نوشتن را چه شد؟ 1

 

 

 

از وقتی خیلی بچه بودم مامان برایم کتاب می خواند. از سه سالگی، شاید
هم قبل تر. کتاب خواندن بخشی کوچکی از روزهای بچگی ام نبود. قسمت
بیشتر و بزرگ ترش بود. کتاب، مجله و هر چیزی که خواندنی بود. هنوز مدرسه
نمی رفتم که برایم ماهنامه سروش کودکان را می خواند. بعدها که خودم می
توانستم بخوانم هر بار مجله را دستم می گرفتم. چشمم می خورد به جلد
رویش که نوشته بود برای کودکان 7 تا 12 سال. و می دانستم مدت ها قبل از
آنکه هفت ساله باشم مامان آن را برایم می خوانده.  

 

وقتی مامان تازه شروع کرده بود به خواندن سروش کودکان، آن اوایل خیلی
وقت ها نمی فهمیدم دارد چه می گوید. جمله ها بزرگ تر از حد فهمم بودند.
باید برایم قصه های گروه سنی الف می خواند از همان ها که " خرسی رفته
بود عسل بخورد" این ها برای من زیادی بزرگ بودند اما اعتراضی نمی کردم
. هیچ وقت نمی گفتم بعضی چیزها را اصلا نمی فهمم
بعد یک روز حواسم رفت به اینکه دارم می فهمم. یادم نیست چند ساله بودم
اما مامان آن قدر ادامه داده بود و من آن قدر گوش داده بودم که بالاخره می
فهمیدم.  

 

سال های بعد هم این جریان ادامه پیدا کرد. راهنمایی که بودم   وداع با اسلحه
( همینگوی ) را می خواندم. زنبق دره (بالزاک) و ب.وف کور ه.دایت. به اضافه ی
مشتی رمان  عاشقانه ایرانی  که مامان  از روزهای مجردی اش داشت. آن رمان
های عاشقانه که فهمیدن لازم  نداشتند. اما بقیه شان را، آن زمان خیال می کردم
می فهمم. اما راستش را بخواهید آن قدرها هم نمی فهمیدم. اصلا یک بچه ی
کوچک چه تصوری از این دنیا داردکه آن کتاب ها را بفهمد؟ 

دیگر سروش کودکان نمی خواندم. حالا مامان برایم سروش نوجوان می خرید
سروش نوجوان داستان هایی بود برای نوجوان ها. اما بیشتر از این یک ماهنامه
ادبی بود که حتی داستان هایش به شیوه ای احساس برانگیز نوشته شده بودند.
مثلا یک جمله ای که یادم مانده این بود:" دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای
می خواند و دلتنگی های من امروز از حوصله باد هم سر می رود." قسمت اولش
شعر شاملوست.
سروش را با خودم می بردم مدرسه. زنگ ها ی ورزش به جای ورزش کردن می
نشستم لبه ی برآمده پایین دیوار حیاط و برای خودم بعضی صفحه هایی را که
 قبلا توی خانه خوانده بودم دوباره می خواندم. و تنها یک چیز می دانستم من
 هم می خواستم آن جور بنویسم.  می خواستم بتوانم با کلمه هایم روی
احساس آدم ها تاثیر بگذارم. غمگین یا خوشحالشان کنم. می خواستم
وقتی چیزی  را که من نوشته ام می خوانند. دست خودشان نباشد که چه
احساسی داشته باشند این من باشم که به احساسشان شکل می دهم.
نوشتن از نظر من قدرت بود، این قدرت را می خواستم. 

