مرده ها هم در عزاداری ع.ا.شورا شرکت می کنند؟

پنج شش سالی می شود که روزهای ع.ا.شورا از خانه بیرون نرفته ام. امسال  می خواستم
 بروم. آن هم نه سبک و سلیقه ی مامان که ما را  می برد توی  مرکز شهر تا نیم ساعت آنجا
 بایستیم و بعد برگردیم خانه. نمی خواستم  بایستم .می خواستم با دسته های عزاداری بروم.
 خانواده گی رفته بودیم.  نیم ساعت که گذشت بابا شروع به غر زدن کرد. به مامان  گفتم
آن ها بروند ما خودمان برمی گردیم. منظورم از ما برادرم  و خواهرم و من بود. آن ها  که رفتند
 از همان مرکز شهر راه افتادیم به سمت گورستان که دسته های  عزاداری  می رفتند آن جا. 


اسم غسال خانه را عوض کرده بودند. آخرین بار شش سال پیش از  جلوی غسال خانه رد شده
 بودم. آن زمان هنوز سر درش نوشته بود  :"غسال خانه" .حالا غسال خانه شده بود:" تطهیر"  
 این تغییر را دوست نداشتم. شاید چون زیادی لطیف بود. تطهیر مربوط به همه ی آدم ها بود. 
حتی آدم های  زنده. اما غسال خانه اسم سخت و خشنی است. درست مثل خود مرگ. 


برای دایی گل خریدم. دو تا گل سرخ. خودخواه هم دو تا گل میخک خرید. آب نداشتیم که
 قبر  را بشوییم. گلها را پر پر کردیم. دلم می خواست  با صدای بلند گریه کنم و نمی
خواست. فاتحه  خواندم و بلند  شدم   لبه ی بلوک بلندی که آن قطعه را از خیابان جدا
 می کرد، نشستم. یک  دسته ی عزاداری از آن خیابان رد می شد. دختر ده، دوازده
ساله ای  که بالای  بلوک سر پا ایستاده  بود کنارم نشست و چند لحظه بهم نگاه  کرد.
اگر  روز دیگری  بود بهش  لبخند می زدم. ولی روز  دیگری نبود، به رو به رو خیره
شدم و نگاه هایش را نادیده گرفتم. هر چند ته دلم  احساس خوبی  داشتم که تا آن
لحظه سر پا ایستاده بوده و حالا آمده کنار  من نشسته. کمی بعد برادرم آمد و گفت  
برویم به بقیه ی مرده ها  هم سر بزنیم.نمی دانم  چه جور نگاهش کردم که گفت
اگر می خواهم  همان جا بنشینم تا آن ها بروند و برگردند. می خواستم،  دوباره سر
جایم کنار دختر کوچولو نشستم   و خیره شدم به دسته ی عزاداری  که بزرگ و
طولانی بود  و دلم می خواست بدانم مال کدام  محله اند. 


دسته ی طولانی تمام شد. دسته ی دیگری از آن خیابان نگذشت.  بلند شدم و
 رفتم کنار قبر دایی نشستم.به عکس روی قبرش  نگاه کردم و سعی کردم 
 چهره اش را وقتی که زنده بود به یاد بیاورم. احساس کردم چشم هایش از توی  
تصویر روی سنگ جان گرفته. نه،  دچار
 توهم  نشده بودم. از تمام صورتش چشم
 هایش یادم آمده بود. بچه که بودم دایی  محرم ها می رفت توی یک دسته ی
عزاداری.  می گفتند بزرگترین "علم" شهر را دارد و دایی تنهایی بلندش  می کرد.
 مسافتی بیشتر از بقیه آدم ها حملش می کرد. همیشه  با دیدن علم های عزاداری
 یاد دایی می افتم. آن زمان دایی مردی  بود که زور زیادی داشت و هر وقت مرا می
 دید گازم می گرفت و  ته ریش زبرش صورتم را به درد می آورد زور این را نداشتم که
خودم را از حلقه ی دست هایش بیرون بیاورم . همیشه از این کارش  به سرفه می
افتادم. می گفتند این کارش شیوه ای برای ابراز محبت  است اما من از این نوع ابراز
 محبتش متنفر بودم.  
راهنمایی که بودم دایی مرد. قلبش خراب بود. عملش کردند
 ولی  
خوب نشد. حالا دیگر بچه نیستم دیگر دایی را مرد پر زوری نمی دانم  که
 سنگین ترین علم شهر را بلند می کرد. حالا می دانم مدت ها پیش  
از دایی چرخ
 اختراع شده بوده و آدم هایی که آن علم های سنگین را  
بلند می کنند بیشتر از
 آنکه پر زور باشند می خواهند برای بقیه قدرت 
نمایی کنند.


