مرد باشیم.

تا به حال دیده اید مردها بروند و وبلاگی بسازند و توی آن وبلاگ 
بنویسند:" ما مردها چقدر پ.ستیم! چقدر به زن ها نگاه ج.نسی 
داریم. چقدر به دخترها دروغ می گوییم که دوستشان داریم فقط 
برای اینکه باهاشان بخوا.بیم!؟" بعد هم اسم پست هایشان را
 بگذارند:" مردان علیه مردان"؟ دیده اید؟ هیچ وقت مردی را
دیده اید که به صورت عمومی از مردان دیگر بد بگوید؟ 

 چرا زن ها مدام دارند از همدیگر بد می گویند؟ این پست های
"زنان علیه زنان " چه معنی دارند؟  زنان علیه زنان مگر تحقیر 
کردن زنان دیگر نیست؟ مگر هر پست " زنان علیه زنان"ی خود 
یک " زنان علیه زنان" نیست؟ چرا ما زن ها دست از سر همدیگر 
بر نمی داریم؟ 


وقتی به مردی می گویی همه ی مردها این طورند و آن طورند
 جواب می دهد:" همه ی آدم ها مثل هم نیستند" همین و
تمام! یعنی او ربطی به تمام مردهایی که شما دیده اید ندارد او
خودش است با یک هویت مستقل. حاضر نیست به هیچ مرد 
دیگری چسپانده شود. حاضر نیست هیچ برچسپی را بپذیرد. 


اما زن ها چه کار می کنند؟ اگر فلان زن جلوی تلویزیون در جواب 
این سوال که از چه چیزی خوشحال می شود گفته : خرید . آبروی 
تمام زن ها را برده و مردها با دیدن این برنامه به ریش تمام 
زن ها خندیده اند.چرا بلد نیستیم که این ماییم که نباید قبول 
کنیم بهمان برچسپ بچسپانند و لازم نیست بقیه ی زن ها را 
اصلاح یا تحقیر کنیم؟ چرا فکر نمی کنیم که هر وقت مردی 
خواست بهمان برچسپ بزند می توانیم همین جمله را به خودش 
برگردانیم که تمام زن ها مثل هم نیستند. و آیا به این فکر کرده 
ایم که دنیا اگر زن ها را نداشت تا به زیبایی و لباس ها و اشیا 
 اهمیت بدهند چه جای خشن و زشتی می شد؟  

چه می شود اگر دست از سر گ.ل شیفته برداریم؟ حتی اگر گ.ل
 شیفته هستیم هم دست از سر لیلا حاتمی برداریم و برایش
 متاسف نشویم که با موهای پوشیده در مراسم بین المللی حاضر
 می شود( البته می دانم این حرف ها قدیمی است اما بحثم سر چیز
 دیگری است.)
چه می شود اگر دست از سر زنانی که به خاطر عکس انداختن با
 گروه چارتار روسری سر کرده اند برداریم؟ 

آیا مردها وقتی رامبد جوان از سحر دولت شاهی جدا شد و با
 نگار جواهریان به عنوان سومین همسرش ازدواج کرد بهش
 حمله کردند و برایش جوک ساختند و ....؟
اگر رامبد جوان یک بازیگر زن بود و همین طوری یک هویی از
 دومین همسرش جدا می شد و با سومی ازدواج می کرد زن ها
چه کارش می کردند؟  
چرا زن ها باید مدام درباره ی همدیگر نظر بدهند مدام  همدیگر را 
تحقیر کنند؟ روشن فکرها سنتی ها را مسخره کنند که این ها خار
 و خفیف اند. چیزی از برابری  زن و مرد نمی دانند . اصلا  کی گفته
 زن و مرد برابرند؟ چرا فکر می کنیم اگر برابر نباشیم مردها برترند؟ 
اگر فکر می کنیم برابریم حاضریم کارگر ساختمانی شویم؟ حاضریم 
کیسه ی سیمان جا به جا کنیم؟ توانایی اش را داریم؟ 

همین حالا با یک مردی که همسن شماست بروید سر یک کاری که 
نیاز به روزی 12 ساعت کار بی وقفه دارد. ( منظورم کارگر ساختمانی 

هم نیست) بعد چند سال به قیافه ی خودتان نگاه کنید به قیافه ی 
همکارتان هم نگاه کنید. کی شکسته می شود؟ زن ها توانایی ساعت 
های کار طولانی را ندارند. نه که نتوانند. ولی شکسته می شوند. اگر 
شک دارید امتحان کنید. توانایی جسمی زن در حدی نیست که بتواند 
روزی 12 ساعت بی وقفه کار کند و همچنان شاداب بماند. 