شاید برای همین بود که هیچ وقت نویسنده نشدم. چیزی که می خواستم
تعریف دقیقی نداشت. می خواستم نویسنده باشم. اما نویسنده ی چه
چیزی؟ داستان؟ رمان؟ نمایش نامه؟ شعر؟ خودم خیال می کردم رمان.
البته نه از آن رمان های عاشقانه ایرانی. من از آن نویسنده ها نمی شدم.
اما واقعیت این است. نویسنده شدن مراحلی داشت. هیچ کس از همان اول
نمی توانست یک رمان 400 صفحه ای بنویسد. با داستان کوتاه شروع می شد
و شناخت ساختار و چارچوب داستان. چیزی که من هرگز شروع نکردم. چرا که
اصلا این مراحل را نمی دانستم. منتظر بودم یک روز زمان  مناسبی فرا برسد
یک روز که از خواب بیدار می شوم و شروع به نوشتن رمان 400 صفحه ای ام
 می کنم. روزی که بعدها فهمیدم همین جوری الکی و بی مقدمه فرا نمی رسد.
تمرین می خواهد. با فرم ها و شکل های کوچک تر، مثل داستان کوتاه. هیچ کس
 را بدون یاد گرفتن الفبا به دبیرستان  نمی فرستند. وقتی فهمیدم شاید دیگر دیر
بود. وبلاگی داشتم که تویش جوری می نوشتم که بر احساسات آدم ها اثر می
گذاشت. (منظورم این وبلاگ نیست) و این همان چیزی نبود که همیشه خواسته
بودم؟ رویای نویسنده شدن دور و گم شده بود. اما هنوز چیزهایی در من بود که
با اینکه دیگر تلاشی برای نویسنده شدن نمی کردم باعث می شد هنوز در حرف
بگویم آرزو دارم نویسنده باشم. 

نوشتن فقط تاثیر بر آدم ها نیست. این ها را بعد ها فهمیدم. کشف آدم ها و
پیدا کردن دلیل رفتارهای روزمره شان هم هست. نوشتن از خوبی ها و بدی
هایشان و احساس شوق یا غم یا عصبانیتی که بهت می دهند. اضافه بر این ها
نوشتن راهی برای بیان خودت هم هست. برای توصیف تمام حس هایی که 
درونت داری. ته تهش نوشتن دلیل دیگری هم دارد یا من داشتم، می خواستم وقتی
دیگر نبودم چیزی باشد که مرا به یاد دیگران بیندازند. می خواستم در ذهنی باقی
 بمانم.

پس نوشتن را چه شد؟ دیگر آدم ها را دوست ندارم. به جز خودم هیچ کس
نیست که برایم اهمیتی داشته باشد. (داخل پرانتز بگویم بچه ها را دوست دارم
ولی هیچ آدم بزرگی توی این دنیا نیست که برایم مهم یا دوست داشتنی باشد.)  
روزگاری شوق کشف آدم ها را داشتم حالا دیگر ندارم. از همه شان بیزارم. آن قدر
کشف کردم که به بیزاری رسیدم. و دیگر چطور می توانم ازشان بنویسم؟ اصلا
 نمی خواهم و نمی توانم بهشان فکر کنم. دیگر حتی میل به ماندگاری در خاطر
کسی را هم ندارم. برایم مهم نیست که وقتی می میرم فراموش می شوم این
آدم ها در زندگی ام برایم مهم نیستند که بعد مرگم باشند. به یادم باشند یا نباشند
برایم چه فرقی دارد؟
چیز دیگری هم در من عوض شده. من به روح اعتقاد دارم. به جهان دیگر هم همین
طور. روزی می روم و روحم را با خودم می برم. آن  روز من هستم و خدا. مثل همین
حالا. مرگ هم برایم ادامه ی زندگی است که حالا دارم. هیچ چیز عوض نمی شود.
تنها جایم عوض می شود. هر جا هست لطفا بارش برف و بارانش زیاد باشد.


پی نوشت: این ها را که نوشتم احساس کردم به پوچی رسیده ام، مسئله سطر
های آخر نیست. نه آدم ها را دوست دارم نه به ماندگاری در این دنیا اعتقادی دارم.
فقط، رویای نویسنده بودن انگار با جانم آغشته است. بخواهم بکَنم و دورش بیندازم
انگار خودم هیچ می شوم.

پی نوشت 2: دارم کتاب هایی می خوانم که ساختار داستان را  آموزش می دهند.
ولی دیگر نمی گویم می خواهم نویسنده شوم  می گویم به نوشتن علاقه دارم.( هر
چند که احساس می کنم دیگر ندارم) از خواستنم که نویسنده بیرون نیامد. شاید از
علاقه داشتنم بیاید و اگر هم نیامد شاید هیچ مهم نباشد.  

 


خوب می شوم 3

سه روز است که هوا بارانی است. من دعا می کنم که این سه روز
بشود هفت روز. می دانم توی پیش بینی هوا، هفته بعد روزهای آفتابی
دارد اما  دعا که به واقعیت ها کار ندارد.
  

