ساعت ده صبح به دنیا می آیم.

امروز روز تولد من است. احساسی شبیه گریه کردن دارم. چون چیزی ته سرم
مدام می گوید تو بیست و هشت ساله ای و تا به حال هیچ دست آوردی نداشته ای.
آدم توی بیست و هشت سالگی اش احساس می کند باید چیزی داشته باشد.
چیزی که بتواند بگوید عمرش را برایش صرف کرده. حالا به نظرم سوال " عمرت را
در چه راهی صرف کرده ای؟" که بعد مرگ می پرسند* درست ترین سوال دنیا می آید.
 سال هاست دارم این را می نویسم. می نویسم که  هیچ کاری نکرده ام. به نظرم
حالا نقطه ای است که باید خجالت بکشم و کار مفیدی انجام دهم. هر چند آدم دلش
نمی خواهد توی بیست و هشت سالگی تازه کاری را شروع کند و ابتدای راه باشد.
اما نکند چه؟ می خواهد چه کار کند؟ باقی عمرش را هم به باد فنا بدهد؟   

 

چند روز پیش از بی خبر پرسیدم چه آرزوی دارد. گفت اول از همه خیلی پولدار باشد.
دوم یک خانه ی بزرگ داشته باشد. سوم چند تا ماشین داشته باشد. چهارم برود
مسافرت های دور دنیا. پرسیدم دو تا کشوری که دوست دارد اول ببیند. گفت دو تا
نیست چند تاست. اولین کشوری که گفت آم.ریکا بود. باقی اش را یادم نیست.
من بهش نگفتم تمام آرزوهایش در یک کلمه خلاصه می شود و یک آرزو  را به
چند شکل مختلف بیان کرده:" پول" و. بعد او پرسید که آرزوهای من کدامند.
گفتم اول از همه دلم می خواهد خیلی زیبا باشم. خیلی بیشتر از چیزی که
هستم. بی خبر سریع گفت: " قیافه به چه درد می خوره، آدم فقط شانس داشته
باشه"
گفتم دلم می خواهد مردی مرا بسیار دوست داشته باشد. مردی که مهربان و
وفادار و خوش اخلاق است. بی خبر باز هم سریع گفت :" مردا قابل پیش بینی
نیستن فقط پول به درد می خوره"
گفتم که در دنیای آرزوها همه چیز ممکن است. من  هم خوب می دانم که مردها
قابل پیش بینی نیستند اما اصلا دلیل نمی شود همچین آرزویی نداشته باشم.
گفتم آرزو با واقعیت فرق دارد. ما از واقعیت ها حرف نمی زنیم. از آرزوها حرف می
زنیم و کی می خواهد جلوی خیال های مرا بگیرد؟ چرا من نباید در خیالم تصور
کنم که چنین مردی وجود دارد؟ به کجای دنیا بر می خورد اگر من چنین آرزویی
داشته باشم؟ یک دفعه ورق برگشت که:"  آره من هم دلم می خواد مردی منو
دوست داشته باشه، من اگه عاشق بشم از اونا می شم که یا عشق یا مرگ"   

 

گفتم سومین آرزویم این است که " یه دختر ناز و خوشگل داشته باشم." باز
گفت: " من اصلا حوصله ی بچه ها رو ندارم" احتمالا باید بهش تذکر می دادم
که ما از آرزوهای او حرف نمی زنیم او قبلا آرزوهایش را اعلام کرده و حالا نوبت
من است و اینکه او حوصله بچه ها را ندارد دلیل نمی شود که من هم نداشته
باشم. هر چند نمی دانم او اگر حوصله ی بچه ها را ندارد چرا نقش ل. له ی دو
خواهر زاده ی کوچکش را بازی میکند که از قضا یکی شان بیش فعالی دارد و
بسیار شلوغ و شیطان است. چرا او آن ها را تر و خشک می کند. بهشان
غذا می دهد. آن ها را می خوابند. چرا آن ها به جای مادرشان با او زندگی
می کنند و .....   

گفتم آرزوی بعدی این است که نویسنده باشم.

