صدای مبهم شعر

یکی تو سرم داره می گه: 
" بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست" *
همون صدا از دورتر می گه:
" داروگ! کی می رسد باران؟ "** 
نمی دونم منظورش چیه؟ نمی دونم چی می خواد! 

* و ** از شعر داروگ نیما 
+ هیچ وقت اون قدری که باید با نیما ارتباط برقرار نکردم. اما تو شعرهاش 
 یه سطرهایی هست می تونم باهاشون بمیرم. اغراق نمی کنم. می تونم
 باهاش 
بمیرم یا اینکه براش بمیرم. مثلا اولش حالم خوب بود بعد که دل
دادم به اون 
صدای تو سرم یه غمی اومد روی سینه امو پوشوند. " کی
می رسد باران؟ " 

می دونی این سطر چه حسی بهم می ده، حس یه آدم ناامید، یکی که دلش
 گرفته  و فکر می کنه بارون ته تمام خوبی هاست. ته تمام حس های خوب
دنیا. 
که اگه بیاد اگه برسه همه ی غم ها رو با خودش می بره. 
++ شاید این صداهه صدای نیماس. می گه خب بیا باهام ارتباط برقرار کن،
 ما 
حرف  همدیگرو خوب می فهمیم. 
+++بدم میاد از اینکه هی شعرهای نیما رو تفسیر س.یاسی می کنن. من نمی
 دونم  
واقعا شعرهاش س.یاسی بودن. اگه هم بودن که خب همه شون  نبودن.
بعدم  
اگه یه شاعری می تونه جوری از ماسه و سیمان شعر بگه که تو ذهن تو
ماسه و سیمان  
بشه لطیف ترین چیز دنیا. دیگه چرا هی باید بیای از منشا پیدایش
و روش ساخت و  
خواص و کاربرد اون سیمان بگی. اصن تو چی کار به اون ماسه و
سیمان داری؟ باید دل  
بدی به اون حس خوبی که اون شعر بهت می ده. منظورم از
 ماسه و سیمان همون 
س.یاست بود. 
++++ بقیه هر چی می خوان بگن ولی من می گم درد نیما بیشتر درد نفهمی و
خود خواهی 
 آدم ها بود. مثلا:" آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید"