خوب می شوم 3

سه روز است که هوا بارانی است. من دعا می کنم که این سه روز
بشود هفت روز. می دانم توی پیش بینی هوا، هفته بعد روزهای آفتابی
دارد اما  دعا که به واقعیت ها کار ندارد.
  

دیشب با خواهر و برادرم ودو تا چتر رفتیم بیرون و زیر باران قدم زدیم.
  چترهایمان سیاه بود. دلم یک چتر شیشه ای می خواهد. حالا شیشه ای
هم نشد عجالتا یک چتر رنگی می خواهم. چترهای سیاه را دوست ندارم.
دیشب گفتم فردا برویم ط.اق ب.ستان یستنی ع.سلی بخوریم. امروز برا درم
مریض شده بود. بستنی و ط.اق ب.ستان منتفی شد.   


بعد از ظهر رفته بودم روی ایوان. آسمان آبی تیره بود. این رنگ آسمان را
خیلی دوست دارم. ازش عکس گرفتم. می خواستم عکسش را این جا
بگذارم ولی پهنای عکس زیاد بود توی قالب وبلاگ جا نشد. از خیرش گذشتم.  


غروب داشتم فکر می کردم، اگر عکاس بودم و یک ماشین داشتم. توی این
هوا راه می افتادم و همه جای شهر را دنبال تصویرهای بارانی قشنگ می
گشتم. شاید شاخه های درختی که قطره های باران آویزشان شده. یا هر
تصویر خیس دیگری که دلت بخواهد برای همیشه ثبتش کنی. فکر کردم چه
احساس خوبی است حتی فکر کردنش بهش حال آدم را خوب می کند.
گرچه من حتی رانندگی بلد نیستم، گواهینامه دارم اما به خاطر پایم رانندگی
یک کار سخت برایم محسوب می شود. شاید اگر ماشین دنده اتومات داشتم
آن قدر ها هم سخت نبود. نمی دانم، تجربه ی در این مورد ندارم.بگذارید دیگر
یاد آوری نکنم که پولش را هم ندارم.  

 

  



پارسال تابستان می رفتم کلاس طراحی مقدماتی. هشت جلسه بود. به خاطر
استعداد خاص  در طراحی یا علاقه ام نبود که می رفتم. سایه زدنم افتضاح بود.
یک دفعه از سیاهی مطلق می رسیدم به خاکستری محو و کم رنگ. انگار مداد
دستم داده بودند و گفته بودند رنگ بزن. می نشستم بغل دست خواهرم سعی
می کردم مثل او سایه بزنم  نتیجه بهتر بود ولی همه چیز را باید از روی دست او نگاه
می کردم. حب حالا چرا می رفتم؟ به نگاهی که طراحی بهم می داد نیاز داشتم. به
تاثیری که رویم می ذاشت، اینکه بهم می فهماند بین سیاهی و خاکستری کم رنگ
هزار رنگ دیگر هم هست.  اینکه مجبور بودم فشار دستم را آرام آرام کم کنم. بفهمم
توی این دنیا همه چیز  سیاه و سفید نیست. همه چیز با زور و فشار نیست. برای
رسیدن  از سیاهی به سفیدی باید فشار دستت را آرام آرام کم کنی. باید حالت های
مختلفی را تجربه کنی.
فهمیدم در نگاهم به اشیا یک خطای شناختی دارم. چیزی مثل خطای دید. گلدانی
را می کشیدم و از خواهرم می پرسیدم که شبیه اش شده؟ می گفت آره ولی اون
انحنا به اون بزرگی نیست. انگار من هر انحنایی را، هر خمی را، هر برآمدگی  را
بزرگتر از آنچه که بود می دیدم.  

 

جلسه آخر آموزش نیم رخ بود. استاد بهمان گفت نیم رخ آدم های واقعی را
بکشیم. من دو تا نیم رخ کشیدم. یکی نیم رخ تهمینه ، از روی عکس ف.ی.س
بوکش و آن یکی نیم رخ خنثی  از روی عکسی که با گوشی ام ازش گرفتم. نیم
رخ ها  دقیقا شبیه دو تا عکس بود. هیچ اختلافی باهاشان نداشت.من قطعا
نقاش یا طراح خوبی نبودم. آن علاقه ای را که باید نداشتم. اما می توانستم
آدم ها را همان طور که هستند بی هیچ تفاوتی با خود واقعی شان بکشم.
این یکی از علاقه ای بود که همیشه به صورت آدم ها داشته ام. من آن قدر به
چهره ی دیگران دقت می کنم که تمام زوایای صورت شان، فاصله ی بین اجزاشان
و تفاوت ها و شباهت هاشان با بقیه را می دانم. وقتی داشتم تهمینه را می
کشیدم متوجه شدم آن قدر ها هم به عکسش نیاز ندارم. چشم بسته هم جای
هر کدام از  اجزای صورتش را از حفظم. قبلا بار ها به هر کدامشان نگاه کرده ام و
به نسبتشان با همدیگر فکر کرده ام. چشم هایم نگاه نمی کرد تا چیز تازه ای
ببیند و تقلید کند. دست هایم داشت چیزی را که حفظ بود می کشید.

طراحی مقدماتی که تمام شد، خواهرم رفت طراحی پیشرفته. بعد هم رنگ
روغن. من نرفتم. از استادمان راضی نبودم. اما حالا پشیمانم که طراحی پیش
رفته را نرفتم. من به استاد نیاز نداشتم همین که کنار خواهرم بنشینم و سعی
کنم دست هایم را همان جور حرکت بدهم که  او می دهد برایم کافی بود. خیال
می کردم چیزی را که باید یاد بگیرم، گرفته ام ولی چیزهای بیشتری هم برای یاد
گرفتن وجود داشت.   

