گریه اصلا هم قشنگ نیست ولی بعضی وقتا چاره ای نیست.

اولش باید مثل همه ی پست های اول های وبلاگ ها باشد؟ خب نیست. خیلی بد است که هر
حرفی که بخواهی بزنی حرفی باشد که نمی خواهی چشم هیچ آشنایی ببینند. و بدترش این
است توی دنیای مجازی با این همه بزرگی با این همه بی در و پیکری و بی نشانی همیشه یکی
هست که مرا پیدا کند. خب از حرف هایی که نمی شود زد بگذریم. یک حرف هایی هم هست که
تمام دنیا هم بخوانند کسی نمی تواند نویسنده اش را شناسایی کنند. باید حداقل آن ها را بنویسم.
شاید فردا پسورد این وبلاگ را گم کنم شاید این اولین و آخرین حرفم باشد. می دانی چیست؟
دلم می خواهد کسی را داشتم. خب من هیچ وقت اهل دو.س.ت پسر نبودم حالا هم نیستم. اما
الان دلم می خواهد یک کسی بود کسی که می دانست عادت دارم شب ها روی شانه ی چپم
به خواب بروم. قبل از خوردن هر چیزی اول دماغم را تا نزدیکش ببرم و خوب بویش کنم. ادای آدم
های  سخت و بی احساس را در بیاورم ولی نباشم. یکی که می دانست یکی از آرزوهایم داشتن
یک چتر ش.ی.شه ای است. و یک جایی اگر می دید برایم می خرید. یکی که می توانستم وقت
هایی که نگرانم  باهاش حرف بزنم. امشب اولین بار است و که  بعد مدت ها رو به روی خودم
ایستادم و اعتراف کردم که از یک خالی بزرگ رنج می برم و از بس وبلاگ های قبلیم را آشناها
خوانده اند یاد  گرفته ام ناله نکنم. آن قدر خالی که اگر پسره برای بار دوم بهم پیشنهاد می داد
قبول می کردم.  هر چند می دانستم آدم مزخرفی است. می دانستم حتی حوصله ی حرف
زدنش را ندارم ولی امروز می خواستم  خودم را به  جایی وصل کنم  خسته شدم از بس با آن
دخترک های ابله رفتم بیرون و آن ها هی حرف های صدد من یک غاز زدند و من به  روبه رویم
زل زدم.  شانس آوردم که پسره دهانش را باز نکرد. و گرنه برای هفته های بعدی خودم را وارد
یک رابطه ی  "اه این بازم حرف زد" می کردم. امروز خنثی داشت پای تلفن با یک دختر حرف
می زد بهش گفت دیگه برو سر درس  و مشقت. لابد دخترک از آن طرف داشت از سختی درس
هایش غر می زد که خنثی گفت تو می تونی. راستش را  بخواهی حسودی ام شد. حسودی
هم که نه حسرت خوردم به اینکه هیچ کس  من برایش غر بزنم و او دلداری ام  بدهد. می دانم
که خنثیاز ته دلش با آدم هاست. نوشتم دخترک و یادم آمد که من دیگر هیچ جوری دخترک
نیستم.  زنی هستم که تا سی سالگی فاصله ی زیادی ندارد. نکند من هم مثل گوشه گیر به
افسردگی شدید مبتلا شوم؟