خوب می شوم 2

وقتی نتواستم پست " پاییز در میانه ی شهریور"  را بنویسم. به خودم گفتم
که  در تو دیگر هیچ احساسی نمانده. اگر هم هست دیگر حوصله اش نیست.
یعنی اولش این طور بود که داشتم حرف های دخترهای یک انجمن مجازی
را می خواندم که راجع به دوست پ.س.رهایشان نوشته بودند. یکی شان
گفته بود که دلش برای دوست پ.سر ش که 4 روز است با هم قهر کرده اند
تنگ شده. هر روز سر فلان ساعت بهش زنگ می زده. من فکر کردم چه
چیز عجیبی. نمی توانم فکرش را بکنم که دلم برای هیچ پسری تنگ بشود.
حتی اگر هر روز سر ساعت مشخصی بهم زنگ می زده. چهار روز که هیچ
چهارصد سال هم بهم زنگ نزند، هیچ وقت دلتنگش نمی شوم. یک دفعه
به ذهنم رسید که شاید دیگر هیچ احساسی ندارم. برای همین نیست که
هی حوصله ام نمی کشد آن پست را بنویسم؟ یا برای همین نیست که
من می توانم مردهای زیادی را خیلی راحت دوست داشته باشم و خیلی
راحت هم فراموششان کنم؟ فقط کافیست بلد باشد چطوری ارام خودش
را توی دلم جا کند و کمی هم ظاهر خوبی داشته باشد. گاهی بر می گردم
می بینم حتی ظاهر خوبی هم نداشته فقط  "خودش را جا کردن" را خوب
بلد بوده. خب حالا خیال نکنید که من هر روز با یک پسر دوست می شوم.
نه اصلا این طور نیست. من سال هاست که علاوه بر دوست پسر هیچ
دوست دختری ندارم. پسر ها را هم تا وقتی که آن دور ایستاده اند و  برای
آدم لبخند می زنند و دست تکان می دهند و امید آشنایی دارند  دوست 
دارم. نزدیک که می شوند دیگر علاقه ای بهشان ندارم. گاهی  حتی نزدیک
نشده هم فراموششان می کنم. پای دوستی هم در  میان باشد باز هم
راحت فراموش می کنم. خیلی ساده می توانم  کسی را دوست داشته
باشم و از آن هم ساده تر دیگر دوستش  نداشته باشم. اصلا نمی دانم
اسمش دوست داشتن است؟ یا  نیاز به دوست داشتن و دوست داشته
شدن است که این طور  نمود پیدا می کند و فرقی نمی کند که فرد مورد نظر
کی باشد.  آدم ها بهانه اند! من به دنبال احساس خوبی هستم که خودم
می گیرم. ناگهان یک سوالی برایم پیش آمد. مردها هم این طورند؟
همین قدر بی احساس؟ همین قدربی عاطفه؟ به گمانم همین طورند
من که جز این چیزی ندیده ام.

یاد آقای خ افتادم که توی یک پستی هم ازش نوشتم.می آمد کا.رگاه
ف.لسفه زی.بایی . ن.قاش بود. پیر و م.جرد بود. چ.هل و هشت ساله.
 چاق  بود. کفش های کتانی می پوشید. کوله می انداخت و هن هن
 کنان دنبال آدم می دوید. توی همان مرکز ن.قاشی درس می داد. می 
خواستم بروم  ازش نقاشی یاد بگیرم. بعد رفتارهایی که کرد پشیمان
شدم.
آقای خ م.جسمه ساز بود. مجسمه های میدان های بزرگ شهر را او
ساخته بود. افسانه ها می گفتند جوان که بوده دخترهای زیادی بهش
آویزان می  شده  اند. من نمی دانستم آقای خ توی جوانی  اش هم
کتانی می پوشیده  و کوله می  انداخته یا نه. همین جور  چاق بوده یا نه.
هن و هن کنان دنبال کسی  می دویده  یا نه.  ولی می دانستم افسانه ها
راست می گویند. دختر عجیبی  را  دیده بودم که همسن من بود و سعی
می کرد بچسپد به  آقای خ. و نمی دانست که آقای خ  یک مرد مرده است!
آقای خ هر چه بود تنها بود. با مامانش زندگی می کرد و وقتی  می گفت :
" این قرص ها رو برای مادرم خریدم " و هی مادرم مادرم می کرد من می
خواستم هار هار بخندم. بهش گفتم  که آن قرص ها را سر خود نریزد توی
حلق مادر بیچاره اش مگر  اینکه قصد داشته باشد او را بکشد و از شرش راحت
شود.  گفته بود این ها گیاهی اند و مادرش از بی خوابی رنج می برد. گفتم
هر چه! تمام قرص ها عوارض دارند  باید به دکتر  نشان بدهد. آقای ز خودش را
انداخت  وسط که: " شما  دانشجوی پزشکی هستین؟"
من می خواستم بکوبم توی  دهانش و بگویم واقعا کدام دانشجوی پزشکی را
دیده ای  که به ف.لسفه علاقه داشته باشد. من بدبختی هستم که  دو سال
پیش پول زیادی بابت همان قرص ها دادم تا شب ها راحت بخوابم اما از ترس
عوارض مصرف نکرده ام و گذاشته ام تا تاریخ انقضایشان گذشته. اما به جای
این حرف ها لبخند زدم و  گفتم نه تا خیال کند سوال  تاثیر گذاری پرسیده . 

آقای خ یک بار می گفت که یک گروه .... آمده اند م.جسمه اش را ش.کسته
اند و او توی خیابان ها راه می رفته و گریه می کرده. من فکر کردم چطور حاضر
می شود این ها را به ما بگوید؟ بعد تر فهمیدم این چیزی است که هنرمند ها
را از بقیه متفاوت می کند:" احساس" اگر احساسی نبود او دیگر ن.قاش و
م.جسمه ساز نبود. من از چشم هایش می فهمیدم که نمی خواسته تنها
باشد. شاید عرضه اش را نداشته. زیاد ی احساساتی و بچه ننه بوده. شاید
کسی را که می خواسته پیدا نکرده. ولی قطعا نمی خواسته که توی آن سن
تنها باشد و دنبال کسی بدود.
دارم فکر می کنم آقای خ تنها ماند ولی بی احساس نشد. شاید او هیچ وقت
احساسش را از تنهایی جدا نکرد. شاید همیشه برای تنهایی اش غصه خورد.
ولی اصلا کی گفته که من باید احساسم را کلا در همه ی زمینه ها بخشکانم؟  

من می توانم هیچ ارزشی برای پسرها قائل نباشم  اما هنوز هم باران و باد و
آفتاب را عاشق باشم. اصلا این ها چه ربطی به هم دارند؟ چرا من در تمام
زمینه ها تیشه به ریشه ی احساسم زده ام؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.