دیشب با خواهر و برادرم ودو تا چتر رفتیم بیرون و زیر باران قدم زدیم.
  چترهایمان سیاه بود. دلم یک چتر شیشه ای می خواهد. حالا شیشه ای
هم نشد عجالتا یک چتر رنگی می خواهم. چترهای سیاه را دوست ندارم.
دیشب گفتم فردا برویم ط.اق ب.ستان یستنی ع.سلی بخوریم. امروز برا درم
مریض شده بود. بستنی و ط.اق ب.ستان منتفی شد.   


بعد از ظهر رفته بودم روی ایوان. آسمان آبی تیره بود. این رنگ آسمان را
خیلی دوست دارم. ازش عکس گرفتم. می خواستم عکسش را این جا
بگذارم ولی پهنای عکس زیاد بود توی قالب وبلاگ جا نشد. از خیرش گذشتم.  


غروب داشتم فکر می کردم، اگر عکاس بودم و یک ماشین داشتم. توی این
هوا راه می افتادم و همه جای شهر را دنبال تصویرهای بارانی قشنگ می
گشتم. شاید شاخه های درختی که قطره های باران آویزشان شده. یا هر
تصویر خیس دیگری که دلت بخواهد برای همیشه ثبتش کنی. فکر کردم چه
احساس خوبی است حتی فکر کردنش بهش حال آدم را خوب می کند.
گرچه من حتی رانندگی بلد نیستم، گواهینامه دارم اما به خاطر پایم رانندگی
یک کار سخت برایم محسوب می شود. شاید اگر ماشین دنده اتومات داشتم
آن قدر ها هم سخت نبود. نمی دانم، تجربه ی در این مورد ندارم.بگذارید دیگر
یاد آوری نکنم که پولش را هم ندارم.  

 

  



پارسال تابستان می رفتم کلاس طراحی مقدماتی. هشت جلسه بود. به خاطر
استعداد خاص  در طراحی یا علاقه ام نبود که می رفتم. سایه زدنم افتضاح بود.
یک دفعه از سیاهی مطلق می رسیدم به خاکستری محو و کم رنگ. انگار مداد
دستم داده بودند و گفته بودند رنگ بزن. می نشستم بغل دست خواهرم سعی
می کردم مثل او سایه بزنم  نتیجه بهتر بود ولی همه چیز را باید از روی دست او نگاه
می کردم. حب حالا چرا می رفتم؟ به نگاهی که طراحی بهم می داد نیاز داشتم. به
تاثیری که رویم می ذاشت، اینکه بهم می فهماند بین سیاهی و خاکستری کم رنگ
هزار رنگ دیگر هم هست.  اینکه مجبور بودم فشار دستم را آرام آرام کم کنم. بفهمم
توی این دنیا همه چیز  سیاه و سفید نیست. همه چیز با زور و فشار نیست. برای
رسیدن  از سیاهی به سفیدی باید فشار دستت را آرام آرام کم کنی. باید حالت های
مختلفی را تجربه کنی.
فهمیدم در نگاهم به اشیا یک خطای شناختی دارم. چیزی مثل خطای دید. گلدانی
را می کشیدم و از خواهرم می پرسیدم که شبیه اش شده؟ می گفت آره ولی اون
انحنا به اون بزرگی نیست. انگار من هر انحنایی را، هر خمی را، هر برآمدگی  را
بزرگتر از آنچه که بود می دیدم.  

 

جلسه آخر آموزش نیم رخ بود. استاد بهمان گفت نیم رخ آدم های واقعی را
بکشیم. من دو تا نیم رخ کشیدم. یکی نیم رخ تهمینه ، از روی عکس ف.ی.س
بوکش و آن یکی نیم رخ خنثی  از روی عکسی که با گوشی ام ازش گرفتم. نیم
رخ ها  دقیقا شبیه دو تا عکس بود. هیچ اختلافی باهاشان نداشت.من قطعا
نقاش یا طراح خوبی نبودم. آن علاقه ای را که باید نداشتم. اما می توانستم
آدم ها را همان طور که هستند بی هیچ تفاوتی با خود واقعی شان بکشم.
این یکی از علاقه ای بود که همیشه به صورت آدم ها داشته ام. من آن قدر به
چهره ی دیگران دقت می کنم که تمام زوایای صورت شان، فاصله ی بین اجزاشان
و تفاوت ها و شباهت هاشان با بقیه را می دانم. وقتی داشتم تهمینه را می
کشیدم متوجه شدم آن قدر ها هم به عکسش نیاز ندارم. چشم بسته هم جای
هر کدام از  اجزای صورتش را از حفظم. قبلا بار ها به هر کدامشان نگاه کرده ام و
به نسبتشان با همدیگر فکر کرده ام. چشم هایم نگاه نمی کرد تا چیز تازه ای
ببیند و تقلید کند. دست هایم داشت چیزی را که حفظ بود می کشید.

