خود غلط بود آن چه می پنداشتم*

چند سالی بود که با خودم  می گفتم :"هیچ کس واسه من مهم نیست.هیچ کی نمی تونه منو ناراحت یا اذیت کنه، چون من به هیچ کس اهمیت نمی دم" 

یه شبی که خیلی هم دور نیست، اینجا نوشتم که من از صدای تو سرم فرار می کنم و نمی خوام بهش گوش بدم، واسه همین خودم رو با فیلم و سریال خفه می کنم.از اون شب سعی کردم از اون صدا فرار نکنم.اصلا اون صدا به کنار، از خودم و احساساتم فرار نکنم و متوجه شدم حتی این هم  که به خودم می گم "هیچ کس واسم مهم نیست" یه جور فراره و دقیقا برعکس یه غریبه می تونه یه جمله ای بهم بگه، که من تا دو روز حالم بد باشه و دلم بخواد گریه کنم . نه اینکه تقصیر اون غریبه باشه. گاهی  منظوری نداشته (گاهی هم داشته، اما شدت ناراحتی من با حرف اون تناسب نداره) من متوجه بی منظور بودنش هستم .اما این متوجه بودن، بهم کمک نمی کنه که اون حس بد رو از بین ببرم. چون این حس بد از سمت اون غریبه نمی یاد. از یه جای خیلی دور میاد. تو کانالم نوشتم:"آدم ها می تونن یاعث بشن، دلت بخواد گریه کنی. نه واسه اینکه قدرتشو دارن. واسه اینکه بی اون که بفهمن، نیشتر می زنن به زخم های قدیمی" 

 تا وقتی از این قضیه فرار می کردم و به خودم دروغ می گفتم . می دیدم حالم بده اما نمی دونم چمه. حالم بده و تحمل خودمو ندارم. نمی دونم با خودم چی کار کنم. می نشستم پای فیلم و خیال می کردم من اون دختره ی توی فیلمم که یکی رو دوست داره و اون یکی هم دختره رو دوست داره.در مورد سریال ها حتی وضع بدتر بود گاهی می دیدم  دیگه پای سریال نیستم اما تو دنیای واقعی دارم دنبال نشانه های سریال می گردم. یه جور قطع ارتباط با دنیای واقعی و زندگی کردن توی دنیای تخیلی. حالا اما یه وقتایی حالم بهتره، یه وقتایی هم یه غریبه ای چیزی می گه و بعد وقتی با خودم تنها می شم، می بینم یه چیزی شبیه اندوه، از یه جای ناشناخته ای، نشت می کنه. نشت می کنه و همه ی وجودمو می گیره . اما دیگه این طور نیست، که نتوتم خودمو تحمل کنم که خیال کنم باید دست خودمو بگیرم و ببرم تو یه سریال گم کنم. اندوه هست ولی قابل تحمله.


من این چیزا رو واسه این، اینجا نمی نویسم که غر بزنم و ناله کنم. واسه این می نویسم که بتونم خودم رو به خودم توضیح بدم و بهتر بفهمم. نمی نویسم که بگم این جوریه و تموم شد و رفت. نمی خوام همین جوری بمونه. فقط می نویسم که اصلا بفهمم " چی هست".چون تا وقتی ندونی دردت چیه، نمی تونی قدم بعدی رو برداری.  


+آدم چقدر واسه خودش عجیب و ناشناخته اس. 


*عنوان از حافظ عزیزم.که البته اون می گه: می پنداشتیم 

نظرات 3 + ارسال نظر
بهارخانم سه‌شنبه 16 آبان 1396 ساعت 20:53

درسته منم خیلی به این موضوع فکر کردم ولی بعدش دیدم اگه بخوایم منطقی نگاه کنیم هیچ فردی کامل نیست و افرادی که فکر می کنیم صلاحیت دارن هم یه جای کارشون می لنگه و اون لنگیدن یه جای شخصیت بچه اشون نمو پیدا می کنه ... خیلی سخته ...

من به ادم هایی که مشکلات شدید دارن می گم بی صلاحیت. ادم هایی که حتی نمی تونن یه نیمه پدر یا مادر برای بچه شون باشن. و گرنه هر ادمی یه نقص هایی داره و اشکالی هم نداره.

الهام دوشنبه 15 آبان 1396 ساعت 20:29 http://ellie123445.blogsky.com/

منم همش میگفتم کسیو دوست ندارم
کسی برام مهم نیست
ولی نمیشه
مگه میشه اصلا
وبعدش فهمیدم تمام مدت فقط می خواستم از خودم مواظبت کنم


بعضی وقتا فکر می کنم نقش اول یه کتابم
شاید مسخره باشه ولی این حس و دارم

آره دقیقا همینه، ادم فقط می خواد از خودش مواظبت کنه چون خودش می دونه چقدر اسیب پذیره.

اصلا مسخره نیست. :)

بهارخانم یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 15:24 http://baharswritin.blogsky.com/

وقتی یه چیزی مثل بی تفاوت بودن دیگران در حال ما وجود داشته باشه ، وجود داره .... متاسفانه اغلب اون چیزایی که ما با صدای بلند فریاد می زنیم و میگیم که وجود نداره دقیقا هست و ما داریم با این کار ازش فرار می کنیم ....
خیلی چیزها با گفتن در ما نهادینه نمیشه ... با اموزش و افکار خانواده هامون در ما شکل گرفته و با زمزمه هر روزه هم حتی نابود نمیشه

.ریشه ی قسمت اعظم مشکلات ادم بر می گرده به خانواده اش. کاش ادم های بی صلاحیت بدون فکر بچه دار نمی شدن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.