توی پست قبلی نوشتم که مردها در روابط اجتماعی و شغلی و .... برخورد بهتری
دارند. حالا می خواهم چیز دیگری بگویم. این یکی را نمی توانم بگویم کلا این طور
ی است یا یک چیز همگانی است اما برای من این طور بوده، در زندگی من مردان
مهربان تر از زنان بوده اند، هر چند عجیب است، هر چند همیشه می گویند زن ها
با محبت تر و با عاطفه ترند ولی زندگی مرا به برداشت دیگری رسانده.
باورم به مهربانی مردها شاید از سال ها پیش بیاید. یادم هست وقتی سه ساله
بودم، وقتی داشتند می بردنم اتاق ع.مل، رفته بودم بغل بابا و گریه می کردم که
نگذار مرا ببرند. با تمام کوچکی ام احساس می کردم که بابا احساسی دارد که به
آدم امنیت می دهد و مامان به هیچ کس اهمیت نمی دهد. وقتی به هوش آمده
بودم گریه کرده بودم و باز هم بابا را صدا زده بودم، مامان همراهم بود و احساس
می کردم بودن و نبودنش هیچ تاثیری به حالم ندارد. کسی را می خواستم که
مهربان باشد و می دانستم بابا هست.
بابا فقط سال های اولیه زندگی ام مهربان بود، بعد ها او هم مثل مامان شد و حالا
سالهاست که نه تنها مهربان نیست بلکه هیچ کس را دوست ندارد و به کسی
هم اهمیت نمی دهد و البته برای من مهم نیست. بابا آن قدر در زندگی ام مرا
اذیت کرده که چه جور بودن و نبودنش برایم اهمیتی نداشته باشد. من نمی خواهم
برای این چیزهایی که می گویم دلیل یا مثال بیاورم. فقط این ها را به عنوان حقایقی
که وجود دارند و من هم باهاشان مشکلی ندارم نوشته ام. نیازی هم به دخالت و
اظهار نظر کسی درباره ی این چیزها نمی بینم. (با لحن خشن نخوانید، خیلی هم لطیف
نوشته ام)
از دید من زن ها توی شخصیتشان درجات مختلفی از خورده شیشه دارد. آن
ها مکارند، بیشتر وقتا مسائل را جوری تحریف می کنند که دوست دارند آن طور
نشانش بدهند و موفق هم می شوند. (این حرفی که می زنم کلی نیست، زن ها
یی هستند که خیلی خوبند، خیلی مهربانند، آدم می تواند حتی برایشان بمیرد،
ولی تعدادشان خیلی زیاد نیست، لطفا یکی از این استثناها بیاید با من دوست
شود، خواهش می کنم)
جوان نبود، شاید چهل و پنج سالی داشت . می دانستم که مهربان است،
منظوری هم ندارد، فقط مهربان است، آمده بودم خانه فکر کرده بودم یک
چیزهایی همیشه زخم می ماند، حتی اگر کوچک. کاش همه ی چیزهای دنیا
دست آدم هایی مثل آقاهه بود، آن وقت دنیا جای خیلی بهتری برای زندگیبود. دیروز حالم خوب بود، زخمه هنوز آن جا بود . می دانستم احتمالا برای
ابد همان جا می ماند و باعث دردهای بدی در زندگی ام می شود، اما یک نفر
به یادم آورده بود که مردها می توانند خوب و مهربان باشند و من می توانستم
تمام روز را احساس خوبی داشته باشم.
من پسرهایی را دیده ام که آن قدر م.نحرف.ند که باور نمی کنند هیچ مردی
توی این دنیا بی منظور با زنی خوب و مهربان باشد. اما آن پسرها بهتر است
بروند توی قعر جهنم گم شوند. من به مهربانی بی منظور بعضی مردها ایمان
دارم. هیچ کس بهتر از یک زن نمی تواند بفهمد که یک مرد دارد چطور بهش
نگاه می کند. من مردهای آشغال زیادی توی زندگی ام دیده ام.دوست داشتم
به جای آشغال کلمه ی بهتری پیدا کنم ولی خب حقیقت همین است: آشغال. مرد
های متاهل زیادی بوده اند که سعی کرده اند باهام دوست شوند. به همین دلیل
و به دلیل اینکه مردها بعد از ازدواج راحت تر برخورد می کنند و سعی نمی کنند
شخصیت خودشان را موجه نشان دهند، من با نگاه کردن به هر مرد متاهلی می
توانم بگویم که این مرد به زنش خیانت می کند یا نه، اگر می کند در چه حدی،
راب.ط ج.ن.سی؟ خیانت ذ.هنی؟ و متاسفانه تعداد مردهایی که می توانم با
اطمینان بگویم که این مرد هرگز به همسرش خیانت نمی کند خیلی کم است.
توی همان م.طبی که آقای م.نشی مهربان داشت. من باید سالی یک بار از ف.کم
عکس بگیرم و به دکتر نشان بدهم. تابستان رفتم. آقای م.نشی دیگر آن جا
نیست، خانم م.نشی جایش را گرفته. تابستان د.کتره گفت:" ماهی یه بار بیا
ببینمت" بعد هم به م.نشی گفت که ازم ویزیت نگیرد و ویزیت همان وقت را
بهم برگرداند. وقتی هم پرسیدم چرا ویزیت را برگرداند گفت:" من که برای
تو کاری نمی کنم!"
سوال این جا بود اگر او کاری نمی کرد چرا باید ماهی یک بار می رفتم. که
فقط بنشیند رو به رویم و لبخندهای بی معنی بزند، یا اینکه بهم بگوید
آن چیزهایی که از نظر من عیب صورتم هستند خیلی هم جذابندولی خودم
نمی فهمم؟ البته من مشکل م.فصل گ.یجگاهی ف.کی دارم. امامسلما
نشستن رو به روی د.کتری که کاری برایم نمی کند و فقط بهم لبخند میزند
کمکی به درمانم نمی کند.این را گفتم که بگویم من نمی گویم به به چه د.کتر
مهربانی. میان مهربانی و چیزهای دیگر فرق هست و این فرق ها را می فهمم.
خوبی که بهم داده، یادم آمد اینجا نوشته ام آدم ها را دوست ندارم، هیچ
کدامشان را، اما اشتباه می کنم. من بچه های کوچک را دوست دارم. دختر
بچه های نه ساله را هم. یعنی بچه ها را چه دختر و پسر دوست دارم، اما
دختر بچه های نه ساله یک جور خاصی برایم عزیزند، شاید چون دیگر آن
قدر ها هم کوچک نیستند ولی هنوز خیلی کوچکند. و به دلیلی که نمی دانم
چرا، مرا به یاد بچگی های خودم می اندازند.
مردهای مهربان را هم دوست دارم. دوست داشتن، نه آن جور که آدم عضوی
از اعضای خانواده اش را دوست دارد، نه آن جور که یک غریبه از جنس مخالف
را دوست دارد، اما قدر دان احساس خوبی هستم که بهم می دهند و برای
همین دوستشان دارم.
+این که چرا بعضی کلمات را با نقطه می نویسم در حالیکه مشکلی ندارند
دلیلش این است: نمی خواهم مثلا کسی که دنبال درمانی برای اختلال
م.فصل گی.ج گاهی ف.کی می گردد از این جا سر در بیاورد. این جا که
وبلاگ پ.زشکی نیست.