طراحی مقدماتی که تمام شد، خواهرم رفت طراحی پیشرفته. بعد هم رنگ
روغن. من نرفتم. از استادمان راضی نبودم. اما حالا پشیمانم که طراحی پیش
رفته را نرفتم. من به استاد نیاز نداشتم همین که کنار خواهرم بنشینم و سعی
کنم دست هایم را همان جور حرکت بدهم که  او می دهد برایم کافی بود. خیال
می کردم چیزی را که باید یاد بگیرم، گرفته ام ولی چیزهای بیشتری هم برای یاد
گرفتن وجود داشت.   

 

من استعداد نقاشی ندارم. شاید هم دارم، بیشتر از استعداد به علاقه اعتقاد دارم.
استعداد را می شود شکوفا کرد یا پرورش داد اما علاقه را به زور نمی شود ایجاد کرد.
چند روز پیش یک پرتره به خواهرم نشان دادم و ازش خواستم آن را بکشد. گفت:"
من نمی تونم هیچ چهره ای را شبیه به خودش در بیارم، اصلا از قیافه آدم ها خوشم
نمی یاد" گفتم:" ولی من اگه نقاشی یاد می گرفتم می تونستم هر کسی رو کاملا
شبیه خودش بکشم"  گفت:" آره اینو فهمیدم " گفتم:   آقای ه می گفت اگه بتونی
چهره در بیاری پول خوبی گیرت میاد."
بعد فکر کردم دلم می خواهد بروم سراغ نقاشی برای اینکه ازش پول در بیاورم؟
بحث پول نبود. من به نقاشی کشیدن علاقه ای ندارم هر چند به چهره ی آدم ها
علاقه ی زیادی دارم.

به جایش فکر می کنم که عکاس چهره ی خوبی از آب در می آمدم. طبیعت را هم
که بسیار دوست دارم. می توانستم عکاس خوبی بشوم و از چیزی  که هستم لذت
ببرم.  

 

قبلا اینجا نوشته ام که نوشتن تنها علاقه ی ثابت زندگی ام بوده. من دلم نمی خواست
بروم ادبیات بخوانم. می خواستم نویسندگی بخوانم.چنین رشته ای اصلا توی ایران
نیست. بگذریم که بابا همیشه مرا به خاطر این علاقه مسخره می کرد و حتی اگر
این رشته هم وجود داشت هیچ وقت نمی گذاشت سمتش بروم. حالا که دیده من
توی این رشته ای که به زور مجبورم کرد هیچ چیز نشدم. شاید اگر برش می گرداندند
عقب و می دانست ته این راه اجباری او هم به هیچ جا نمی رسم، رهایم می کرد تا
هر کاری دلم می خواهد بکنم.  

 

نوزده ساله بودم، مانده بودم پشت کنکور، همان وقت فهمیده بودم عکس ها می
توانند آدم را جادو کنند و از آن موقع هیچ وقت عکاسی توی ذهنم از نوشتن جدا
نشد. در خیال من نویسنده و عکاس هر دو شبیه هم بودند. نویسنده با کلمه هایش
حرف می زد و عکاس با تصویرهایش. هرچند حالا گمان می کنم که تکیه بر عکس ها
نویسنده ها را ضعیف می کند، وقتی هیچ عکسی نباشد تو مجبوری تمام احساست
را توی کلمه ها بریزی.  

 

نمی دانم قرار است ته این پست به کجا برسم. همین جوری هر چیزی که به ذهنم
آمده نوشته ام. قسمت اول پست را تا قبل عکس آگاهانه نوشته ام اما بعد عکس
ها را بی هدف و مقصود خاصی نوشته ام.برای همین اسمش را خوب می شوم
می گذارم.

