که بعضی آدم ها را هیچ وقت فراموش نمی کنیم 

با وجود اینکه یک بار بیشتر آن ها را ندیده ایم. باید می گذشت 
تا می فهمیدم این درباره ی تاثیر آدم هاست. حسی که ایجاد می 

کنند، حسی که به هر دلیلی عمیق است، و پاک نمی شود حتی 
بعد از سال ها. 

خندید. گفت: " ح.التون خوبه؟ "دختره زل زد بهش. احساس 

کرد باید توضیح بدهد. به من گفت که دختره بشنود:" چون 

شما رو اون همه ا.ذیت کردم تو خ.اطرم موندید" فکر کردم 
اصلا به دختره چه ارتباطی دارد،او که کاره ای نیست  چرا ما هی
همه چیز را برای اطرافیانمان توضیح می دهیم. دختره آن 
قدر پر رو بود که برگشت بهم گفت:" برای چی اذ.یتت کرده؟" 

باید می کشیدم توی دهنش. جواب بعضی سوال ها کلمه نیست 

همین است. 


امروز همه اش به آدم هایی فکر کردم که یک بار دیده ام  اما
برای همیشه در ذهنم مانده اند. به گمانم همه شان یک
 ظرافتی داشته اند، منظورم ظرافت ظاهری نیست،  یک
 ظرافت رفتاری ، یا اینکه حسی را برانیگخته اند که این 
همه 

آدم های آشنای دور و بر نتوانسته اند. امروز به این فکر کردم 
که من هم در خاطر کسی مانده ام؟ کسی که فقط یک بار مرا 
دیده؟


دستی از غیب بیرون بیاید و بهم بگوید آره، من حالم بد است. 

حالم بد است و از خودم عصبانی ام و دارم این موضوع را روی 
چیزهای دیگر فرافکنی می کنم. اما واقعیت این است که تا فردا 

صبح هم بنشینم و پست های بی ربط بنویسم خوب نمی شوم. 

حالا واقعا آره؟ 
یک کمی خوب می شوم ها


*ه. الف. سایه 



آدم های دیگر دنیا را چطور می بینند؟

توی پست قبلی نوشتم که مردها در روابط اجتماعی و شغلی و .... برخورد بهتری
دارند. حالا می خواهم چیز دیگری بگویم. این یکی را نمی توانم بگویم کلا این طور
ی  است یا یک چیز همگانی است اما برای من این طور بوده، در زندگی من مردان
مهربان تر از زنان بوده اند، هر چند عجیب است، هر چند همیشه می گویند زن ها
 با محبت تر و با عاطفه ترند ولی زندگی مرا به برداشت دیگری رسانده. 

باورم به مهربانی مردها شاید از سال ها پیش بیاید. یادم هست وقتی سه ساله
 بودم، وقتی داشتند می بردنم اتاق ع.مل، رفته بودم بغل بابا و گریه می کردم که 
نگذار مرا ببرند. با تمام کوچکی ام احساس می کردم که بابا احساسی دارد که به 
آدم امنیت می دهد و مامان به هیچ کس  اهمیت  نمی دهد. وقتی به هوش آمده
بودم گریه کرده بودم و باز هم بابا را صدا زده بودم، مامان همراهم بود و  احساس
 می کردم بودن و نبودنش هیچ تاثیری به حالم ندارد. کسی را می خواستم که
مهربان باشد و می دانستم بابا هست. 
بابا فقط سال های اولیه زندگی ام مهربان بود، بعد ها او هم مثل مامان شد و حالا 
سالهاست که نه تنها مهربان نیست بلکه هیچ کس را دوست ندارد و به کسی
هم اهمیت نمی دهد و البته برای من مهم نیست. بابا آن قدر در زندگی ام مرا 
اذیت کرده که چه جور بودن و نبودنش برایم اهمیتی نداشته باشد. من نمی خواهم 
برای این چیزهایی که می گویم دلیل یا مثال بیاورم.  فقط این ها را به عنوان حقایقی 
که وجود دارند و من هم باهاشان مشکلی ندارم نوشته ام. نیازی هم به دخالت و 
اظهار نظر کسی درباره ی این چیزها نمی بینم. (با لحن خشن نخوانید، خیلی هم لطیف
نوشته ام)

از دید من زن ها  توی شخصیتشان  درجات  مختلفی از خورده شیشه دارد. آن 

ها مکارند، بیشتر وقتا مسائل را جوری تحریف می کنند که دوست دارند آن طور

 نشانش بدهند و موفق هم می شوند. (این حرفی که می زنم کلی نیست، زن ها

یی هستند که خیلی خوبند، خیلی مهربانند، آدم می تواند حتی برایشان بمیرد،

 ولی تعدادشان خیلی زیاد نیست، لطفا یکی از این استثناها بیاید با من دوست 

شود، خواهش می کنم) 