 

من استعداد نقاشی ندارم. شاید هم دارم، بیشتر از استعداد به علاقه اعتقاد دارم.
استعداد را می شود شکوفا کرد یا پرورش داد اما علاقه را به زور نمی شود ایجاد کرد.
چند روز پیش یک پرتره به خواهرم نشان دادم و ازش خواستم آن را بکشد. گفت:"
من نمی تونم هیچ چهره ای را شبیه به خودش در بیارم، اصلا از قیافه آدم ها خوشم
نمی یاد" گفتم:" ولی من اگه نقاشی یاد می گرفتم می تونستم هر کسی رو کاملا
شبیه خودش بکشم"  گفت:" آره اینو فهمیدم " گفتم:   آقای ه می گفت اگه بتونی
چهره در بیاری پول خوبی گیرت میاد."
بعد فکر کردم دلم می خواهد بروم سراغ نقاشی برای اینکه ازش پول در بیاورم؟
بحث پول نبود. من به نقاشی کشیدن علاقه ای ندارم هر چند به چهره ی آدم ها
علاقه ی زیادی دارم.

به جایش فکر می کنم که عکاس چهره ی خوبی از آب در می آمدم. طبیعت را هم
که بسیار دوست دارم. می توانستم عکاس خوبی بشوم و از چیزی  که هستم لذت
ببرم.  

 

قبلا اینجا نوشته ام که نوشتن تنها علاقه ی ثابت زندگی ام بوده. من دلم نمی خواست
بروم ادبیات بخوانم. می خواستم نویسندگی بخوانم.چنین رشته ای اصلا توی ایران
نیست. بگذریم که بابا همیشه مرا به خاطر این علاقه مسخره می کرد و حتی اگر
این رشته هم وجود داشت هیچ وقت نمی گذاشت سمتش بروم. حالا که دیده من
توی این رشته ای که به زور مجبورم کرد هیچ چیز نشدم. شاید اگر برش می گرداندند
عقب و می دانست ته این راه اجباری او هم به هیچ جا نمی رسم، رهایم می کرد تا
هر کاری دلم می خواهد بکنم.  

 

نوزده ساله بودم، مانده بودم پشت کنکور، همان وقت فهمیده بودم عکس ها می
توانند آدم را جادو کنند و از آن موقع هیچ وقت عکاسی توی ذهنم از نوشتن جدا
نشد. در خیال من نویسنده و عکاس هر دو شبیه هم بودند. نویسنده با کلمه هایش
حرف می زد و عکاس با تصویرهایش. هرچند حالا گمان می کنم که تکیه بر عکس ها
نویسنده ها را ضعیف می کند، وقتی هیچ عکسی نباشد تو مجبوری تمام احساست
را توی کلمه ها بریزی.  

 

نمی دانم قرار است ته این پست به کجا برسم. همین جوری هر چیزی که به ذهنم
آمده نوشته ام. قسمت اول پست را تا قبل عکس آگاهانه نوشته ام اما بعد عکس
ها را بی هدف و مقصود خاصی نوشته ام.برای همین اسمش را خوب می شوم
می گذارم.

 بابا مرا فرستاد رشته ریاضی. یعنی بین تجربی و ریاضی بهم حق انتخاب داد من
هم ریاضی را انتخاب کردم. نمره های ریاضی ام بیست بود. بقیه را فیزیک و شیمی
و... از دم گند می زدم. آن زمان فکر می کردم ریاضی را دوست دارم. حالا سنگ هایم
را با خودم وا کنده ام. تکلیفم باخودم و احساساتم روشن است. آن قدر روشن که رفتم
جلوی استاد ایستادم و گفتم از  بین مقاله هایی که برایش فرستاده ام و او قرار است
تعدادی شان را برای پایان نامه ام انتخاب کند، لطفا آن هایی را که تویش فرمول های
زشت و وحشتناک ریاضی هست انتخاب نکند.حوصله ی سر و کله زدن با ریاضی را 
 ندارم. استاد سر تایید تکان داد که بله، بله من  خودم متوجهم. بعد هم برایم همان
مقاله هایی را انتخاب کرد که خواسته بودم حذفشان کند.  

تکلیفم با خودم روشن است. گاهی فکر می کنم دیر روشن شده. حقم دست و پا
زدن توی رشته ای که با تک تک سلول های بدنم ازش متتفر بوده ام نبوده، حقم هدر
دادن بهترین سال های جوانی ام پای اینکه بابا دچار این توهم بود که بچه اش کسی
بشود، نبوده. اما قول داده بودم که غر نزنم نه؟ سعی می کنم دختر خوبی باشم که
چشم به سال های باقی مانده ی زندگی اش دوخته، نه گذشته اش. فقط گاهی
باید این جا غر بزنم تا حالم خوب شود.و راستش را می خواهید؟ از سال های باقی
مانده ام می ترسم. از اینکه آن قدر کم باشد که به هیچ کدام از دوست داشتنی هایم
نرسم.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 18:00 http://40years.blogsky.com

چقدر خوب و زیبا نوشتی ، تفسیر احساسات درونی ت اینقدر ملایم و ملموس بود که آدم فکر می کرد در وجود تو داره زندگی می کنه .
همیشه حسرت هایی وجود داره ، همیشه ترس هایی وجود داره ،
اما ترس ها و حسرت ها هم می تونن عامل پیشرفت بشن ، هم می تونن عامل بازدارنده بشن .
معلوم نیست فردا چش ما روی آفتاب صبح باز بشه یا نه ! همین قدر می دونم طوری باید زیست که أنگار تمام وظایف و کارها تو امروز تموم کردی ، این طوری هستش که آدم نهایت استفاده رو از وقتش کرده .

یه بزرگ

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.