آدم های دیگر دنیا را چطور می بینند؟

توی پست قبلی نوشتم که مردها در روابط اجتماعی و شغلی و .... برخورد بهتری
دارند. حالا می خواهم چیز دیگری بگویم. این یکی را نمی توانم بگویم کلا این طور
ی  است یا یک چیز همگانی است اما برای من این طور بوده، در زندگی من مردان
مهربان تر از زنان بوده اند، هر چند عجیب است، هر چند همیشه می گویند زن ها
 با محبت تر و با عاطفه ترند ولی زندگی مرا به برداشت دیگری رسانده. 

باورم به مهربانی مردها شاید از سال ها پیش بیاید. یادم هست وقتی سه ساله
 بودم، وقتی داشتند می بردنم اتاق ع.مل، رفته بودم بغل بابا و گریه می کردم که 
نگذار مرا ببرند. با تمام کوچکی ام احساس می کردم که بابا احساسی دارد که به 
آدم امنیت می دهد و مامان به هیچ کس  اهمیت  نمی دهد. وقتی به هوش آمده
بودم گریه کرده بودم و باز هم بابا را صدا زده بودم، مامان همراهم بود و  احساس
 می کردم بودن و نبودنش هیچ تاثیری به حالم ندارد. کسی را می خواستم که
مهربان باشد و می دانستم بابا هست. 
بابا فقط سال های اولیه زندگی ام مهربان بود، بعد ها او هم مثل مامان شد و حالا 
سالهاست که نه تنها مهربان نیست بلکه هیچ کس را دوست ندارد و به کسی
هم اهمیت نمی دهد و البته برای من مهم نیست. بابا آن قدر در زندگی ام مرا 
اذیت کرده که چه جور بودن و نبودنش برایم اهمیتی نداشته باشد. من نمی خواهم 
برای این چیزهایی که می گویم دلیل یا مثال بیاورم.  فقط این ها را به عنوان حقایقی 
که وجود دارند و من هم باهاشان مشکلی ندارم نوشته ام. نیازی هم به دخالت و 
اظهار نظر کسی درباره ی این چیزها نمی بینم. (با لحن خشن نخوانید، خیلی هم لطیف
نوشته ام)

از دید من زن ها  توی شخصیتشان  درجات  مختلفی از خورده شیشه دارد. آن 

ها مکارند، بیشتر وقتا مسائل را جوری تحریف می کنند که دوست دارند آن طور

 نشانش بدهند و موفق هم می شوند. (این حرفی که می زنم کلی نیست، زن ها

یی هستند که خیلی خوبند، خیلی مهربانند، آدم می تواند حتی برایشان بمیرد،

 ولی تعدادشان خیلی زیاد نیست، لطفا یکی از این استثناها بیاید با من دوست 

شود، خواهش می کنم) 


من مردهایی را دیده ام که باهام مهربان بوده اند، خیلی هم مهربان بوده اند. 
البته تعدادشان زیاد نبوده، ولی توی زندگی ام هرگز زنی باهام مهربان نبوده، 
حتی مادرم. یک سال و نیم پیش وقتی هنوز ب.را.کت های ار.ت.و.دنسی ام را 
داشتم و مطمئن بودم که د.کترم دارد گند می زند و اغتشاش فکری هم  گرفته 
بودم می رفتم پیش یک د.کتر ف.ک، یک م.نشی داشت که مرد بود. یک مرد غول 
پیکر. قد خیلی بلندی داشت و چاق هم بود. باهام خیلی مهربان بود، من آن روز
ها خیلی ناراحت بودم، هر وقت می رفتم آن جا دلداری ام می داد. یک بار بهم 
گفت: " تو چرا نمی ری تهران؟ دکترای این شهر کجا به درد می خورن؟" بعد هم 
گفت: " من چند تا دکتر خیلی خوب اونجا می شناسم ولی خیلی پول می گیرن 
اما خب قیافه یه دختر خیلی براش مهمه" بعد هم می گفت که حالا فدای سرت و 
جهنم و غصه اش را نخور. من دیده بودم که آقای منشی به پسری پیشنهاد کرده 
بود که نرو فلان جا برای ا.ر.تو.دنسی ، کلی پول ازت می گیرن. بیا برو پیش فلان 
آقای د.کتر که کمتر می گیره، و فکر می کردم او می فهمد، او چیزی را که هیچ کدام 
از آدم های اطرافم نمی فهمند می فهمد. آخرین باری که آن موقع رفتم د.کتر مامان 
هم باهام بود. من که رفته بودم توی م.طب آقای م.نشی به مامان گفته بود: " من 
دختر شما رو خیلی دوست دارم، خودم هم نمی دونم چرا، از اولین لحظه ای که 
دیدمش مهرش به دلم نشست، احساس می کنم دختر خودمه" 

آقای میم شوهر دختردایی است، مامان  پنج شش سالی با خانواده اش قهر بود 
وقتی من هجده ساله بودم باهاشان آشتی کرد. آقای میم به دختردایی گفته 
بود که مرا دوست دارد. دختردایی به مامان گفته بود، و مامان هم به من. دختر
 دایی می گفت هر وقت حرف دخترهای فامیل می شود آقای میم می گوید:" فقط 
گمشده" آقای میم همیشه با من مهربان حرف می زند. چند وقت پیش خانه زن 
دایی بودیم. آن ها هم بودند. تعداد مهمان ها آن قدر زیاد بود که سینی چایی 
برای قندان جا نداشت من قندان را می چرخاندم. به آقای میم که رسیدم گفت 
مرسی و  برنداشت. زن دایی که  مادر زنش می شود، گفت " میم هیچ وقت 
قند نمی خوره، از شکلات های روی میز بهش بده" آقای میم فوری دو تا قند 
برداشت و گفت: " برای اینکه دست خانوم گمشده رو کوتاه  نکنم  بر می دارم" 
و مسئله این نیست که چه می گوید مسئله این است که جوری با محبت حرف 
می زند که آدم می تواند بنشیند زار زار گریه کند!(اگر فکر می کنید کمبود 
محبت دارم،  درست فکر می کنید، مگر خودتان ندارید؟) آقای میم مودب
 است. 
با همه با احترام حرف می زند ولی با من با همان لحنی حرف می
زند که دیده ام 
فقط با دختر خودش  حرف می زند. 

دیروز رفته بودم جایی، هی برگه می گرفتم و می نوشتم. یک لحظه سرم 
را بلند کردم و دیدم آقاهه دارد بهم می خندد. نه از آن جورها خنده ها
که کسی را مسخره می کنی از آن خنده هایی که از کارهای کسی لذت می
بری. بعد تمام سعی اش را کرده بود که بهم کمک کند. هر چند می دانستم
نه سعی او فایده ای  دارد نه آن داستان های ناتمامی که می نوشتم. آقاهه

جوان نبود، شاید چهل  و پنج سالی داشت . می دانستم که  مهربان است،  

 منظوری هم ندارد، فقط مهربان است، آمده بودم خانه فکر کرده بودم  یک

 چیزهایی همیشه زخم می ماند، حتی اگر کوچک. کاش همه ی چیزهای دنیا

 دست آدم هایی مثل آقاهه بود، آن وقت دنیا جای خیلی  بهتری برای زندگی

 بود. دیروز حالم خوب بود، زخمه هنوز آن جا بود . می دانستم احتمالا برای

 ابد همان جا  می ماند و باعث دردهای بدی در زندگی ام می شود، اما یک نفر

 به یادم آورده بود  که مردها می توانند خوب و مهربان باشند و من می توانستم

 تمام روز را احساس خوبی داشته باشم.