اگر ما دم از برابری می زنیم پس چانه هم نباید بزنیم. وقتی برابریم 
در همه چیز باید برابر باشیم. باید قبول کنیم که کارگر ساختمانی 
هم بشویم. باید قبول کنیم که 12 ساعت بی وقفه کار کنیم  و هیچ 
مشکلی نداشته باشیم. مردهایی هستند که همین اندازه کار می 
کنند. زن ها از نظر  جسمی از مردان ضعیف ترند. اما این معنی اش این 

نیست که بهشان برچسپ ضعیفه بزنیم. زن ها ظریف ترند و مردها 
زخمت تر. 

اگر هر دو به یک اندازه زمخت بودیم چرا باید جذبمان می شدند؟ 
وقتی من بار سنگینی دارم و مرد آشنایی اطرافم هست ازش انتظار 
دارم بهم کمک کند. چون یک زنم و با زن بودنم سر جنگ ندارم. 
 از اینکه بهم کمک شود احساس ضغف نمی کنم فقط احساس می
کنم آن کسی که بهم کمک کرده یک مرد است. ( البته گفتم مرد
 آشنا یعنی انتظار ندارم غریبه ها در حمل بارهای سنگین بهم 
کمک کنند) اگر زن و مرد با هم برابرند چرا  او باید بهم کمک 
کند؟ 

قوانین زیادی هست که من باهاشان مشکل دارم. مثلا اینکه چرا 
سهم ار.ث مرد دو برابر زن است. چرا مردها می توانند 4 تا زن 
داشته باشند. چرا ارث زن از شوهرش یک هشتم است؟ اما این 
قوانین د.ینی است و ربطی به فمینیست ندارد. فمینیست یک 
چیز جهانی است. و من باور دارم مردها در همه  جای جهان همه 
چیز را به نفع خودشان اداره می کنند. گاهی  فکر می کنم حتی 
فمینیست هم اختراع مردهاست برای اینکه راحت تر باشند. 

من به برابری زن و مرد اعتقاد ندارم. اما به مکمل بودنشان اعتقاد
 دارم. تفاوت زن و مرد به معنی برتر بودن یکی و بدتر  بودن آن
 دیگری نیست ، وقتی مکملند هیچ کدام  به تنهایی کامل نیستند. در
 کنار هم  و با یکدیگر کامل می شوند.و به تنهایی هر کدام نواقصی 
دارند. ( هیچ وقت به برابر بودن زن و مرد اعتقاد نداشتم اما 
راستش اینکه خیال می کنم مکملند، این را تازه بهش رسیده ام، 
بعدن می آیم این را توضیح می دهم.)


من نمی گویم زن ها کار نکنند.  اتفاقا کار کردن و اینکه پول خودت را
 داشته باشی احساس خیلی خوبی دارد. اما با ساعت های طولانی کار
برای زن مخالفم. با هر چیزی که برای جسم و روح زن طاقت فرسا باشد
 مخالفم. 

 دست از ثابت کردن برابری خودمان با مردها برداریم. دست از 
سرزنش زن های دیگر برای اینکه رفتارشان مطابق میل ما نبوده 
برداریم. مردها هیچ وقت در ملاعام همدیگر را سرزنش نمی کنند 
برای اینکه به خودشان و به ما زن ها بگویند چقدر می فهمند یا 
چقدر خوبند یا چقدر از هر چیز دیگر. و چرا این کارها را نمی کنند؟ 
برای اینکه آن ها باور دارند که برترند. هر چقدر گند بزنند. اشتباه 
کنند. هر چقدر که رفتارشان درست نباشند. دلیلی نمی بینند چیزی 
را به کسی توضیح بدهند یا ثابت کنند یا از خودشان ایراد بگیرند. 

