مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید.*

من مشکلات شدید خواب دارم. گاهی شب ها، شب ها که نه صبح
 ها زودتر می خوابم. گاهی دیرتر. دیشب ساعت 6 خوابم برد.
 ساعت هشت از یک خواب بد، شاید هم بد نه، به قول میم یک 
خواب آشفته، بیدارشدم. برای آدمی که  با کلی، پیش پیش لالا،
 خودش را می خواباند بیدار شدن با یک خواب آشفته خیلی اعصاب

 خورد کن است. اولش خیال کردم حالم بد است، چون آن خواب را 

 دیده ام اما وقتی رفتم توی تلگرام و خواب را برای میم تعریف کردم 

 و او هم بهم زنگ زد و وقتی قطع کرد باز هم خوب نشدم. فهمیدم

  مشکلم اینجاست که فکرم آشفته است. هر وقت این طور باشد،

ذهنم نمی گذارد بخوابم. مهم نیست کی خوابم برده و چقدر

 خوابیده ام یک دفعه از خواب بیدار می شوم و هر چقدر کمبود 

خواب داشته باشم، خیلی سخت می توانم بخوابم. این بار آن قدر

 آشفته بوده ام که این فکر های آشفته به خواب آشفته تبدیل 

شده اند و من می توانم هر تکه از آن خواب را  ترجمه کنم و بگویم

 چرا آن قسمتش را دیدم. آمدم بخوابم نشد، می دانم چرا ذهنم

 آشفته است اما نمی دانم چرا باید باشد. تقصیر من که نیست، من 

که کار بدی نکرده ام. چرا مرا اذیت می کند؟ چرا فرق بین چیزهایی
 که تقصیر
من هست و نیست را نمی فهمد؟ شاید هم باور نمی کند

 که تقصیر من نیست. آره، باورش نمی شود. می گوید مقصر اصلی

 تو هستی. و من نمی دانم چه جوری است که ته ذهنم خیال می کند

 تقصیر من است اما خودم نمی کنم. مگر ته ذهنم و خودم چه فرقی

 با هم دارند؟ مگر من چند نفرم؟ اصلا گیرم که تقصیر من باشد،

 باید مرا ببخشد. چرا این قدر سخت گیر و بی منطق است؟ اصلا 

مقصرم؟  فدای سرم. به جای غر زدن بیاید با هم یک راهی پیدا
کنیم. یک راهی که نه من خودم را اذیت 
کنم نه او مرا. بیاید با هم

 آشتی کنیم. 


لپ تاپ را روشن کردم که هم این ها را بنویسم، هم فکر  کردم

 که چی الان می تواند نجاتم بدهد؟ حافظ.

من آدم گوش دادن به صداها نیستم. مثلا هیچ وقت نمی توانم 
یک کتاب صوتی را گوش بدهم. ترجیح می دهم خودم کتاب را 
بخوانم. اصلا نمی توانم روی یک صدا تمرکز کنم و گوش بدهم. 
اما چند وقتی است که قصد کرده ام غزل های حافظ را به صورت 
صوتی گوش بدهم. یعنی می خواهم هم غزل هایش را گوش
بدهم هم بروم دنبال ترجمه و تفسیرشان. اما تا به حال حرکتی 
در این جهت انجام نداده ام . شاید یکی از دلیل اینکه نمی توانم 
روی صداها متمرکز شوم، جدا از اختلال تمرکزی که دارم، این
باشد که یک صدا باید خیلی دل نشین باشد تا بهش دل بدهم. 
در مورد حافظ قضیه فرق می کرد. احساس می کردم خودم بعضی 

کلماتش را نمی توانم درست بخوانم و باید کس دیگری برایم 
بخواند تا با شکل درست خواندش آشنا شوم. 
آمدم سرچ کردم غزلیات حافظ با صدای... که گوگل پیش دستی 

کرد و احمد شاملو را نشانم داد. من هم دانلودش کردم.عاشق 

صدایش شدم. صاف و زلال است و" س "را هم یک جور خاصی 
تلفظ می کند. من هم وقتی شعر یا نوشته ای را می خوانم "س "
را همین جور تلفظ می کنم. 

 الان غصه دارم. غصه دارم چون اصلا فکر نمی کردم صدای شاملو 

این همه به گوشم قشنگ باشد و این همه ازش خوشم بیاید 
اما این ها که فقط 8 تا غزل هستند. پس بقیه اش؟ پس دل من

 چه؟ نمی شود یک نفر برود آقای شاملو را بیدار کند بگوید بیاید 
تمام حافظ را برایمان بخواند؟ 

پی نوشت : تا این ها را نوشتم هر کدام از غزل ها را چند بار گوش 

داده ام، خوابم می آید و خیلی توجه نمی کنم که چه می گوید. اما 
هی دلم می خواهد صدایش را بشنوم . باید بروم هر صوتی که 
ازش باقی مانده، ،دانلود کنم و همه را گوش کنم. 


پی نوشت2: الان رفتم به صدای " موسوی گرمارودی " به صورت 
آنلاین گوش دادم. صدایش با کیفیت خوبی ضبط  نشده.  اما خود
صدایش خوب است هر چند  به اندازه ی صدای شاملو به دلم

نمی نشیند. یک جورهایی هم با عجله می خواند اگر موقع خواندن 
مکث می کرد قشنگ تر می شد. دلم می خواست همه اش را شاملو

 خوانده بود اما  همین هم خیلی خوب است. 



عکس نوشت: شعرها وقتی به زبان دیگری ترجمه می شوند قشنگی شان را
 تا حد زیادی از دست می دهند ولی حافظ حتی در ترجمه اش هم قشنگ است. 
همیشه فکر می کردم خارجی ها که اصل شعر را نمی خوانند چرا عاشق حافظ 
می شوند؟  حالا می دانم.



+طبق ساعت خیلی منظم بلاگ اسکای من این ها را ساعت 8:32 دقیقه

 نوشته ام  در حالیکه ساعت نزدیک 11 یود که لپ تاپ را روشن کردم 

و الان هم 12:14 دقیقه است. 


* عنوان با صدای شاملو 

 

گل لبخند


پشت چراغ قرمز، پسر گل فروش گفت: " براش یه گل هدیه بخر" 

پرسید: "گل می خوای؟" پسر گل فروش گفت:" کادو دادن که سوال 
کردن نمی خواد." گفت :" راست می گه ها" خندیدم. پسر گل فروش 
خندید. 17، 18 ساله بود. یکی از دندان های وسط ردیف پایینش افتاده

یا کشیده بود، دندان اصلی که نمی افتد. باید کشید. پسر کمی سرش
 را  آورد پایین که مرا ببینند که دارم می خندم، ولی ندید. من هم نمی 
دیدمش. فقط دهان خندانش را می دیدم و جای خالی دندان از دست 
رفته اش را. لحظه ی اول که خندید آمدم نگران جای خالی دندانش 
شوم، اما نتوانستم. جای خالی دندانش هیچ مهم نبود. گل ها  را گرفتم 
و فکر کردم کاش یک روز کسی بفهمد پسرک قشنگ ترین خنده ی 
دنیا را دارد.