پوستان متهم و از دانشگاه اخراج می شود. همسرش به علت شوک
ناشی از این حادثه فوت می کند. کولمن به سراغ زوکرمن می رود،
نویسنده ای که از همسرش جدا شده و در کلبه ای در جنگل زندگی
میکند، از او می خواهد داستان زندگی اش را بنویسد.کولمن یک سیاه
پوست است .سیاه پوستی که پوستش سیاه نیست و شبیه بقیه سفید
پوستان است. او حتی وقتی در دانشگاه متهم می شود حاضر نمی شود
رازش را افشا کند. مدتی بعد کولمن با فونیا آشنا می شود.هر چند ما
در صحنه ی ابتدایی فیلم مرگ کولمن و فونیا را می بینیم.
فیلم از طریق فلاش بک ها روایت می شود. کولمن در زندگی اش 3 زن
را دوست داشته . . استینا اولین دختری است که کولمن دوست داشته،
آن ها می خواهند با هم ازدواج کنند. اما استینا بعد از آشنایی با خانواده
کولمن و فهمیدن اینکه او سیاه پوست است او را ترک می کند. دومی،
همسرش آیریس و سومی فونیا است. همسر سابق فونیا، او و کولمن را
تهدید می کند. زوکرمن که حالا دوست کولمن است از او می خواهد که
فونیا را رها کند. کولمن می گوید:
" اعتراف می کنم که اون اولین عشق من نیست، اعتراف می کنم که بزرگ
ترین عشقم هم نیست ولی مطمئنم که آخرین عشقمه." کولمن فونیا را رها
نمی کند و خودش و او را به کشتن می دهد.
چرا تمام این ها را نوشتم؟ اولش بگویم هدفم این نیست که بگویم عاشق
یک عالمه آدم دیگر شدن خوب است. کولمن و آیریس همدیگر را دوست
داشته اند اما کولمن کمی بعد از مرگ آیریس به سراغ فونیا می رود. او
انگار هیچ اندوهی هیچ غمی یا حتی هیچ خاطره ای از همسرش ندارد. اما
این حرف کولمن و رهانکردن فونیا تا پای مرگ یک چیزی را به ذهنم آورد.
نمی گویم تمام ایرانی ها اما در دایره ی تجربه های من، یا این طور بگویم
همه ی دختران و پسرانی که من دیده ام و قطعا هر دختر و پسری هم که
دیده ام ایرانی بوده انگار فقط یک بار عاشق می شوند. نمی خواهم بگویم
عشق راستش عشق برایم مفهوم خاصی ندارد. بهتر است بگویم دوست
داشتن. تمام دختران و پسرانی که من دیده ام فقط یک بار فردی از جنس
مخالف را دوست دارند.
معمولا پسرها بعد از اولین شکست عشقی شان دیگر هیچ وقت دختری را
دوست نخواهند داشت. به آن ها به چشم موجوداتی نگاه می کنند که یا
خیانت کارند یا مادی و پول پرست یا شاید هم هر دو. و دیگر تنها چیزی
مه از یک زن می خواهند رابطه ج.نسی است. دخترها هم به پسرها به
چشم موجودات بی ارزش ، ه.وس باز و ... نگاه می کنند.
من هیچ وقت خارج از ایران نبوده ام. تمام چیزهایی هم که از آن سوی
دنیا می دانم یا توی کتاب ها خوانده ام یا توی فیلم ها دیده ام. می دانم
که کتاب ها و فیلم ها همه ی حقیقت را نشان نمی دهند اما باور دارم که
بخشی از حفیفت را نشان می دهند. مثلا توی تمام سریال ها و فیلم های
ایرانی زن و شوهر ها مدام سر هم عربده می کشند و دعوا می کنند و
این چیزی است که من توی خانه ی خودمان و خیلی از خانه های دیگر هم
دیده ام. سوالم اینجاست؟ چرا غربی ها تجربیاتشان را از یک راب.طه به
پتمام آدم های دیگر نسبت نمی دهند؟ چرا باز هم می توانند دوست
داشته باشند؟ چرا دوست داشتن برای آن ها فقط برای یک بار نیست؟
خواهرم می گوید چون ایرانی ها موجودات متوهمی هستند. توی
ذهنشان موجود خیلی خاصی خلق می کنند که قرار است عاشقشیک چیزی را نمی فهمم، مگر چند سال زندگی می کنیم که هی
گذشته مان را به دوش بکشیم. بی وفایی ها و بی محبتی ها را
با خودمان ببریم؟
*عنوان از بیژن نجدی