حافظه حسی

یه چیزی هم لابد هست، یا باید باشه که من اسمشو می گذارم حافظه ی حسی مبتنی بر نشانه گذاری. احتمالا مال آدم هاییه که حافظه تصویری خوبی دارن یا شاید مال بقیه هم هست. این جوری که جام جهانی واسه من می شه نماد، این فقط یه مثاله هر چیزی می تونه نماد باشه، جام جهانی منو یاد یه عالمه تصویر میندازه، یه عالمه خاطره، و این تصویرها با خودشون یه عالمه حس رو زنده می کنن. چند سالیه که من سعی می کنم در برابر حسی که از این نمادها زنده می شه مقاومت کنم و فقط مثه یه تصویر بهشون نگاه کنم. بذارم تصاویر به سرعت از جلوی چشمام رد شن و اجازه ندم حسی رو زنده کنن. اما االان دیگه نمی خوام. من از چند سال پیش تا حالا خیلی با احساساتم جنگیدم، خیلی سعی کردم مثل آدم آهنی باشم. ولی بسمه، الان می خوام جای اینکه نگهداشتنشون بریزمشون بیرون. 

از اول جام جهانی من حس خوبی نداشتم. یاد یه دختری می افتادم که بیست و سه سالشه، غروبا می ره رو اون پل عابر پیاده و ساعت ها زل می زنه به حرکت ماشین های توی اتوبان و چراغ های روشنشون و فکر می کنه این  ماشین ها نیستن که تو اتوبان میان و می رن، این جریان زندگیه. انگار از اون بالا وایساده و به جریانی نگاه می کنه که خودش جزیی ازش نیست. خودش رو بیرون از زندگی می بینه، مثه یه تماشاچی. دلم واسه اون پل تنگ شده، چرا خرابش کردن؟ می خوام برم همون نقطه وایسم ببینم زندگی حالا که اون دختر یه ذره قاطی جریان زندگیه چه شکلیه؟ اما این زن سی و یک ساله هنوزم مثه همون دختر  قاطی خیلی چیزا نیست. هنوزم تنهاست. و دلش اون پل لعنتی رو می خواد که خیال می کرد مال خودشه.  من از جام جهانی یاد چهار سال پیش می افتم. یاد اون شبی که گریه کرده بودم و پای یکی از بازی ها که این بالا با خواهرم و داداشم می دیدیم پای تلویزیون دراز کشیده بودم و رو پشت پلکام خیار گذاشته بودم که فردا صبح که می خوام برم بیرون ورم نکنه. امروز تیم آلمان حذف شد. من دروازه بانشو دوست داشتم، دوست داشتم نه از اون مدل عشقایی که دخترای کم سن و سال به آدم های معروف دارن. تیم آلمان و دروازه بانش هم برام یه نماد بود. یه نماد از 2010 تا 2018، از اون دختر 23 ساله ی روی پل تا زن سی و یک ساله ی امروز. هر چند قیافه شو هم  دوست داشتم. اما بازم نه از اون مدل عشقای دخترای  نوجوان، قیافه شو، سبک بازی کردنشو، کارایی که می کرد دوست داشتم. یه جورایی اون تیم  قبلی آلمانو، مدل بازی کردنشو دوست داشتم و خود به خود من این ها رو به اون خاطرات و حس های همزمان اون زمان پیوند زدم. من همیشه چیزایی رو که دوست دارم با تصاویر و حس ها پیوند می زنم و این کارو عمدن نمی کنم. ناخودآگاهه. شاید از دید یه آدم  بیرونی این حرفا بی معنی باشه، ولی خب مهم نیست همه چی که نباید با معنی باشه. چهار سال بعد نویر دیگه برای آلمان بازی نمی کنه، من از 2010 بازی شو می دیدم. از همون دختری که غروب ها می رفت روی پل وایمیساد. نویر فقط یه سال از من بزرگتره. اینکه یه آدمی تو سی و دو سالگی می ره که دیگه نباشه، این احساسو به آدم می ده که پیر شده، پیر شدن مهم نیست. نویر تو این سال ها با آلمان به مقام سومی و قهرمانی جهان رسید، من دختری بودم که داشت جریان زندگی رو از بیرونش تماشا می کرد و جزیی ازش نبودو این احساس الان حالمو بد می کنه. هدر دادن اون همه سال حالمو بد می کنه، اون همه تماشاچی بودن خیلی حالمو بد می کنه. 


راستش من یاد گرفتم به خودم حرفای منطقی بزنم، یاد گرفتم یه کم که گذشت یاد اون حرف داداشم بیفتم که وقتی صدای سردار آزمون زو شنید که می گفت من بیست و سه ساله رو ناراحت کردن گفت چی می گه این؟ فوتبالیست باید همین سن ها باشه دیگه. نمی دونه سی سال رو رد کنه دیگه میندازنش بیرون؟ من بعدن می تونم به خودم بگم فوتبالیست فرق می کنه. می تونم بگم هر چی هم غصه بخوری اون سال های خراب شده دیگه بر نمی گردن و باید همینی رو که هست محکم بچسبی، اما الان نمی تونم. الان دلم می خواد برگردم دختره رو نجات بدم. برگردم بهش کمک کنم. الان این همه سال قلبمو به درد میاره. الان حتی یادم می افته که من تو این جند سال آخر، آدمی رو جدی گرفتم که اصلا نبود. و حال منم خوب نبود، اگه خوب بود من هیچ چیز جدی با اون نداشتم. فقط داشتم باهاش عمر و وقتمو هدر می دادم. چون این باوری بود که نسبت به خودم داشتم. اینکه عمر و وقت من به هیچ دردی جز تلف کردن، تماشا کردن و گذروندن با آدم هایی که تناسبی باهام ندارن، نمی خوره. من الان دارم گریه می کنم اما با اینکه چشمام و بینیم قرمز شده، از گلوم صدای گریه  و از بینیم آب میاد، از چشمام هیچ اشکی نمی یاد و من نمی دونم این چه جور گریه کوفتیه. اما می دونم خوب می شه.فقط کاش می تونستم الان با صدای بلند گریه کنم، احساس می کنم این جوری اشکام هم پایین می اومدن. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.