 دایی گاهی ناهار تنها و سر زده می آمد خانه ما. مامان بهش کالباس می داد یا سیب
پلو و تن ماهی. دایی غذایش را می خورد کمی با مامان حرف می زد.  به من می کفت
بروم برایش سیگار بخرم و باقی مانده پولش را برای خودم بردارم  و بعد می رفت.
 دایی را نمی شناختم. باهاش صمیمی نبودم. او بلد نبود  با بچه ها ارتباط برقرار
کند. اما حالا گمان می کنم حتما برادر خوبی بوده. برادری  که گاهی زن و بچه اش را
 می گذاشته توی خانه و تنهایی می آمده به خواهرش سر می زده. 


من زودتر از شش سال پیش هم اینجا آمده ام. همین پارسال مهر ماه بود که  
با برادرم 
 آمدیم اینجا. اما حالا که تنهایی نشسته ام کنار این قبر یاد شش سال  
پیش افتادم که
 یک روز دم غروب سه شنبه تنهایی آمدم اینجا. آن زمان هنوز
دختری بودم که خیال
می کرد شجاع است اما در واقع احمق بودم.  احمق بودم  
که از دم غروب یک سه شنبه
و گورستان خلوت نمی ترسیدم. از پسری که بهم
 متلک گفت نترسیدم. از مردی که
 وقتی  همین جا نشسته بودم از کمی 
آن طرف تر داد زده بود": خودکار داری؟" نترسیدم.
یعنی آن قدر نترسیدم که  
خیال کنم جز من و او هیچ کس در این حوالی نیست و سریع
از  آن جا دور شوم.  
فقط آن قدر ترسیدم که به دروغ داد بزنم نه، و بعد همان جور ثابت
و 
بی حرکت  آنجا بنشینم و تکان نخورم. هنوز دخترک خامی بودم که خیال می کردم دنیا
 جای امنی است و کسی نمی خواهد به من آسیب برساند. 


از آنجا نشستن خسته می شوم. دیگر هیچ دسته ای از آن خیابان نمی گذرد. من آن آدم
شش سال پیش نیستم. همه چیز، خیلی عوض شده. زنگ می زنم  به برادرم، بر نمی دارد
. از دور می بینم که دارند می آیند. گورستان مرا فقط به یاد یک چیز انداخته:" نمازهایم " 
شش سال پیش تصور مرگ بی نهایت غمگینم می کرد. دیگر این طور نیستم. 
مرگ را پذیرفته ام، حالا تنها می خواهم خوب بمیرم. 


نظرات 1 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 16:03 http://40yeras.blogsky.com

سلام . خوبی ؟ پستت غم آلود بود .
خدا رحمت کنه دایی شما و همه درگدشتگان رو .
من هم یکی از جاهایی که وقتی غصه دارم آرومم می کنه قبرستانه .
بهم یادآوری می کنه همه ی اونایی که یه روز به مشکلات من درگیر بودن الان اینجا آرمیدن !
فقط خوب زندگی کردن و خوب مردن مهمه !

سلام. خوبم شما خوبی؟
من یه بخشی تو وجودم دارم که می تونه تا اخر دنیا غصه دار بنویسه ولی بهش گفتم مودب باشه بره بشینه اون عقب.
مرسی خدا رفته گان شما هم بیامرزه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.