لباس ها

گاهی دوست دارم مثل آدم هایی  که هر چیز الکی را توی وبلاگشان می نویسند بیایم این جا
و از تمام اتفاق های روزانه ام حرف بزنم. اصلا کی گفته که وبلاگ جای مهمی است که آدم
باید تویش  حرف های خاصی بزند؟ وبلاگ دقیقا جایی است که آدم می تواند هر دری وری
که دلش می خواهد  بنویسد.
امروز جلوی پارچه فروشی گفتم:" از این پارچه ها بخرم برای خودم شلوار تو خونه  بدوزم"
البته که من خیاطی  کردن بلد نیستم.  مامان بود، خودخواه هم بود. پشت سرش گفتم :
" حالا انگار خیاطی  کردن بلدم." ولی آن دو حرفم را جدی را گرفتند و شروع کردند به
لمس پارچه ها و راجعبشان نظر دادن.  بین پارچه ها یک پارچه ای بود که ازش خوشم
آمد. پارچه ی نخی سفیدی که رویش قلب های  کوچک رنگ رنگی داشت. فکر کردم 
خب خودم نمی توانم ولی می توانم بدهم برایم بدوزند. مامان  گفت زن عمو هم می تواند
بدوزد. البته اگر بدوزد، ندوخت هم می دهیم کس دیگری این کار را  بکند. و پارچه را
خریدم.پولش  پانزده تومان شد. دارم فکر می کنم اگر خودم  می توانستم خیاطی کنم با
پونزده تومن صاحب یک شلوار خوشگل می شدم. بعد با همین قدر  پارچه می شد یک
لباس هم برای توی خانه دوخت. قیمت یک لباس ک جنس خوبی هم ندارد
حداقل سی تومان است ولی خودت می توانی با یک جنس تقریبا خوب و نصف همان پول
یک لباس  با هر رنگ و طرحی که می خواهی داشته باشی. دخترخاله می رفت کلاس خیاطی.
حالا هم هیچ  چیزی نمی دوزد. اهل یاد دادن چیزی به کسی نیست. زن عمو هم همین طور.
ولی ازشان می خواهم کمکم کنند شلوار را خودم بدوزم. شاید این یک بار از دنده ی راست
بیدار شده بودند. دوست دارم یاد بگیرم.


یک زمانی بود که من فکرمی کردم لباس هر چقدر گران تر باشد بهتر است. البته خب هیچ
وقت پول خرید لباس های با قیمت نجومی را نداشتم. به نظرم هم  پرداخت  پول زیاد برای
چیزی که در نهایت نمی شود مدت زیادی پوشید منطقی نمی آمد ولی آن وقت ها بین یک
مانتوی صد  و پنجاه تومنی و یک مانتوی صد تومنی چشمم صد و پنجاهی را می گرفت. بعد
یاد گرفتم که قیمت  لباس اصلا مهم نیست باید ظاهرش را نگاه کنی و ظاهر هم هیچ ربطی
به قیمت ندارد. بعدتر جنس و در آخر قیمت. ولی خب اگر دو فاکتور ظاهر و جنس خوب را
داشت هر چه ارزان تر بهتر. چی شد که  این ها را یاد گرفتم؟ این ها را از تهمینه یاد گرفتم.
زمستان دو سال پیش بود که  رفته بودم پالتو بخرم. مامان یک بارانی سبز چهار خانه نشانم
داد. رفتیم توی مغازه و پرو  کردم. کوچک ترین سایزش خیلی از من بزرگ تر بود. قیمتش
هم سیصد وپنجاه تومن بود. جنسش خوب نبود. به نظرم اصلا ارزش آن قیمت را نداشت.
اگر هم اندازه ام بود اصلا  نمی خواستمش.دو سه روز بعد تهمینه عکسی گذاشته بود توی
ف.ی.س ب.و.ک با یک بارانی چهارخانه ی قرمز. بهش گفته بودم:" من شبیه اینو پوشیدم
سیصد و پنجاه. تازه اصلا هم خوب نبود. این خیلی از اون بهتره" برایم نوشته بود:" اینو
دو سال پیش خریدم دوازده هزار تومن." و من هر چه عکس را نگاه می کردم باور نمی کردم
که آن بارانی دوازده هزار تومن باشد. حتی دو سال قبل هم با دوازده هزار تومن یک لباس
تو خانه ای  نمی شد خرید. کم کم دیدم تهمینه لباس هایی می پوشد که هیچ کس نمی تواند
قیمت واقعی اش را حدس بزند و آن وقت یاد گرفتم که:" مهم نیست چقدر پول می دی، مهم
اینه لباست چطور به نظر بیاد."
البته هنوز هم چیزهایی هست که گران بودنشان به معنی بهتر بودنشان است. مثلا من ممکن
است ازرزان ترین لباس های دنیا را تنم کنم اما هیچ وقت از لوازم آرایش ارزان استفاده نمی کنم.
چون لوازم  آرایش همین طور هم برای پوست مضر است وای به حال لوازم ارایش  تقلبی و ارزان
که پر از سرب و مواد سرطان زاست. یا مثلا  کفش ها مهمند. هر کفش گرانی لزوما خوب نیست
ولی معمولا کفش های خوب گرانند.