در هر حال هیچ ایرادی به آن ها وارد نیست. 



و کاش ما حداقل این یکی را از مردها می آموختیم. 


پی نوشت: در نهایت به جای تحقیر یا اصلاح یکدیگر ( واقعیت  این است
 که هیچ کس نمی تواند دختری را که هویتش را وابسته به داشتن شوهر 
است با نوشتن پست های زنان علیه زنان یا پند و اندرزهای این چنینی 
عوض کند) سعی کنیم پسرمان را جوری تربیت کنیم که به زنان نگاه 
تحقیر آمیز نداشته باشد. سعی کنیم دختری تربیت کنیم که اگر ازدواج 
نکرد تمام زندگی اش را از دست  رفته نبیند. به جای حرف و کری خواندن 
سهممان را به دنیا بپردازیم.با تقدیم یک " انسان" به این دنیا، دنیا را 
به جای بهتری تبدیل کنیم. 



از سریال هام

تا چند سال پیش اصلا علاقه ای به دیدن سریال نداشتم. نمی توانستم 
یک هفته صبر کنم تا بعد ببینم بقیه اش چه می شود. تا اینکه adsl دار 
شدم و اولین سریالی که شروع به دیدنش کردم pretty little liars بود. 
حالا 5 سال گذشته.  pretty little liars هنوز تمام نشده و من 5 سال را
 
با این سریال گذرانده ام. نظرم راجع به سریال ها عوض شده، قبلاها 
فیلم ها را دوست داشتم چون توی نهایت 2 ساعت تمام می شد و تکلیف 
همه چیز معلوم می شد حالا خیال می کنم آدم با سریال ها زندگی می
کند. نه اینکه دیگر فیلم ها را دوست نداشته باشم فیلم و سریال
دو چیز  متفاوتند و حالا هر دو را دوست دارم. البته هنوز حاضر نیستم
 پای سریالی بنشینم که از تلویزیون پخش می شود این طوری برایم
 خیلی کسل کننده می شود. باید زمان و مکان دیدنش را خودم تعیین
 کنم تا بتوانم ازش لذت ببرم. شاید هفته ها بگذرد و حوصله یک
قسمت  جدید را نداشته باشم یا شاید دلم بخواهد توی یک روز سه
 قسمت را ببینم.


 pretty little liars سریالی نیست که دیدنش را به کسی توصیه کنم. 
حتی اگر کسی ازم بپرسد بهش می گویم که بهتر است وقتش را پای
سریال بهتری بگذارد. اما درباره ی خودم، برعکس سلیقه ی سخت 
گیرانه ای که در مورد فیلم ها و کتاب ها دارم، از سریال های آبکی 
بیشتر لذت می برم تا سریال هایی که حرفی برای گفتن دارند. به 
نظرم توی تمام جنبه های دیگر زندگی ام دنبالی حرف حساب گشته ام 
و دیگر لازم نیست که توی سریال ها هم دنبال یک چیز حسابی باشم. 


اولین باری که  pretty little liars را دیدم. هنوز دو فصلش آمده بود. 
طی دو هفته تمام آن دو فصل را دانلود کردم و دیدم. منتظر فصل
 سومش بودم که فهمیدم هر فصل یک سریال خارجی توی یک سال
پخش می شود و حالا حالاها باید منتظر باشم. منتظر شدم اما هر شب 
می نشستم یکی دیگر از قسمت های دو فصلی را که دیده بودم باز
هم نگاه می کردم. بارها و بارها هر قسمتش را می دیدم. قصدم 
نقویت زبان نبود اما یک وقت دیدم listening  هم خیلی بهتر شده 
یعنی اصلا فاجعه بوده ولی حالا خیلی از جمله ها را می شنوم. 


