خوب می شوم 1

اسم پست قبلی را منتشرش نکردم و البته یکی دو خط بیشترش را هم
ننوشته بودم گذاشته بودم: پاییز در میانه ی شهریور. می خواستم
احساساتی باشم. می خواستم بنویسم که برق رفته بود و هوا داشت
تاریک می شد من ایستاده بودم روی ایوان و به صدای باد توی شاخه
های درخت بلند رو به روی خانه گوش می دادم و فکر می کردم این
صدا دوست داشتنی است. باد می پیچید توی موهایم و آشفته شان
می کرد.باران می ریخت روی صورتم و من به خودم می گفتم: "فقط
همین، فقط این چیزا رو احساس کن. چرا حتی نمی خوای احساسشون
کنی؟" اشک جمع شده بود توی چشمام اما بغضی نداشتم و دلم هم
نگرفته بود. ناگهان جواب آن سوال را گرفته بودم. من به خاطر او نبود که
از باران احساس خوب می گرفتم. به خاطر او نبود که آن قدر طبیعت را
دوست داشتم. چون در باران آمده بود او را هم مثل باران دوست داشتم.
خیال کرده بودم هر چه با باران بیاید خوب است و دوست داشتنی. نمی
دانستم گاهی همراه باران گرد و خاک توی هوا روی زمین می نشیند!
یادم آمد که بیست ساله بودم و ایستاده بودم پشت پنجره ی طبقه
پایین و به قطره های درشت باران در دل سیاهی شب نگاه می کردم
و به خودم می گفتم : "این قطره ها را خدا برای من فرستاده"و از همین
جمله حس خوبی در دلم بالا و پایین پریده بود که قبلا هرگز تجربه اش
نکرده بودم و آن وقت ها اصلا او را نمی شناختم.
 یادم آمد که دبیرستانی بودم و شونزده ساله. رفته بودم توی پارگینگ
که مثلا درس بخوانم. دروغ می گفتم، درس نمی خواندم. می رفتم
آنجا و داستان های دو زاری می نوشتم. درب پارکینگ توی حیاط باز
می شد و همه اش آهنی نبود. نصفش شیشه های روشن و شفاف
بود که حصارهای مربعی داشت. یک غروبی بود که باران تندی آمد.
آن قدر تند که خیال می کردی تگرگ می بارد. شاید هم تگرگ بود یادم
نیست. توی پاییز هم تگرگ می بارد؟  من رفته بودم پشت شیشه
های حصار خورده توی حیاط را نگاه می کردم. همسایه ی طبقه ی
دوم  خانه رو به رو هم آمده بودند. مرد و زن و دو بچه شان همه ایستاده
بودند پشت پنجره. نگاهی بهشان انداختم آن ها هم نگاه کردند. بعد
بی خیال آن ها زل زدم به تن نازک مو روی دیوار و قطره های تند باران
که می زد به تنه ی خشک و بی برگ درخت و می ریخت روی برگ هایی
که پای درخت تلنبار شده بودند. فکر کی کردم این قشنگ ترین منظره ی
دنیاست که می توانم تا ابد همان طور بایستم و نگاهش کنم.
آن وقت ها هنوز هیچ چیز از دنیا نمی دانستم. یا خوشی های شخصیت
های داستان های الکی ام می خندیدم و از ناراحتی هایشان اشک می 
ریختم. هنوز نمی دانستم که نوشتن آن داستان ها هیچ فایده ای ندارد
و مرا به هیچ جا نمی رساند. حتی درس خواندن توی آن رشته مزخرف
هم هیچ فایده ای ندارد و من قرار است تا سال ها بعد عمرم
را به پای رشته ای تلف کنم که هیچ ارزشی ندارد. بلد نبودم محکم بزنم
روی ترمز و پیاده شوم و دوان دوان در خلاف جهت به خودم برگردم.
کی آن عدد شانزده لعنتی را توی شناسنامه ام ثبت کرده بود؟ من
شانزده ساله نبودم. کودک ده ساله ای بودم که هنوز هیچ چیز این
دنیا را نمی فهمد و با این حال باران را عاشقانه دوست داشتم.

خب آن پست" پاییز در میانه ی شهریور"  آن جور که می خواستم
نوشته نشد. این پست را هم نمی خواستم این طور بنویسم خودش
این طور شد. فکر می کنم بهتر است بگذارم مدتی هر جور که خودش
پیش می رود برود. بهش می گویند جریان سیال ذهن. شاید به یک
جاهایی رسیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.