 

بعدی اش  این است که پول داشته باشم. گفت" می خواستم به
همین اعتراف کنی." گفتم:" من پولو تکذیب نکردم پول یکی از آرزوهامه اما
همه اش نیست. من بین مردی که مهربان و وفادار و خوش اخلاقه و وضع
متوسطی داره و پول اون مردو با وضع متوسط انتخاب می کنم. البته هرگز
با یه آدم فقیر و بدبخت هم زندگی نمی کنم اما بین دوست داشته شدن
و پول، دوست داشته شدن رو انتخاب می کنم."
بعد گفتم :" اما همه ی این ها فقط تو خیالم این جوره. یه بار داشت یه
فیلم ایرانی سیاه و سفید می داد. دختره فقیر بود و پسره پولدار. خانواده
پسره گفتن بریم به دختره هر چقدر پول می خواد بدیم تا دست از سر
پسرمون برداره. من گفتم اگه جای اون دختر بودم حتما پولو می گرفتم و
پسره رو ول می کردم. چون هیچ تضمینی نبود که اون پسر منو خوشبخت
کنه، هیچ تضمینی نبود که حتی اگه دوستم داره چند سال دیگه ازم خسته
نشه و خیانت نکنه. اما با اون پول من می تونم با کس دیگه ای خوشبخت
شم."
گفتم:" تو واقعیت هم من همین کارو می کنم. برام پیش بیاد عشقمو به پول
می فروشم. چون تو واقعیت همه چی فرق داره. تو وافعیت کسی مهربون و  

وفادار و خوش اخلاق نیست"
بی خبر ناگهان برگشت گفت :" ولی من اگه عاشق بشم نمی تونم این کارو 
یکنم."
بهش نگفتم ادم ها از یه جایی به بعد دیگر عاشق نمی شوند. از یک جایی
به بعد دیگر دنبال این چیزها نیستند. یکی را می خواهند که دوستش داشته
باشند. دوستشان داشته باشد. به هم آرامش ببخشند. با هم مهربان باشند.
سعی کنند همدیگر را شاد کنند. به هم اهمیت بدهند. کنار هم احساس
خوبی داشته باشند. همین.

آرزوی  بعدی ام  این بود که خیلی باهوش تر از چیزی که هستم باشم.
پنجمی این بود که هیکل خیلی خوبی داشته باشم.
تهش گفتم آرزو می تواند محال باشد. مثل اینکه من می گویم دلم می خواهد
خیلی باهوش تر باشم. این می شود آرزوی محال. چون هوش یک آدم تقریبا
ثابت است اما هیچ چیز نمی تواند رویاهای آدم را ازش بگیرد.
حالا که این ها را نوشتم یادم آمد اول تمام آرزوهایم باید آرزوی سلامتی می
کردم.  کاری که هیچ وقت نکرده ام.  چرا که سالم نیستم. اما مگر نگفتم هیچ
کس نمی تواند آرزوها را از ادم بگیرد؟ پس این را اول از همه می نویسم.   


*: من به جهان پس از مرگ اعتقاد دارم. شاید شما نداشته باشید.

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم شنبه 11 مهر 1394 ساعت 13:03 http://40years.blogsky.com

نمی خوای یه مطلب جدید بزاری ؟ خوبی عایا ؟

گذاشتم

نههه... سرما خوردم

ع.پ شنبه 11 مهر 1394 ساعت 10:24 http://thomascrown.blogsky.com

سلام
اول ؛ تولدت مبارک
دوم ؛ آرزو هیچ وقت عیب نیست
سوم ؛ سیستم هوش رو میتونی تغییر بدی
بهش میگن دانش استنتاج
(من چند سال پیش دچار یه بیماری شدم که به نیمکره سمت چپ مغزم آسیب رسوند ، و سیستم هوشم تضعیف شد ، اما با تلاش دارم خودم رو برمیگردونم به چیزی که قبلا بودم)
چهارم ؛ هیکلت رو با ورزش میتونی تغییر بدی کاری نداره.
ششم ؛ امیدوارم شاد ، سلامت و پیروز باشی
بله درسته
پنجم !
به من هم سر بزن ، خوشحال خواهم شد

با احترام
- ع.پ از کرمانشاه

سلام
مرسی
جواب بقیه اشم که تو پست بالایی دادم

مریم چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:13 http://40years.blogsky.com

همه چی درست میشه . خوبه که برنامه ریزی کردی .
تولدت هم دوباره مبارک
خدا خدای بزرگیه . شک نکن که نوبت تو هم می رسه .

مررسی. امیدوارم توام به چیزهایی که می خوای برسی

Maryam سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 16:16 http://40years.blogsky.com

چه آرزوهای خوبی ، خدایا به حق أین روزهای عزیز و محترم آرزوهاشو برآورده کن . آمین
من دیروز متولد شدم ، یه روز قبل شما .

تولدت مبارکککک

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.