5 سال پیش من خیلی کمتر از حالا دختر بودم! یک بار چند وقت پیش
به خودخواه گفتم: " می دونی درسته که اون وقت ها من فکر می
 کردم زشتم و دیگه هیچ کس جز " اون " نیست که بخوام عاشقش
 بشم اما در واقعیت همون موقع ها هم یه آدم هایی سعی می کردن
 بهم نزدیک بشن ولی من اصلا انگار اون ها رو نمی دیدم، انگار که
 وجود نداشتن ، چرا این جوری بودم؟" 
گفت: چون تو می خواستی انتخاب کنی نمی خواستی انتخاب بشی،
تو مثل پسرها بودی،" 


از آن زمان ، شش سال گذشته، (منظورم از زمانی ست که کسی را  
دوست داشته ام نه از زمانی که سریال را دیده ام) من آن قدر
 عوض شده ام که اول جمله های خودخواه را درک نکردم.  یعنی حالا
اصلا آدمی نیستم که خودم  بخواهم انتخاب کنم، آدمی هستم که از
بین آن هایی که  انتخابم کنند انتخاب می کنم، نه اینکه راه بیفتم و
 برای خودم روی یک نفر دست بگذارم و بگویم من این را می خواهم. 


جمله ی خودخواه بعد 6 سال برایم عجیب بود ولی جدید نبود. بعد از
 او هم فهمیده بودم به دخترها نمی مانم و رفتارهایم پسرانه اند و
سعی کرده بودم شبیه دخترها شوم. بعد 6 سال آن قدر دختر شده
بودم که از شنیدن حرف های خودخواه تعجب کنم. 
pretty little liars  وقتی وارد روزهایم شد که داشتم سعی می کردم
 دخترانه باشم. آریا، اسپسنر، امیلی و هانا دختر بودند. و همین مرا 
ذوق زده  می کردو یادم می آید که حتی از دیدن لاک روی ناخن هایشان 
ذوق  زده می شدم. همه چیز را با چشم هایم می بعلیدم. بلندی و مدل 
موهایشان، لباس هایشان و تمام ظرافت های دخترانه ای که من هیچ 
وقت ندیده بودم و یاد نگرفته بودم. 

امروز دیگر pretty little liars  هیچ چیز جدیدی برایم ندارد. تقریبا از 
اواسط فصل چهارم دیگر نداشت. از ابتدای فصل ششم داستان یک 
پرش زمانی به پنج سال بعد داشت. بعد از این پرش زمانی دیگر نوع 
آرایششان را که مثلا قرار است نشان بدهد پنج سال بزرگتر شده اند 
نمی پسندم. دیگر چیزی هم نیست که دخترانه باشد و خودم بلد 
نباشم حتی خیلی بیشتر از آنچه که از این سریال یاد گرفتم ،می دانم.
 اما با این وجود احساسی که pretty  little liars  دارم احساس عجیبی
 است.امیلی در واقعیت همسن من است. هانا و آریا دو سال کوچک
 ترند و اسپنسر دو سال بزرگ تر. احساس می کنم با آن ها بزرگ
شده ام. پیر شده ام. به هر حال پنج سال از عمرم را صرف دیدن این
سریال کرده ام و گرچه  حالا دیگر آن قدر این داستان کش پیدا کرده
 که حوصله سر بر شده، اما  احساس می کنم بخشی از زندگی ام بوده
 که باید اتفاق می افتاده.. 


درست است، سریال ها اتفاق نمی افتند فقط دیده می شوند، اما برای من
اتفاق افتاده. اتفاقی که کمکم کرد شبیه پسرها نباشم. که یاد بگیرم موهای 
یک دختر دارایی با ارزش او هستند. من شش سال پیش لاک می زدم اما
فقط برای اینکه تظاهر کنم دختر هستم که در واقعیت نبودم. موهایم را
 مرتب می کردم اما فقط از سر اجبار، علاقه ای به این کارها نداشتم. امروز 
لاک نمی زنم ( گاهی اوقات این کار را می کنم اما به ندرت) امروز به تظاهر 
نیازی ندارم. حالا یک زنم حتی اگر لباس مردانه پوشیده باشم. یک زمانی 
مشکلم این بود که چرا به خاطر پاهایم فقط باید کفش های اسپرت بپوشم 
حالا می دانم زنانگی حسی نیست که به لباس های تن آدم ربط داشته 
باشد، چیزیست که از درون آدم می آید. حالا با اینکه بیشتر وقت ها 
تنها هستم و کسی هم نمی بیند هر بار سعی می کنم موهایم را یک جور 
درست کنم و دیگر از سر اجبار نیست این کارها را عاشقانه انجام می 
دهم. 