 

من پسرهایی را دیده ام که آن قدر م.نحرف.ند که باور نمی کنند هیچ مردی
توی این  دنیا بی منظور با زنی خوب و مهربان باشد. اما آن پسرها بهتر است
بروند توی قعر  جهنم گم شوند. من به مهربانی بی منظور بعضی مردها ایمان
دارم. هیچ کس بهتر  از یک زن نمی تواند بفهمد که یک مرد دارد چطور بهش
  نگاه می کند. من مردهای آشغال زیادی توی زندگی ام دیده ام.دوست داشتم
 به جای آشغال کلمه ی بهتری پیدا کنم ولی خب حقیقت همین است: آشغال. مرد
های متاهل زیادی بوده اند که  سعی کرده اند باهام دوست شوند. به همین دلیل
 و به دلیل اینکه مردها بعد از ازدواج راحت تر برخورد می کنند و سعی نمی کنند
 شخصیت خودشان را موجه نشان دهند، من با نگاه کردن به هر مرد متاهلی می
توانم بگویم که این مرد به زنش خیانت می کند یا نه، اگر می کند در چه حدی،
 راب.ط ج.ن.سی؟ خیانت ذ.هنی؟ 
و متاسفانه تعداد مردهایی که می توانم با

 اطمینان بگویم که این مرد  هرگز به همسرش خیانت نمی کند خیلی کم است.

   توی همان م.طبی که آقای م.نشی مهربان داشت. من باید سالی یک بار  از ف.کم

 عکس بگیرم و به دکتر نشان بدهم. تابستان رفتم. آقای م.نشی دیگر آن جا 

نیست،  خانم م.نشی جایش را گرفته. تابستان د.کتره گفت:" ماهی یه بار بیا

 ببینمت" بعد هم به م.نشی گفت که ازم ویزیت نگیرد و ویزیت همان وقت را 

بهم برگرداند. وقتی هم پرسیدم چرا ویزیت را برگرداند گفت:"  من که برای 

تو کاری نمی کنم!" 

سوال این جا بود اگر او کاری نمی کرد چرا باید ماهی یک بار می رفتم. که 

 فقط بنشیند رو به رویم و لبخندهای بی معنی  بزند، یا اینکه بهم بگوید 

آن چیزهایی که از نظر من عیب صورتم هستند خیلی هم جذابندولی خودم

 نمی فهمم؟ البته من مشکل م.فصل  گ.یجگاهی ف.کی دارم. امامسلما

نشستن رو به روی د.کتری که کاری  برایم نمی کند و فقط بهم لبخند میزند
کمکی به درمانم نمی کند.این را گفتم که بگویم  من نمی گویم به به چه د.کتر

 مهربانی.  میان مهربانی و چیزهای دیگر فرق هست و این فرق ها را می فهمم.  


دیروز فکر کردم ممنون آقاهه هستم. برای مهربانی اش. برای احساس 

خوبی که بهم داده، یادم آمد اینجا نوشته ام آدم ها را دوست ندارم، هیچ 
کدامشان را، اما اشتباه می کنم. من بچه های کوچک را دوست دارم. دختر 

بچه های نه ساله را هم. یعنی بچه ها را چه دختر و پسر دوست دارم، اما 
دختر بچه های نه ساله یک جور خاصی برایم عزیزند، شاید چون دیگر آن
 قدر ها هم کوچک نیستند ولی هنوز خیلی کوچکند. و به دلیلی که نمی دانم 
چرا، مرا به یاد بچگی های خودم می اندازند. 
مردهای مهربان را هم دوست دارم. دوست داشتن، نه آن جور که آدم عضوی 

از اعضای خانواده اش را دوست دارد، نه آن جور که یک غریبه از جنس مخالف 
را دوست دارد، اما قدر دان احساس خوبی هستم که بهم می دهند و برای 
همین دوستشان دارم. 

+این که چرا بعضی کلمات را با نقطه می نویسم در حالیکه مشکلی ندارند 
دلیلش این است: نمی خواهم مثلا کسی که دنبال درمانی برای اختلال 
م.فصل گی.ج گاهی ف.کی می گردد از این جا سر در بیاورد. این جا که 
وبلاگ پ.زشکی نیست. 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.