من مردهایی را دیده ام که باهام مهربان بوده اند، خیلی هم مهربان بوده اند. 
البته تعدادشان زیاد نبوده، ولی توی زندگی ام هرگز زنی باهام مهربان نبوده، 
حتی مادرم. یک سال و نیم پیش وقتی هنوز ب.را.کت های ار.ت.و.دنسی ام را 
داشتم و مطمئن بودم که د.کترم دارد گند می زند و اغتشاش فکری هم  گرفته 
بودم می رفتم پیش یک د.کتر ف.ک، یک م.نشی داشت که مرد بود. یک مرد غول 
پیکر. قد خیلی بلندی داشت و چاق هم بود. باهام خیلی مهربان بود، من آن روز
ها خیلی ناراحت بودم، هر وقت می رفتم آن جا دلداری ام می داد. یک بار بهم 
گفت: " تو چرا نمی ری تهران؟ دکترای این شهر کجا به درد می خورن؟" بعد هم 
گفت: " من چند تا دکتر خیلی خوب اونجا می شناسم ولی خیلی پول می گیرن 
اما خب قیافه یه دختر خیلی براش مهمه" بعد هم می گفت که حالا فدای سرت و 
جهنم و غصه اش را نخور. من دیده بودم که آقای منشی به پسری پیشنهاد کرده 
بود که نرو فلان جا برای ا.ر.تو.دنسی ، کلی پول ازت می گیرن. بیا برو پیش فلان 
آقای د.کتر که کمتر می گیره، و فکر می کردم او می فهمد، او چیزی را که هیچ کدام 
از آدم های اطرافم نمی فهمند می فهمد. آخرین باری که آن موقع رفتم د.کتر مامان 
هم باهام بود. من که رفته بودم توی م.طب آقای م.نشی به مامان گفته بود: " من 
دختر شما رو خیلی دوست دارم، خودم هم نمی دونم چرا، از اولین لحظه ای که 
دیدمش مهرش به دلم نشست، احساس می کنم دختر خودمه" 

آقای میم شوهر دختردایی است، مامان  پنج شش سالی با خانواده اش قهر بود 
وقتی من هجده ساله بودم باهاشان آشتی کرد. آقای میم به دختردایی گفته 
بود که مرا دوست دارد. دختردایی به مامان گفته بود، و مامان هم به من. دختر
 دایی می گفت هر وقت حرف دخترهای فامیل می شود آقای میم می گوید:" فقط 
گمشده" آقای میم همیشه با من مهربان حرف می زند. چند وقت پیش خانه زن 
دایی بودیم. آن ها هم بودند. تعداد مهمان ها آن قدر زیاد بود که سینی چایی 
برای قندان جا نداشت من قندان را می چرخاندم. به آقای میم که رسیدم گفت 
مرسی و  برنداشت. زن دایی که  مادر زنش می شود، گفت " میم هیچ وقت 
قند نمی خوره، از شکلات های روی میز بهش بده" آقای میم فوری دو تا قند 
برداشت و گفت: " برای اینکه دست خانوم گمشده رو کوتاه  نکنم  بر می دارم" 
و مسئله این نیست که چه می گوید مسئله این است که جوری با محبت حرف 
می زند که آدم می تواند بنشیند زار زار گریه کند!(اگر فکر می کنید کمبود 
محبت دارم،  درست فکر می کنید، مگر خودتان ندارید؟) آقای میم مودب
 است. 
با همه با احترام حرف می زند ولی با من با همان لحنی حرف می
زند که دیده ام 
فقط با دختر خودش  حرف می زند. 

دیروز رفته بودم جایی، هی برگه می گرفتم و می نوشتم. یک لحظه سرم 
را بلند کردم و دیدم آقاهه دارد بهم می خندد. نه از آن جورها خنده ها
که کسی را مسخره می کنی از آن خنده هایی که از کارهای کسی لذت می
بری. بعد تمام سعی اش را کرده بود که بهم کمک کند. هر چند می دانستم
نه سعی او فایده ای  دارد نه آن داستان های ناتمامی که می نوشتم. آقاهه

جوان نبود، شاید چهل  و پنج سالی داشت . می دانستم که  مهربان است،  

 منظوری هم ندارد، فقط مهربان است، آمده بودم خانه فکر کرده بودم  یک

 چیزهایی همیشه زخم می ماند، حتی اگر کوچک. کاش همه ی چیزهای دنیا

 دست آدم هایی مثل آقاهه بود، آن وقت دنیا جای خیلی  بهتری برای زندگی

 بود. دیروز حالم خوب بود، زخمه هنوز آن جا بود . می دانستم احتمالا برای

 ابد همان جا  می ماند و باعث دردهای بدی در زندگی ام می شود، اما یک نفر

 به یادم آورده بود  که مردها می توانند خوب و مهربان باشند و من می توانستم

 تمام روز را احساس خوبی داشته باشم.

