نوشتن را چه شد؟ 1

 

 

 

از وقتی خیلی بچه بودم مامان برایم کتاب می خواند. از سه سالگی، شاید
هم قبل تر. کتاب خواندن بخشی کوچکی از روزهای بچگی ام نبود. قسمت
بیشتر و بزرگ ترش بود. کتاب، مجله و هر چیزی که خواندنی بود. هنوز مدرسه
نمی رفتم که برایم ماهنامه سروش کودکان را می خواند. بعدها که خودم می
توانستم بخوانم هر بار مجله را دستم می گرفتم. چشمم می خورد به جلد
رویش که نوشته بود برای کودکان 7 تا 12 سال. و می دانستم مدت ها قبل از
آنکه هفت ساله باشم مامان آن را برایم می خوانده.  

 

وقتی مامان تازه شروع کرده بود به خواندن سروش کودکان، آن اوایل خیلی
وقت ها نمی فهمیدم دارد چه می گوید. جمله ها بزرگ تر از حد فهمم بودند.
باید برایم قصه های گروه سنی الف می خواند از همان ها که " خرسی رفته
بود عسل بخورد" این ها برای من زیادی بزرگ بودند اما اعتراضی نمی کردم
. هیچ وقت نمی گفتم بعضی چیزها را اصلا نمی فهمم
بعد یک روز حواسم رفت به اینکه دارم می فهمم. یادم نیست چند ساله بودم
اما مامان آن قدر ادامه داده بود و من آن قدر گوش داده بودم که بالاخره می
فهمیدم.  

 

سال های بعد هم این جریان ادامه پیدا کرد. راهنمایی که بودم   وداع با اسلحه
( همینگوی ) را می خواندم. زنبق دره (بالزاک) و ب.وف کور ه.دایت. به اضافه ی
مشتی رمان  عاشقانه ایرانی  که مامان  از روزهای مجردی اش داشت. آن رمان
های عاشقانه که فهمیدن لازم  نداشتند. اما بقیه شان را، آن زمان خیال می کردم
می فهمم. اما راستش را بخواهید آن قدرها هم نمی فهمیدم. اصلا یک بچه ی
کوچک چه تصوری از این دنیا داردکه آن کتاب ها را بفهمد؟ 

دیگر سروش کودکان نمی خواندم. حالا مامان برایم سروش نوجوان می خرید
سروش نوجوان داستان هایی بود برای نوجوان ها. اما بیشتر از این یک ماهنامه
ادبی بود که حتی داستان هایش به شیوه ای احساس برانگیز نوشته شده بودند.
مثلا یک جمله ای که یادم مانده این بود:" دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای
می خواند و دلتنگی های من امروز از حوصله باد هم سر می رود." قسمت اولش
شعر شاملوست.
سروش را با خودم می بردم مدرسه. زنگ ها ی ورزش به جای ورزش کردن می
نشستم لبه ی برآمده پایین دیوار حیاط و برای خودم بعضی صفحه هایی را که
 قبلا توی خانه خوانده بودم دوباره می خواندم. و تنها یک چیز می دانستم من
 هم می خواستم آن جور بنویسم.  می خواستم بتوانم با کلمه هایم روی
احساس آدم ها تاثیر بگذارم. غمگین یا خوشحالشان کنم. می خواستم
وقتی چیزی  را که من نوشته ام می خوانند. دست خودشان نباشد که چه
احساسی داشته باشند این من باشم که به احساسشان شکل می دهم.
نوشتن از نظر من قدرت بود، این قدرت را می خواستم. 

