پشت چراغ قرمز، پسر گل فروش گفت: " براش یه گل هدیه بخر"
پرسید: "گل می خوای؟" پسر گل فروش گفت:" کادو دادن که سوالیا کشیده بود، دندان اصلی که نمی افتد. باید کشید. پسر کمی سرش
را آورد پایین که مرا ببینند که دارم می خندم، ولی ندید. من هم نمی
دیدمش. فقط دهان خندانش را می دیدم و جای خالی دندان از دست
رفته اش را. لحظه ی اول که خندید آمدم نگران جای خالی دندانش
شوم، اما نتوانستم. جای خالی دندانش هیچ مهم نبود. گل ها را گرفتم
و فکر کردم کاش یک روز کسی بفهمد پسرک قشنگ ترین خنده ی
دنیا را دارد.
قبل اینکه چشمام به گلها بیافته بیشتر به اون رو متکایی /رو بالشی /رو تختی افتاد.
چقدر خوشگله
چشمات خوشگل می بینه