 

من پسرهایی را دیده ام که آن قدر م.نحرف.ند که باور نمی کنند هیچ مردی
توی این  دنیا بی منظور با زنی خوب و مهربان باشد. اما آن پسرها بهتر است
بروند توی قعر  جهنم گم شوند. من به مهربانی بی منظور بعضی مردها ایمان
دارم. هیچ کس بهتر  از یک زن نمی تواند بفهمد که یک مرد دارد چطور بهش
  نگاه می کند. من مردهای آشغال زیادی توی زندگی ام دیده ام.دوست داشتم
 به جای آشغال کلمه ی بهتری پیدا کنم ولی خب حقیقت همین است: آشغال. مرد
های متاهل زیادی بوده اند که  سعی کرده اند باهام دوست شوند. به همین دلیل
 و به دلیل اینکه مردها بعد از ازدواج راحت تر برخورد می کنند و سعی نمی کنند
 شخصیت خودشان را موجه نشان دهند، من با نگاه کردن به هر مرد متاهلی می
توانم بگویم که این مرد به زنش خیانت می کند یا نه، اگر می کند در چه حدی،
 راب.ط ج.ن.سی؟ خیانت ذ.هنی؟ 
و متاسفانه تعداد مردهایی که می توانم با

 اطمینان بگویم که این مرد  هرگز به همسرش خیانت نمی کند خیلی کم است.

   توی همان م.طبی که آقای م.نشی مهربان داشت. من باید سالی یک بار  از ف.کم

 عکس بگیرم و به دکتر نشان بدهم. تابستان رفتم. آقای م.نشی دیگر آن جا 

نیست،  خانم م.نشی جایش را گرفته. تابستان د.کتره گفت:" ماهی یه بار بیا

 ببینمت" بعد هم به م.نشی گفت که ازم ویزیت نگیرد و ویزیت همان وقت را 

بهم برگرداند. وقتی هم پرسیدم چرا ویزیت را برگرداند گفت:"  من که برای 

تو کاری نمی کنم!" 

سوال این جا بود اگر او کاری نمی کرد چرا باید ماهی یک بار می رفتم. که 

 فقط بنشیند رو به رویم و لبخندهای بی معنی  بزند، یا اینکه بهم بگوید 

آن چیزهایی که از نظر من عیب صورتم هستند خیلی هم جذابندولی خودم

 نمی فهمم؟ البته من مشکل م.فصل  گ.یجگاهی ف.کی دارم. امامسلما

نشستن رو به روی د.کتری که کاری  برایم نمی کند و فقط بهم لبخند میزند
کمکی به درمانم نمی کند.این را گفتم که بگویم  من نمی گویم به به چه د.کتر

 مهربانی.  میان مهربانی و چیزهای دیگر فرق هست و این فرق ها را می فهمم.  


دیروز فکر کردم ممنون آقاهه هستم. برای مهربانی اش. برای احساس 

خوبی که بهم داده، یادم آمد اینجا نوشته ام آدم ها را دوست ندارم، هیچ 
کدامشان را، اما اشتباه می کنم. من بچه های کوچک را دوست دارم. دختر 

بچه های نه ساله را هم. یعنی بچه ها را چه دختر و پسر دوست دارم، اما 
دختر بچه های نه ساله یک جور خاصی برایم عزیزند، شاید چون دیگر آن
 قدر ها هم کوچک نیستند ولی هنوز خیلی کوچکند. و به دلیلی که نمی دانم 
چرا، مرا به یاد بچگی های خودم می اندازند. 
مردهای مهربان را هم دوست دارم. دوست داشتن، نه آن جور که آدم عضوی 

از اعضای خانواده اش را دوست دارد، نه آن جور که یک غریبه از جنس مخالف 
را دوست دارد، اما قدر دان احساس خوبی هستم که بهم می دهند و برای 
همین دوستشان دارم. 

+این که چرا بعضی کلمات را با نقطه می نویسم در حالیکه مشکلی ندارند 
دلیلش این است: نمی خواهم مثلا کسی که دنبال درمانی برای اختلال 
م.فصل گی.ج گاهی ف.کی می گردد از این جا سر در بیاورد. این جا که 
وبلاگ پ.زشکی نیست.