پی نوشت : یک جورهایی  بخشی از اعتماد به نفسی را  هم که امروز 
دارم و دیگر احساس زشتی نمی کنم از همین سریال  گرفته ام. 


پی نوشت 2: شک داشتم منتشرش کنم یا نه، یعنی دوست داشتم 
وانمود کنم که از اولش همین جوری خانوم و دخترانه بوده ام.( البته 
آن اوایل بوده ام ها به گمانم از بعد سن بلوغ بود که همه چیز
 سرکوب شد) 


 


عاشقانه

غروب ها آسمان و هوا یک جوری می شود که انگار پاییز است 
یا انگار پاییز می گوید دارم می آیم.  
یک زمانی بود که دیگر پاییز را آن قدر ها دوست نداشتم 
حالا اما، دوباره دوستش دارم. 

خانه ی دوست کجاست؟*

شهریور ماه تولدم است. دیشب به کسی گفتم که هیچ وقت توی زندگی ام  از
هیچ هدیه ای خوشحال نشده ام. قبل تر بهش گفته بودم که مامان همیشه 
هر چه برایم می خرید آن قدر می رفت و می آمد و می گفت: "من اینو برات
 خریدم.دیدی چی خریدم؟" بعد هی قیمتش را به روی آدم می آورد:
"اینو برات خریدم انقدر." بگذریم که هر بار قیمتی بیشتر از بار قبلی می 
گفت و با گذشت چند ماه خیال می کرد یک جنسی را که روز اول 10 تومان 
خریده پنجاه تومان خریده است. البته در مورد قیمت چیزی نگفتم. فقط 
گفتم که مامان منت چیزهایی را که می خریده به سرم می گذاشته. چیز
هایی که در خریدنش حتی سلیقه من در نظر گرفته نشده بودو مامان
 چیزهایی می خرید که خودش دوست داشت. گفتم برای همین از مامان 
و بابا خواستم به جای کادوی تولد بهم پول بدهند. خودم می روم از طرف 
آن ها برای خودم کادو می خرم. گفتم مهسا چیزهایی توی خانه شان را 

که اضافه می ماند کادو می کرد و به جای هدیه تولد به من می داد.

 نگفتم حتی یک بار یک گردنبند و گوشواره ای یهم داد که کاملا
 مشخص بود که خودش چند بار استفاده کرده چون رنگ نخ گردن
بند با عرق گردن رفته بود. گفتم بهترین کادویی که او بهم داد
 عطری بود که دوست پ.سرش بهش داده بود. و خودش ماه قبل
گفته بود که دو.ست پسرش عطری بهش داده که بوی شیرینی دارد
 و ازش خوشش نمی آید.بعد همان را کادو کرده بود و برای تولدم 
آورده بود. و این کادو از آن جهت بهترین کادویش نبود که من از 
عطر خوشم آمد، چون نیامد. همان وقتی هم که گفته بود از عطر 
شیرین خوشش نمی آید من گفته بودم در کل از عطر استفاده 
نمی کنم و علاقه ای هم به عطر ندارم اما فقط عطرهای با بوی خنک 
را می پسندم. کادو از آن جهت بهترین بود که قبلا استفاده نشده 
بود. گفتم هیچ وقت نبوده کسی ببیند من از چه خوشم می آید 
و آن را بهم هدیه بدهد برای همین است که اصلا از کادو گرفتن 
خوشم نمی آید. ترجیح می دهم کسی که می خواهد بهم کادویی 

هدیه کند از خودم بپرسد چه می خواهم در این صورت از کادویم 
خیلی بیشتر خوشحال می شوم. 