شاید برای همین بود که هیچ وقت نویسنده نشدم. چیزی که می خواستم
تعریف دقیقی نداشت. می خواستم نویسنده باشم. اما نویسنده ی چه
چیزی؟ داستان؟ رمان؟ نمایش نامه؟ شعر؟ خودم خیال می کردم رمان.
البته نه از آن رمان های عاشقانه ایرانی. من از آن نویسنده ها نمی شدم.
اما واقعیت این است. نویسنده شدن مراحلی داشت. هیچ کس از همان اول
نمی توانست یک رمان 400 صفحه ای بنویسد. با داستان کوتاه شروع می شد
و شناخت ساختار و چارچوب داستان. چیزی که من هرگز شروع نکردم. چرا که
اصلا این مراحل را نمی دانستم. منتظر بودم یک روز زمان  مناسبی فرا برسد
یک روز که از خواب بیدار می شوم و شروع به نوشتن رمان 400 صفحه ای ام
 می کنم. روزی که بعدها فهمیدم همین جوری الکی و بی مقدمه فرا نمی رسد.
تمرین می خواهد. با فرم ها و شکل های کوچک تر، مثل داستان کوتاه. هیچ کس
 را بدون یاد گرفتن الفبا به دبیرستان  نمی فرستند. وقتی فهمیدم شاید دیگر دیر
بود. وبلاگی داشتم که تویش جوری می نوشتم که بر احساسات آدم ها اثر می
گذاشت. (منظورم این وبلاگ نیست) و این همان چیزی نبود که همیشه خواسته
بودم؟ رویای نویسنده شدن دور و گم شده بود. اما هنوز چیزهایی در من بود که
با اینکه دیگر تلاشی برای نویسنده شدن نمی کردم باعث می شد هنوز در حرف
بگویم آرزو دارم نویسنده باشم. 

نوشتن فقط تاثیر بر آدم ها نیست. این ها را بعد ها فهمیدم. کشف آدم ها و
پیدا کردن دلیل رفتارهای روزمره شان هم هست. نوشتن از خوبی ها و بدی
هایشان و احساس شوق یا غم یا عصبانیتی که بهت می دهند. اضافه بر این ها
نوشتن راهی برای بیان خودت هم هست. برای توصیف تمام حس هایی که 
درونت داری. ته تهش نوشتن دلیل دیگری هم دارد یا من داشتم، می خواستم وقتی
دیگر نبودم چیزی باشد که مرا به یاد دیگران بیندازند. می خواستم در ذهنی باقی
 بمانم.

پس نوشتن را چه شد؟ دیگر آدم ها را دوست ندارم. به جز خودم هیچ کس
نیست که برایم اهمیتی داشته باشد. (داخل پرانتز بگویم بچه ها را دوست دارم
ولی هیچ آدم بزرگی توی این دنیا نیست که برایم مهم یا دوست داشتنی باشد.)  
روزگاری شوق کشف آدم ها را داشتم حالا دیگر ندارم. از همه شان بیزارم. آن قدر
کشف کردم که به بیزاری رسیدم. و دیگر چطور می توانم ازشان بنویسم؟ اصلا
 نمی خواهم و نمی توانم بهشان فکر کنم. دیگر حتی میل به ماندگاری در خاطر
کسی را هم ندارم. برایم مهم نیست که وقتی می میرم فراموش می شوم این
آدم ها در زندگی ام برایم مهم نیستند که بعد مرگم باشند. به یادم باشند یا نباشند
برایم چه فرقی دارد؟
چیز دیگری هم در من عوض شده. من به روح اعتقاد دارم. به جهان دیگر هم همین
طور. روزی می روم و روحم را با خودم می برم. آن  روز من هستم و خدا. مثل همین
حالا. مرگ هم برایم ادامه ی زندگی است که حالا دارم. هیچ چیز عوض نمی شود.
تنها جایم عوض می شود. هر جا هست لطفا بارش برف و بارانش زیاد باشد.


پی نوشت: این ها را که نوشتم احساس کردم به پوچی رسیده ام، مسئله سطر
های آخر نیست. نه آدم ها را دوست دارم نه به ماندگاری در این دنیا اعتقادی دارم.
فقط، رویای نویسنده بودن انگار با جانم آغشته است. بخواهم بکَنم و دورش بیندازم
انگار خودم هیچ می شوم.

پی نوشت 2: دارم کتاب هایی می خوانم که ساختار داستان را  آموزش می دهند.
ولی دیگر نمی گویم می خواهم نویسنده شوم  می گویم به نوشتن علاقه دارم.( هر
چند که احساس می کنم دیگر ندارم) از خواستنم که نویسنده بیرون نیامد. شاید از
علاقه داشتنم بیاید و اگر هم نیامد شاید هیچ مهم نباشد.  

 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.