دنیا جای خیلی ترسناکیه،وقتی که دیگه حتی زمین زیر پات هم محکم نیست.

یک شنبه، از عصر بیرون از خونه بودم.حدودای ساعت 9 بود که برگشتم. هنوز یه ساعت نگذشته بود که احساس کردم، زمین زیر پام لرزید. گفتم زلزله اس و دویدم تو هال که لامپ ها رو بررسی کنم، ببینم تکون می خورن یا نه. لامپ ها حرکت نمی کردن، اما زمین این بار به طرز وحشتناکی زیر پام لرزید.جوری لرزید، که نمی تونم بگم چه ترس و وحشتی رو حس کردم.سریع فک کردم وای این بالا اصلا امنیت نداره. 


این بالا تقریبا به شیوه ی ساختمان های مسکن مهر ساخته شده، و بیشتر از اینکه یه خونه ی واقعی باشه، شبیه یه خونه ی مقواییه. حتی می تونم بگم که شاید ساختمان های مسکن مهر  از این، محکم ترن، چون اونا حداقل اسکلت محکمی دارن ولی این بالا آسان ساز ساخته شده و حتی اسکلتش هم محکم نیست. ما مجوز ساخت این بالا رو نداشتیم، خونه مون طوری ساخته شده، که نباید بیشتر از یک طبقه می بود،ولی بی مجوز ساختنش. هدف از ساختش هم این بود که منو و خواهرمو بندازن بیرون، تا خودشون بتونن یه اتاق داشته باشن. اتاقی که هیچ وقت هم، استفاده ازشو یاد نگرفتن. این بالا دو اتاق و یه هال کوچولو داره. یادمه هزینه ساخت کلش، برابر با هزینه ی ساخت یه اتاق درست حسابی شد. سال دومی که من و خواهرم، اومده بودیم بالا، داداشم میز تحریرشو اورد تو هال،و اونم اومد اینجا.فقط شبامی رفت/ می ره توی اتاق خودش می خوابه. 


اون شب، هیچ کس به جزمن این بالا نبود. خواهرم که شهر دیگه ای دانشگاه می ره. داداشم هم داشت پایین شام می خورد. البته اگه بود هم فرقی نمی کرد( هیچ وقت بود و نبودش فرقی نداره، مثلا من ساعت 8 شب بهش بگم منو جایی ببر ،می گه آژانس که هست، با آژانس برو) . فکر کردم باید بدوام برم تو کوچه. قبل از اینکه خونه رو سرم خراب بشه. و چند متر سقوط کنم و پایین بیفتم.باید خودمو به کوچه برسونم. البته بعدن فهمیدم، کارم اشتباه بوده و وقتی زمین می لرزه، نباید از پله استفاده کرد.و اگه زلزله شدیدتر بود، توی همون پله ها پرت می شدم. ولی وقتی به پوشالی بودن این بالا فکر می کنم. می بینم اگه زلزله شدید باشه، موندن هم مرگه و دیگه نمی دونم درست و غلط کدومه.(هر چند به نظر زلزله شدید حتی فرصت تکون خوردن بهت نمی ده)


