با صد هزار مردم تنهایی*

من با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کنم. همه ی آدم ها برام غریبه ان. 
هیچ وقت نمی تونم بگم این آدم دوست منه. چون حس نمی کنم که 
هست. نوشتن این حرف ها، اینجا خوب نیست. چون دلم می خواد 
حداقل اینجا بتونم با آدم ها دوست بشم. اما اگه اینجا، این حرفا رو 
نزنم. پس کجا باید بزنم؟ 

حتی واسه روانشناس ها هم همینه، این حسو ندارم که این آدم
 روانشناسمه، بهم کمک می کنه. حتی واسم یه کمک کننده هم 
نیست. یه غریبه اس.  مهم هم نیست که من چیزایی رو که 
به بقیه آدم ها نمی گم بهش بگم. گفتن این حرفا  بهم این 
حسو نمی ده که این آدم از دنیای درونم چیزی می دونه. 
شاید اولش این حسو داشته باشم ولی بعد، خیلی زود، احساس 
می کنم تو دنیای زیر آب زندگی می کنم. همه چیز خزه بسته و
 تیره و تاریکه.و انگار اون آدم، پشت شیشه نشسته و داره منو 
تماشا می کنه. تهش این حس باهام هست، که هیچ کس جز 
خودم بهم کمک نمی کنه. انگار آخرش من می مونم و اون چند تا
 کتابی که دارم. انجام دادن تمریناشون، تنهایی برام خیلی سخته. 
اینکه خودم باید بگم و خودم خودمو از ته چاه بیرون بکشم. سخته.
اما همیشه به خودم می گم آخرش تو می مونی و اون کتاب ها. 
آخرش فقط خودتی که به خودت کمک می کنی. 

سال های زیادی این حسو داشتم که هیچ کی نیست که بهش 
تکیه کنم. اینکه فقط رو پاهای خودم می تونم وایسم و تو این 
دنیا به جز خودم، هیچ کس رو ندارم. اون زمان ها برام سخت
 بود. فک کردن بهش اذیتم می کرد. منو می ترسوند. حس دور 
افتاده و پرت شده گی بهم می داد. حتی اشکمو در می آورد. اما
 الان ، دیگه نمی تونه اشکمو در بیاره، دیگه منو نمی ترسونه. برام 
به یه باور تبدیل شده. که نمی تونم هیچ جوره ای دیگه ای در 
موردش فک کنم. 

* عنوان از رودکی 

نظرات 1 + ارسال نظر
موقت دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 08:28 http://kafgorgi.blogsky.com/

در برابر یه آدم باهوش نمیشه نقش بازی کرد

آدم باهوش وقتی متوجه می شه که اهمیت بده، شما فک می کنین آدم های باهوش اهمیت می دن؟ تا جایی که من دیدم آدم های باهوش بیشتر مشغول اینن که دو تا چشمه بیان بقیه بفهمن اینا باهوشن. نه که کلی باشه ها. ولی خب زیاد دیدم. آدم ها وقت ندارن زیاد به همدیگه توجه کنن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.