به نظرم نوشتن این ها عجیب بود. شاید چون صرفا مادی بود و من  قبلا توی زندگی ام ننشته ام
راجع به قیمت جنس ها و نظرم درباره شان چیزی بنویسم. ولی خب من که دوستی ندارم.
می خواهم با این وبلاگ دوست شوم و برایش حرف بزنم. شاید بعد ها اینجا دوست هایی پیدا
کردم و آن روز برای آن ها حرف زدم. هر چند گمان نمی کنم. از وقتی این وبلاگ را ساخته ام تنها
کسی که ازش بازدید کرده خودم بوده ام.


کفش هایی برای کودک نداشته ام.

آخرین پستی که اینجا نوشتم درباره ی خراب شدن ابروهایم بود. الان که
خواندمش خنده ام گرفت. آن روز که رفته بودم  پیش  آرایشگر دوم تا
ابروهایم را نقاشی کند بهش گفتم  از قیافه ای که پیدا کرده ام  دارم سکته
می کنم  لبخند مهربانی زد و گفت: "واقعا؟ به خاطر ابروهات؟" گفتم: "وا مهم
نیست؟ "گفت :" کاش همه ی مشکل های دنیا مربوط به ابروی ادم بود اون وقت

خیلی راحت حل می شد. "راست می گفت. حالا حرفش را قبول دارم.


آن روز داشتم توی خیابان راه می رفتم که یک دفعه چیزی توجهم را جلب کرد.
یک دست فروش! من معمولا به وسایل دست فروش های نگاه نمی کنم. اما این
بار  دلم خواست بروم جلو و یکی از جنس هایش را بخرم. کفش های کوچولو
می فروخت. برای بچه های کوچک. من بچه ای نداشتم. اما چی جلویم را می
گرفت که برای بچه ی نداشته ام کفش بخرم؟ بعد یک روز بهش بگویم مامانی
وقتی تو هنوز وجود نداشتی من یک روز این ها را توی خیابان دیدم و به یاد تو
افتادم. یک لحظه هم به ذهنم رسید کاش یک عالمه از این کفش ها بخرم و با
خودم ببرم پرورشگاه. اما قبل از اینکه زیادی ذوق زده شوم یادم آمد که پول
خرید همان یک دانه اش را هم ندارم و مدتی است دیگر از بابا پول نمی گیرم. 


شب یادم آمد یک دخترهایی هستند که برای روز مبادایشان لباس می خرند ،
توی چمدان می گذارند و استفاده نمی کنند. مثلا برای شوه.ر آینده شان یا
دو.ست. پس.رشان. ذوقشان این است که این لباس قشنگ را او هم به
تنشان ببیند. فکر کردم من هیچ وقت از این دخترها نمی شوم به نظرم
قحطی لباس های زیبا نیست و هر وقت لازم باشد آدم می تواند بخرد. اصلا
هم چه کسی گفته آدم لباس های زیبایش را  باید فقط  به خاطر کسی بپوشد.
من ترجیح می دهم این لباس ها را به خاطر خودم بپوشم حتی اگر تنها باشم
و هیچ کس هم نبیند، من از این دخترها نمی شوم اما می توانم از این دخترها
باشم که یک چمدان لباس برای بچه ی نداشته شان می خرند و منتظر روزی
می مانند که او باشد و این لباس های قشنگ را به تن کند. بعد فکر کردم چمدان؟
چمدان دیگر  زیاده روی است من احتمالا هرگز بچه دار نمی شوم.