محکم چنگ زدم به نرده ها و  رفتم پایین.به اولین پاگرد که رسیدم زمین باز لرزید.احساس می کردم دارم از ترس سکته می کنم. مغزم فقط به فرمان می داد. خودتو برسون به کوچه. قسمت بعدی پله ها رو رفتم پایین.دقیق یادم نمی یاد اما فک کنم موقع گذشتن از پله ها زمین نلرزیده و لرزه ها به پاگردها می خورد. پایین پله ها مامانم هاج و واج وایساده بود و معلوم نبود کجا رو نگاه می کرد. انگار باورش نشده یود زلزله اس یا اگه باورش شده بود قدرت حرکت ازش سلب شده بود.من مدتیه با مامان و بابام حرف نمی زنم. جیغ زدم بدویین بیرون .زمین بازم لرزید. دویدم تو حیاط. رسیدم زیر درخت مو و بازم یه لرزه ی وحشتناک. به بالا نگاه کردم و فک کردم الان میله های آهنی داربست درخت تو سرم خراب می شن. اونقدر محکم می لرزید که مطمءن بودم همه چی قراره خراب بشه. فقط یه چیزو می فهمیدم یا باید می رسیدم به کوچه یا اینکه می مردم. قفل پشت در حیاط انداخته شده بود،سخت باز می شه، بدنمو محکم کوبیدم به در و بازش کردم. بی روسری، بی کفش و با لباس های توی خونه،پریدم تو کوچه. دیدم همه ی همسایه ها تو کوچه ان. همون لحظه برق رفت. زن همسایه رو به جیغ می زد. من از ترس به خودم می لرزیدم و صدای جیغ های زن همسایه بهم قوت قلب می داد که فقط من نیستم که انقدر می ترسه. پسرش می گفت مامان تموم شد... تموم شد. می شنیدم ولی نمی فهمیدم... واقعا تموم شده بود؟


نمی دونم چقدر به خودم لرزیدم.ولی توی همون لرزیدن ها دیدم که فقط من نیستم که با لباس های تو خونه پریده تو کوچه، پاهام داشت سردشون می شد ولی جرات نمی کردم برگردم کفش هامو بردارم. سرما که کار خودشو کرد. دویدم رفتم کفش هامو اوردم و تو کوچه پوشیدم. اما فقط کفش جلوی اون سرما رو نمی گرفت ،پالتو و شالم رو تختم بود، برای رسیدن بهشون باید اون همه پله رو تو تاریکی می رفتم بالا و بر می گشتم . پامو که می ذاشتم تو خونه هر لحظه ممکن بود بازم زلزله بیاد و از اتاق من تا کوچه خیلی راه بود. تو تاریکی به اندازه ی یه دنیا به نظر می اومد.یه ربع دیگه هم گذشت، نمی دونستم کی برق میاد  یا کی زلزله. سردم شده بود. نمی شد که تا صبح همون جوری تو کوچه وایساد. اومدم تو خونه و همه ی راهو تا رسیدن به تختم تو تاریکی دویدم. لباس هامو که بردلشتم باز هم دویدم و بردم تو همون کوچه پوشیدم. بعضی همسایه ها تو همون تاریکی ماشیننشونو بیرون اوردن و رفتن. برق که اومد همه همسایه ها همین کارو کردن. من هی می پرسیدم اینا دارن کجا می رن؟ اقای همسایه بغلی گفت دارن می رن تو پارک، یا محوطه بازی بمونن. گفتم پس ما چرا نمی ریم؟ گفت ما هم باید بریم. 


+ چند روزه می خواستم بنویسم، اما هر وقت زیاد از چیزی ناراحت می شم یا زیاد ازش شوکه می شم نمی تونم ازش حرف بزنم. باید ازش بگذره تا بتونم. تو کانالم یه چیزایی نوشتم ولی نه این جوری، و با این جزییات. 


++ چون خیلی از جزییات نوشتم طولانی شد، ولی می خوام یادم بمونه. بقیه شو تو پست بعد می گم  که از این طولانی تر نشه. 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 2 آذر 1396 ساعت 11:05 http://l-r-y.blogsky.com

وای خیلی بد بود
منم باید از پله ها پایین میرفتم ولی چون می‌دونستم خطرناکه همونجا تو اتاق موندم، وحشتناک بود

سپیدار چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت 00:42 http://aseman97.blogsky.com

آدم اینجور وقتا یادش نمیاد کار درست چی بود
نه که بلد نباشه ها یادش نمیاد
ما هم مجبور بودیم از پله ها فرار کنیم چون ساختمون خوابگاه که با یه کم محکم راه رفتن بچه ها می لرزید تو زلزله هیچ حسابی نمیشد روش باز کرد.
برای ما به خیر گذشت برای خیلیا ولی نه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.