 بابا مرا فرستاد رشته ریاضی. یعنی بین تجربی و ریاضی بهم حق انتخاب داد من
هم ریاضی را انتخاب کردم. نمره های ریاضی ام بیست بود. بقیه را فیزیک و شیمی
و... از دم گند می زدم. آن زمان فکر می کردم ریاضی را دوست دارم. حالا سنگ هایم
را با خودم وا کنده ام. تکلیفم باخودم و احساساتم روشن است. آن قدر روشن که رفتم
جلوی استاد ایستادم و گفتم از  بین مقاله هایی که برایش فرستاده ام و او قرار است
تعدادی شان را برای پایان نامه ام انتخاب کند، لطفا آن هایی را که تویش فرمول های
زشت و وحشتناک ریاضی هست انتخاب نکند.حوصله ی سر و کله زدن با ریاضی را 
 ندارم. استاد سر تایید تکان داد که بله، بله من  خودم متوجهم. بعد هم برایم همان
مقاله هایی را انتخاب کرد که خواسته بودم حذفشان کند.  

تکلیفم با خودم روشن است. گاهی فکر می کنم دیر روشن شده. حقم دست و پا
زدن توی رشته ای که با تک تک سلول های بدنم ازش متتفر بوده ام نبوده، حقم هدر
دادن بهترین سال های جوانی ام پای اینکه بابا دچار این توهم بود که بچه اش کسی
بشود، نبوده. اما قول داده بودم که غر نزنم نه؟ سعی می کنم دختر خوبی باشم که
چشم به سال های باقی مانده ی زندگی اش دوخته، نه گذشته اش. فقط گاهی
باید این جا غر بزنم تا حالم خوب شود.و راستش را می خواهید؟ از سال های باقی
مانده ام می ترسم. از اینکه آن قدر کم باشد که به هیچ کدام از دوست داشتنی هایم
نرسم.

 

خواستنی ها 1

امروز از صبح باران باریده، یکسره و مدام، یک بار از خواهرم خواستم برویم
مغازه ی سر خیابان، گفت:" توی این بارون؟" از برادرم هم خواستم برویم بیرون
گفت:" درسته گفتن شاعرانه اس ولی دیگه نه این جوری" نیم ساعت پیش
بارانی پف دار قدیمی ام را پوشیدم و رفتم توی ایوان ایستادم. باران که می
خورد به خزهای کلاهش بوی پر مرغ می داد. همان جا روی ایوان فهمیدم دیگر
تمام شده، با باران آشتی کرده ام، یاد هیچ چیز و هیچ کس نمی افتم. حالا
باران همان باران است. پر از پاکی و حس های خوب. حساب باران را از حساب 
آدم ها جدا کرده ام. همه شان رفته اند به درک، من مانده ام و باران، من مانده ام
و خودم.
 

دلم می خواهد بروم پاریس. نه برای اینکه برج ایفل را ببینم. نه، به اندازه ی کافی
برج ایفل را به عنوان دسته کلید، آویز برای گوشی، طرح روی کیف، و در انواع و
اقسام اندازه های فلزی  برای تزِئین روی میز دیده ام.توی انمیشین ها و فیلم ها 
به اندازه کافی تماشایش کرده ام. از گوگل کردن اسم پاریس با هزار تا عکس
برج ایفل رو به رو شده ام. انگار که پاریس آن همه کاخ و موزه و  کلیسای دیدنی
ندارد، انگار اگر برج ایفل را ازش بگیرند دیگر هیچ جاذبه ای ندارد.اما من حتی دلم
هیچ کدام آن موزه ها و پارک ها و کاخ ها را نمی خواهد. دلم می خواهد بروم این
خیابان را از نزدیک ببینم:




می توانم ساعت ها توی این خیابان (شاید هم کوچه )راه بروم و خسته نشوم. 
این چراغ ها را دوست دارم. یک زمانی پل ها را هم خیلی دوست داشتم ولی
حالا پل ها هم مثل باران می مانند. مرا به یاد احساسات بدم می اندازند.
شاید باید آن ها را هم مثل باران برای خودم پاک کنم.

خب راستش من پولی ندارم که بخواهم بروم پاریس. هزینه ی تورها را نگاه کردم
برای چهار روز و یک اتاق با تخت دو نفره، شش میلیون تومان می گیرند. یعنی
شما حتی اگر یک نفر باشید یک آدم غریبه را با شما می چپانند توی یک اتاق.
هزینه اتاق های یک نفره هم هفت میلیون تومان است. و راستش؟ اگر هم این
پول را داشتم می رفتم چشم هایم را لیزر می کردم که دیگر مجبور نباشم
عینک بزنم. در اصل من آدمی نیستم که به خاطر دیدن یک خیابان شش یا
هفت میلیون تومن هزینه کنم. اگر هم پول داشته باشم مورد مصرف بهتری
برایش پیدا می کنم. وقتی می توانم این خیابان را ببینم که آن قدر پول داشته
باشم که ندانم باهاش چه کار کنم.

