-
ساعت ده صبح به دنیا می آیم.
سهشنبه 31 شهریور 1394 00:55
امروز روز تولد من است. احساسی شبیه گریه کردن دارم. چون چیزی ته سرم مدام می گوید تو بیست و هشت ساله ای و تا به حال هیچ دست آوردی نداشته ای. آدم توی بیست و هشت سالگی اش احساس می کند باید چیزی داشته باشد. چیزی که بتواند بگوید عمرش را برایش صرف کرده. حالا به نظرم سوال " عمرت را در چه راهی صرف کرده ای؟" که بعد...
-
بعدها خواهند گفت ما نمی دانستیم!
چهارشنبه 25 شهریور 1394 00:29
دیشب رفته بودیم عروسی. من زمان زیادی را داشتم به دختر کوچولویی نگاه می کردم که ف.ک بالایش مشکل داشت. نه که مشکل حادی داشته باشد. ولی ف.ک بالایش برجسته و بیرون زده بود و این یعنی اینکه بعد از بلوغ کاملا برجسته و بیرون زده و زشت خواهد شد. اگر حالا ارت.ودنسی پیش گیری انجام دهد با هزینه ی کمی مشکلش حل خواهد شد ولی اگر این...
-
خوب می شوم 2
دوشنبه 23 شهریور 1394 04:10
وقتی نتواستم پست " پاییز در میانه ی شهریور" را بنویسم. به خودم گفتم که در تو دیگر هیچ احساسی نمانده. اگر هم هست دیگر حوصله اش نیست. یعنی اولش این طور بود که داشتم حرف های دخترهای یک انجمن مجازی را می خواندم که راجع به دوست پ.س.رهایشان نوشته بودند. یکی شان گفته بود که دلش برای دوست پ.سر ش که 4 روز است با هم...
-
خوب می شوم 1
دوشنبه 23 شهریور 1394 02:46
اسم پست قبلی را منتشرش نکردم و البته یکی دو خط بیشترش را هم ننوشته بودم گذاشته بودم: پاییز در میانه ی شهریور. می خواستم احساساتی باشم. می خواستم بنویسم که برق رفته بود و هوا داشت تاریک می شد من ایستاده بودم روی ایوان و به صدای باد توی شاخه های درخت بلند رو به روی خانه گوش می دادم و فکر می کردم این صدا دوست داشتنی است....
-
خیال های به خواب رفته
جمعه 13 شهریور 1394 21:08
دختره خوب نوشته، از ته دل و احساسش. این جور نوشته ها اثر عمیقی روی آدم می گذارند. اشک توی چشم هایم جمع می شود. من هم یک روز نوشته هایم خوب تر بود. آن وقت ها هنوز چشمه ی احساسم خشک نشده بود. بعدتر خشکید. مثل دریاچه ارومیه. اصلا راه دور چرا؟ مثل همین چشمه ای که بخش مهمی از تاریخ شهرمان بود و یک شبه خشکید. دختره...
-
همیشه خواستن ، توانستن نیست.
یکشنبه 1 شهریور 1394 00:11
از آن روز که س.ا.م.ا ن را توی خیابان دیدم دلم می خواهد دوباره برم ح.وزه هن.ری. نه برای دیدن دوباره ی س.امان . که من از همان اول هم ازش خوشم نمی آمد. از همان وقت که می آمد وسط حیاط و عز و جز راه می انداخت که چرا خانم دال هر هفته یک داستان می نویسد. و با این پشت کارش آخرش می شود آلیس دال. (کنایه از آلیس مونرو که جایزه...
-
لباس ها
شنبه 31 مرداد 1394 22:30
گاهی دوست دارم مثل آدم هایی که هر چیز الکی را توی وبلاگشان می نویسند بیایم این جا و از تمام اتفاق های روزانه ام حرف بزنم. اصلا کی گفته که وبلاگ جای مهمی است که آدم باید تویش حرف های خاصی بزند؟ وبلاگ دقیقا جایی است که آدم می تواند هر دری وری که دلش می خواهد بنویسد. امروز جلوی پارچه فروشی گفتم:" از این پارچه ها...
-
کفش هایی برای کودک نداشته ام.
دوشنبه 26 مرداد 1394 00:04
آخرین پستی که اینجا نوشتم درباره ی خراب شدن ابروهایم بود. الان که خواندمش خنده ام گرفت. آن روز که رفته بودم پیش آرایشگر دوم تا ابروهایم را نقاشی کند بهش گفتم از قیافه ای که پیدا کرده ام دارم سکته می کنم لبخند مهربانی زد و گفت: "واقعا؟ به خاطر ابروهات؟" گفتم: "وا مهم نیست؟ "گفت :" کاش همه ی...
-
گریه اصلا هم قشنگ نیست ولی بعضی وقتا چاره ای نیست.
شنبه 19 اردیبهشت 1394 23:58
اولش باید مثل همه ی پست های اول های وبلاگ ها باشد؟ خب نیست. خیلی بد است که هر حرفی که بخواهی بزنی حرفی باشد که نمی خواهی چشم هیچ آشنایی ببینند. و بدترش این است توی دنیای مجازی با این همه بزرگی با این همه بی در و پیکری و بی نشانی همیشه یکی هست که مرا پیدا کند. خب از حرف هایی که نمی شود زد بگذریم. یک حرف هایی هم هست که...