همیشه خواستن ، توانستن نیست.

از آن روز که س.ا.م.ا ن را توی خیابان دیدم دلم می خواهد دوباره برم ح.وزه هن.ری.
نه برای دیدن دوباره ی س.امان . که من از همان اول هم ازش خوشم نمی آمد. از
همان وقت که می آمد وسط حیاط و عز و جز راه می انداخت که چرا خانم دال هر هفته
یک داستان می نویسد. و با این پشت کارش آخرش می شود آلیس دال. (کنایه از
آلیس مونرو که جایزه نوبل را برده است) و من درک نمی کردم چرا این طور حسادت
می کند و به جای حرص خوردن خودش هم هفته ای یک داستان نمی نویسد.
یا همان وقتی که معرکه می گرفت و دخترها را دور خودش جمع می کرد و ازشان
می پرسید که داستان طنز تازه اش چطور بوده و آیا آن ها خنده اشان گرفته یا
نه؟ و یکی از آن دخترها جرات نمی کرد بهش بگوید داستانش هیچ خنده دار 
نبوده. و فعلا همان داستان هایش که پسره رفته خودش را از روی بام بیندازد
پایین و از  این زندگی نکبتی راحت کند تاثیر گذارترند . برای نوشتن  طنز اول باید
از لبه ی بام بیاید پایین بعد سعی کند دیگران را بخنداند.

دلم آقای مثلا استاد میم را هم نمی خواهد. که مدام از این دم می زد که
ادبیات به آدم ها ادب می آموزد. بهشان یاد می دهد که قضاوت نکنند بلکه
سعی کنند درک کنند. اما یک روز پشت دفتر آفر.ینش های ا.دبی مچش را
گرفتم که داشت پیش مسئول چغلی بچه ها را می کرد. و تازه فقط این نبود
آقای استاد هیچ بویی از ادب نبرده بود و مدام به بچه ها متلک می انداخت.
خیلی زود هم قضاوت می کرد. کار.گاه داس.تان مجموعه ای از آدم هایی بود
که  حتی  از نقاط قوت نوشته های دیگران به عنوان نقاط ضعف یاد می کردند
،  نقدهایشان اصلا درست و منصفانه نبودو استادی که معلوم نیست آن همه
بی ادبی  و علاقه به تخریب شخصیت آدم ها ر( توجه کنید نه تخریب داستان

تخریب خود شخصیت بچه ها )را از کجا آورده بود.


دلم کارگاه های ف.لسفه ی زیبایی را می خواهد. در من چیزهایی بود که
هم می دانستم و هم نمی دانستمشان. چیزهایی که در درونم بودند اما
انگار در سطح آگاهانه ی ذهنم نبودند. چیزهایی که در طی زندگی درکشان
کرده بودم اما تا وقتی آنجا بحثش پیش نمی آمد به سطح خود آگاهم نمی آمدند.
این یکی آقای  استاد مرا دوست داشت. نه برای جنسیتم . برای حرف هایی
که می زدم.  حرف که می زدم ذوق زده نگاه می کرد. گاهی که با کسی بحث می
شد از حاضر  جوابی هایم قاه قاه می خندید و راستش این کارگاه ها حس خیلی
خوبی بهم می دادند. از چیزهایی حرف می زدم که همه ی عمر برایم مهم بوده
اند. اما با هیچ کس نمی توانستم درباره شان حرف بزنم. کسی آنجا نشسته بود
که تحصیلات خوبی در  فلسفه داشت و با تحسین نگاهم می کرد و من کم کم
می فهمیدم که ک.ارگاه داستان هیچ حس خوبی بهم نمی دهد. اینجا حس خیلی
بهتری دارم.
و یک چیز جالب دیگر هم بود. چند مرد مسن توی این کارگاه  بودند. که کوچک
ترینشان یک ن.قاش چ.هل و هشت ساله بود که ازدواج نکرده بود. آقای ن.قاش
بعد از کارگاه ها هن هن کنان دنبالم می دوید و راجع به سوالی که از استاد پرسیده
بودم و جوابش را هم گرفته بودم توضیحات بی ربط می داد. آن قدر بی ربط که
هر کسی متوجه می شد فقط آمده حرف بزند.
یک بار دیر رسیده بودم. تمام صندلی ها پر شده بود. آقای استاد رفت برایم صندلی
بیاورد. پشت سرش آقای شین دوید بیرون. آقای شین پیرمردی بود که  دست کم 
شصت سالی داشت .نمی دانستم می آید آن جا چه کار کند.همیشه با خودش یک
کتاب می آورد و  تمام  مدتی هم که استاد حرف می زد یا دیگران  بحث می کردند او
  بی توجه مشغول خواندن  کتابش بود. گاهی هم که کارگاه تمام می شد می گفت:
" اجازه بدید من کمی در مورد  این کتاب براتون حرف بزنم( منظورش سخن رانی کنم
بود!) و نیم ساعت تمام راجع به  کتابی که داشت می خواند حرف می زد. اصلا برایش
مهم نبود که هیچ کس گوش نمی  دهد و همه هی به ساعتشان نگاه می کنند.
آقای استاد رفت. من توی راهرو بودم. میانه ی راه بود که آقای شین بهش رسید
گفت : " اجازه بدین من بیارم" آقای استاد دستش را کشید عقب:" نه خودم میارم"
آقای شین دستش را برد جلو و صندلی را کشید. کمی  با هم کلنجار رفتند و آخر
آقای شین موفق شد. صندلی را برد و صاف گذاشت  کنار صندلی خودش.
من نمی دانستم چرا یک پیرمرد شصت ساله باید برای من صندلی بیاورد. فقط
احساس می کردم این جا جاییست که  با خانم ها  شبیه یک "خانوم" رفتار می
شود.

وقتی دیگر نرفتم هیچ وقت دلم برای ک.ارگاه داستان تنگ نشد اما برای
ف.ل.سفه  چرا. گاهی به شوخی می گفتم:" دلم برای ع.شاق پ.یر پاتالم تنگ
شده". و واقعا دلم تنگ شده نه برای عشاق پیر پاتال، برای حرف زدن از چیزهایی
که در خون منند. من فلسفه را جور عجیبی  دوست دارم.

از آن روز که س.امان را دیدم هی یاد آن جا می افتم
دلم تنگ شده ولی نمی توانم  بروم.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.