یک چیز دیگری هم دلم می خواهد. دلم می خواهد توی محیط بیرون از خانه،
بدون روسری و مانتو یک عالمه عکس با لباس های خوب بیندازم. منظورم اصلا
این نیست که با حجاب مشکلی دارم. هیچ مشکلی ندارم. حتی اگر بروم خارج
از ایران زندگی کنم باز هم حجابم را رعایت می کنم. فقط دلم می خواهد عکس
هایی داشته باشم که توی خانه نیستند ولی تویشان لباس هایی دارم که جایی
جز خانه نمی توانم بپوشم. مثلا لب دریایی، توی جنگلی، کوهستانی.... جایی
شبیه این ها.  

 

از بچگی عادت داشتم که چیزهایی را که نمی توانستم داشته باشم نخواهم.
سعی می کردم دیگر دوستشان نداشته باشم. حالا اما دیگر  نمی خواهم این
طور باشم. می خواهم چیزهایی را دوست داشته باشم حتی اگر دور از
دسترس باشند. شاید زمان آدم هارا عوض کند،  که قطعا این کار را می کند.
شاید خواسته های امروز، فردا کودکانه و  خنده دار باشند. ولی می گذارم زمان
بهشان رنگ فراموشی بزند، یا  به تنشان جامه ی واقعیت بپوشاند، خودم
پیشاپیش بهشان مهر "باطل شد" نمی زنم.

مرده ها هم در عزاداری ع.ا.شورا شرکت می کنند؟

پنج شش سالی می شود که روزهای ع.ا.شورا از خانه بیرون نرفته ام. امسال  می خواستم
 بروم. آن هم نه سبک و سلیقه ی مامان که ما را  می برد توی  مرکز شهر تا نیم ساعت آنجا
 بایستیم و بعد برگردیم خانه. نمی خواستم  بایستم .می خواستم با دسته های عزاداری بروم.
 خانواده گی رفته بودیم.  نیم ساعت که گذشت بابا شروع به غر زدن کرد. به مامان  گفتم
آن ها بروند ما خودمان برمی گردیم. منظورم از ما برادرم  و خواهرم و من بود. آن ها  که رفتند
 از همان مرکز شهر راه افتادیم به سمت گورستان که دسته های  عزاداری  می رفتند آن جا. 


اسم غسال خانه را عوض کرده بودند. آخرین بار شش سال پیش از  جلوی غسال خانه رد شده
 بودم. آن زمان هنوز سر درش نوشته بود  :"غسال خانه" .حالا غسال خانه شده بود:" تطهیر"  
 این تغییر را دوست نداشتم. شاید چون زیادی لطیف بود. تطهیر مربوط به همه ی آدم ها بود. 
حتی آدم های  زنده. اما غسال خانه اسم سخت و خشنی است. درست مثل خود مرگ. 


برای دایی گل خریدم. دو تا گل سرخ. خودخواه هم دو تا گل میخک خرید. آب نداشتیم که
 قبر  را بشوییم. گلها را پر پر کردیم. دلم می خواست  با صدای بلند گریه کنم و نمی
خواست. فاتحه  خواندم و بلند  شدم   لبه ی بلوک بلندی که آن قطعه را از خیابان جدا
 می کرد، نشستم. یک  دسته ی عزاداری از آن خیابان رد می شد. دختر ده، دوازده
ساله ای  که بالای  بلوک سر پا ایستاده  بود کنارم نشست و چند لحظه بهم نگاه  کرد.
اگر  روز دیگری  بود بهش  لبخند می زدم. ولی روز  دیگری نبود، به رو به رو خیره
شدم و نگاه هایش را نادیده گرفتم. هر چند ته دلم  احساس خوبی  داشتم که تا آن
لحظه سر پا ایستاده بوده و حالا آمده کنار  من نشسته. کمی بعد برادرم آمد و گفت  
برویم به بقیه ی مرده ها  هم سر بزنیم.نمی دانم  چه جور نگاهش کردم که گفت
اگر می خواهم  همان جا بنشینم تا آن ها بروند و برگردند. می خواستم،  دوباره سر
جایم کنار دختر کوچولو نشستم   و خیره شدم به دسته ی عزاداری  که بزرگ و
طولانی بود  و دلم می خواست بدانم مال کدام  محله اند. 


