خیال های به خواب رفته

دختره خوب نوشته، از ته دل و احساسش. این جور نوشته ها اثر عمیقی روی
آدم  می گذارند. اشک توی چشم هایم جمع می شود. من هم یک روز نوشته
هایم خوب تر بود.  آن وقت ها هنوز چشمه ی احساسم خشک نشده بود. بعدتر
خشکید. مثل  دریاچه ارومیه. اصلا راه دور چرا؟ مثل همین چشمه ای که
بخش مهمی از تاریخ شهرمان  بود و یک شبه خشکید. دختره نوشته:" کلمات
هنوز برایم مقدسند. آن قدر که می توانم به شان قسم بخورم. مثلا؟ سوگند
به آن دوستت دارمی که آن غروب اول مهر به ت گفتم." دلم می خواهد بتوانم
این جور بنویسم ولی این جور نوشتن قلبی می خواهد که احساس تویش
موج بزند.  و من نمی توانم احساساتم را پخش و پلا کنم که به این طرف و آن
طرف موج بزنند. خیلی وقت است بهشان افسار زده ام، خیلی وقت است
 دختر عاقلی  بوده ام که زیر باران راه نرفته. از دیدن زیبایی های اطرافش غرق
لذت نشده و  و دلش پیاده روی های طولانی توی مسیرهای تازه و ناشناخته
نخواسته. از همان وقت که آن پارک را خراب کردند و جایش جاده ساختند چیزی
درون من هم عوض شد. قلبم به همراه آن جاده سفت و سخت شد.  

امشب احساس کردم از آن ور بام افتاده ام. احساس کردم لازم نبوده تا این حد
سخت شوم. باید راه بهتری هم می بود. می شد با احساس ماند و آسیب ندید
حتما می شد. می شد از آدم ها توقع نداشت. می شد همه شان را پشت سر
گذاشت و برای روزهای بارانی و گنجشک های پناه گرفته پشت شیشه های
پنجره مرد.
من بلد نبودم. یک روز سر وقت باید برای برگرداندن احساسم کاری بکنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.