این ها را گفتم و امروز بی دلیل یاد صبا افتادم. صبا دوست آخرین سال 

دبیرستانم بود. سال های بعد هم خواست دوستم بماند .تازه پاهایم را
عمل کرده
 بودم. او با مامانش و یک جعبه ی شیرینی آمد. بعد از آن هر
چند وقت
 هفته یک بار می آمد. برایم کادو می آورد. یک لباس که یقه ی
بازی 
داشت که سرشانه های آدم را نمی پوشاند. راه راه های افقی لیمویی

 و زرد خیلی کم  رنگ داشت. لباس قشنگی بود. تا وقتی سالم بود می
 پوشیدمش. برایم 
عطر می آورد. اسپری و.... 
در مقابل من هیچ کاری نمی کردم. او آمد. من نرفتم. من هیچ چیز 
برای او نخریدم. من جوری رفتار نمی کردم که انگار قدر دان توجهی 
که بهم می کرد هستم. بعد هم یادم نیست چه شد. صبا رفت و گم 
شد. یک وقتی دوباره پیدایش کردم. قرار بود برم ببینمش. نمی
دانم چه شد که نرفتم. بعد دوباره هر دویمان گم شدیم تا اینکه در 
فیس بوک پیدایش کردم و این بار او دیگر در این شهر زندگی نمی کرد. 

امروز یادش افتادم و دلم گرفت. یک آدم هایی هستند که می خواهند 
دوستی شان را از طریق کادوها ثابت کنند، و مهم نیست که چه بهت 
می دهند این یعنی بهت توجه دارند و دوستی و محبتت را می خواهند. 
او دوستی مرا می خواست. بهم توجه می کرد. سعی می کرد وقتی 
بیمارم دلم را شاد کند. ولی من هیچ کار خاصی برایش نکردم. حتی 
آن دوستی را که او می خواست بهش نشان ندادم. درست که با هم 
خیلی فرق داشتیم. درست که دنیای او هیچ شباهتی به دنیای من 
نداشت اما باید قدر کارهایی را که برایم می کرد می دانستم و 
متاسفانه ندانستم. 

وقتی رفتم توی ف.یس بوک پیدایش کردم هم فهمیده بودم که 
قدرش را ندانسته ام. می خواستم جبران کنم ولی او دیگر در این 
شهر زندگی نمی کرد و به گمانم دیگر برایش هم اهمیتی نداشت 
که من چه چیزی را می خواهم یا نمی خواهم. 

*عنوان از سهراب 

 

دیروز به دنیا آمدم. عاشق شدم دیروز، و دیروز بود که من مردم*

چند وقت پیش، فیلم the human stain را دیدم. نیامده ام بگویم
 به به عجب فیلمی بود، فیلم حوصله ام را سر برد. آن قدر برایم
 کسل کننده بود که طی دو شب دیدمش. اما حتی نیامده ام ازش
 انتقاد کنم می 
خواهم چیز دیگری بگویم. حرفی هم که می خواهم
 بزنم اصلا راجع به 
موضوع اصلی  فیلم نیست .
کولمن سیلک استاد دانشگاهی است که به اشتباه به توهین به سیاه

 پوستان متهم و از دانشگاه اخراج می شود. همسرش به علت شوک 

ناشی از این حادثه فوت می کند. کولمن به سراغ زوکرمن می رود،
نویسنده ای که از همسرش 
جدا شده و در کلبه ای در جنگل زندگی 

میکند، از او می خواهد داستان زندگی  اش را  بنویسد.کولمن یک سیاه
 پو
ست است .سیاه پوستی که پوستش سیاه نیست و  شبیه بقیه سفید
پوستان است. او حتی وقتی در دانشگاه متهم 
می شود حاضر نمی شود
رازش را افشا کند. مدتی بعد کولمن با فونیا آشنا 
می شود.هر چند  ما

 در صحنه ی ابتدایی فیلم مرگ کولمن و فونیا را می بینیم.