دسته ی طولانی تمام شد. دسته ی دیگری از آن خیابان نگذشت.  بلند شدم و
 رفتم کنار قبر دایی نشستم.به عکس روی قبرش  نگاه کردم و سعی کردم 
 چهره اش را وقتی که زنده بود به یاد بیاورم. احساس کردم چشم هایش از توی  
تصویر روی سنگ جان گرفته. نه،  دچار
 توهم  نشده بودم. از تمام صورتش چشم
 هایش یادم آمده بود. بچه که بودم دایی  محرم ها می رفت توی یک دسته ی
عزاداری.  می گفتند بزرگترین "علم" شهر را دارد و دایی تنهایی بلندش  می کرد.
 مسافتی بیشتر از بقیه آدم ها حملش می کرد. همیشه  با دیدن علم های عزاداری
 یاد دایی می افتم. آن زمان دایی مردی  بود که زور زیادی داشت و هر وقت مرا می
 دید گازم می گرفت و  ته ریش زبرش صورتم را به درد می آورد زور این را نداشتم که
خودم را از حلقه ی دست هایش بیرون بیاورم . همیشه از این کارش  به سرفه می
افتادم. می گفتند این کارش شیوه ای برای ابراز محبت  است اما من از این نوع ابراز
 محبتش متنفر بودم.  
راهنمایی که بودم دایی مرد. قلبش خراب بود. عملش کردند
 ولی  
خوب نشد. حالا دیگر بچه نیستم دیگر دایی را مرد پر زوری نمی دانم  که
 سنگین ترین علم شهر را بلند می کرد. حالا می دانم مدت ها پیش  
از دایی چرخ
 اختراع شده بوده و آدم هایی که آن علم های سنگین را  
بلند می کنند بیشتر از
 آنکه پر زور باشند می خواهند برای بقیه قدرت 
نمایی کنند.


 دایی گاهی ناهار تنها و سر زده می آمد خانه ما. مامان بهش کالباس می داد یا سیب
پلو و تن ماهی. دایی غذایش را می خورد کمی با مامان حرف می زد.  به من می کفت
بروم برایش سیگار بخرم و باقی مانده پولش را برای خودم بردارم  و بعد می رفت.
 دایی را نمی شناختم. باهاش صمیمی نبودم. او بلد نبود  با بچه ها ارتباط برقرار
کند. اما حالا گمان می کنم حتما برادر خوبی بوده. برادری  که گاهی زن و بچه اش را
 می گذاشته توی خانه و تنهایی می آمده به خواهرش سر می زده. 


من زودتر از شش سال پیش هم اینجا آمده ام. همین پارسال مهر ماه بود که  
با برادرم 
 آمدیم اینجا. اما حالا که تنهایی نشسته ام کنار این قبر یاد شش سال  
پیش افتادم که
 یک روز دم غروب سه شنبه تنهایی آمدم اینجا. آن زمان هنوز
دختری بودم که خیال
می کرد شجاع است اما در واقع احمق بودم.  احمق بودم  
که از دم غروب یک سه شنبه
و گورستان خلوت نمی ترسیدم. از پسری که بهم
 متلک گفت نترسیدم. از مردی که
 وقتی  همین جا نشسته بودم از کمی 
آن طرف تر داد زده بود": خودکار داری؟" نترسیدم.
یعنی آن قدر نترسیدم که  
خیال کنم جز من و او هیچ کس در این حوالی نیست و سریع
از  آن جا دور شوم.  
فقط آن قدر ترسیدم که به دروغ داد بزنم نه، و بعد همان جور ثابت
و 
بی حرکت  آنجا بنشینم و تکان نخورم. هنوز دخترک خامی بودم که خیال می کردم دنیا
 جای امنی است و کسی نمی خواهد به من آسیب برساند. 


از آنجا نشستن خسته می شوم. دیگر هیچ دسته ای از آن خیابان نمی گذرد. من آن آدم
شش سال پیش نیستم. همه چیز، خیلی عوض شده. زنگ می زنم  به برادرم، بر نمی دارد
. از دور می بینم که دارند می آیند. گورستان مرا فقط به یاد یک چیز انداخته:" نمازهایم " 
شش سال پیش تصور مرگ بی نهایت غمگینم می کرد. دیگر این طور نیستم. 
مرگ را پذیرفته ام، حالا تنها می خواهم خوب بمیرم.