 فیلم از طریق  فلاش بک ها روایت می شود. کولمن در زندگی اش 3 زن

 را دوست داشته . استینا اولین دختری است که کولمن دوست داشته،
 آن ها  
می خواهند با هم  ازدواج کنند. اما استینا بعد از آشنایی با خانواده
 کولمن و 
فهمیدن اینکه او  سیاه پوست است او را ترک می کند. دومی،
همسرش آیریس 
و سومی  فونیا  است. همسر سابق فونیا، او و کولمن را
تهدید می کند. زوکرمن 
که حالا دوست کولمن است از او می خواهد که
فونیا را رها کند. کولمن می گوید:

" اعتراف می  کنم که اون اولین عشق من نیست، اعتراف می کنم که بزرگ

 ترین عشقم هم نیست ولی مطمئنم که آخرین عشقمه." کولمن فونیا را رها
 نمی کند و
 خودش و او  را به کشتن می دهد. 


چرا تمام این ها را نوشتم؟ اولش  بگویم هدفم این نیست که بگویم عاشق
 یک عالمه آدم دیگر شدن خوب است. کولمن و آیریس همدیگر را دوست

 داشته اند  اما کولمن کمی بعد از مرگ آیریس به سراغ فونیا می رود. او
انگار هیچ اندوهی  
هیچ غمی یا حتی هیچ خاطره ای از همسرش ندارد. اما

 این حرف کولمن و رهانکردن فونیا تا پای مرگ یک چیزی را به ذهنم آورد.
 نمی گویم تمام ایرانی ها 
اما در دایره ی تجربه های من، یا این طور بگویم
 همه ی دختران و پسرانی که 
من دیده ام و قطعا هر دختر و پسری هم که
دیده ام ایرانی بوده انگار فقط یک 
بار عاشق می شوند. نمی خواهم بگویم

 عشق راستش عشق برایم مفهوم خاصی ندارد. بهتر است بگویم دوست
داشتن. تمام دختران و پسرانی که 
من دیده ام فقط یک بار فردی از جنس
 مخالف را دوست دارند. 


معمولا پسرها بعد از اولین شکست عشقی شان دیگر هیچ وقت دختری را 

دوست نخواهند داشت. به آن ها به چشم موجوداتی نگاه می کنند که یا 
خیانت کارند یا مادی و پول پرست یا شاید هم هر دو. و دیگر تنها چیزی 
مه از یک زن می خواهند رابطه ج.نسی است. دخترها هم به پسرها به 
چشم موجودات بی ارزش ، ه.وس باز و ... نگاه می کنند. 

من هیچ وقت خارج از ایران نبوده ام. تمام چیزهایی هم که از آن سوی 
دنیا می دانم یا توی کتاب ها خوانده ام یا توی فیلم ها دیده ام. می دانم 
که کتاب ها و فیلم ها همه ی حقیقت را نشان نمی دهند اما باور دارم که 
بخشی از حفیفت را نشان می دهند. مثلا توی تمام سریال ها و فیلم های 
ایرانی زن و شوهر ها مدام سر هم عربده می کشند و دعوا می کنند و 
این چیزی است که من توی خانه ی خودمان و خیلی از خانه های دیگر هم
 دیده ام. سوالم اینجاست؟ چرا غربی ها تجربیاتشان را از یک راب.طه به 

پتمام آدم های دیگر نسبت نمی دهند؟ چرا باز هم می توانند دوست 

داشته باشند؟ چرا دوست داشتن برای آن ها فقط برای یک بار نیست؟ 


خواهرم می گوید چون ایرانی ها موجودات متوهمی  هستند. توی 

ذهنشان موجود خیلی خاصی خلق می کنند که قرار است عاشقش 
شوند. بعد وقتی وارد یک رابطه می شوند اولش که همه چیز خوب 
است بعد می بینند که این طرف شبیه بت آن ها نیست و توانایی 
دوست داشتنشان را از دست می دهند. جواب من اما این نیست 
هنوز نمی دانم چرا زن یا مردی که خیانت می بیند تمام زن ها و مرد
های عالم را خیانت کار می بیند؟ چرا خودش هم بد می شود؟ 
چرا نشود بدی ها را فراموش کرد و باز هم دوست داشت؟ 

در مورد کولمن، به نظر می آمد او حتی خوبی ها را هم فراموش 
می کند


یک چیزی را نمی فهمم، مگر چند سال زندگی می کنیم که هی 
گذشته مان را به دوش بکشیم. بی وفایی ها و بی محبتی ها را 
با خودمان ببریم؟ 



*عنوان از بیژن نجدی