امشب حدودای ساعت 9 شب بود، فک کردم باید یه دوستی
می داشتم که زنگ می زدم بهش و پای تلفن عر می زدم. اون
حالمو درک می کرد و باعث می شد که خوب بشم. اما هیچ کی
نبود. اینکه من جلوی کسی گریه کنم چیزیه که سعی می کنم
اصلا پیش نیاد.حالا اینکه بخوام پای تلفن گریه کنم....
بقیه شو نمی خوام بگم. من هیچ کی رو نداشتم که اون لحظه
باشه و الان دیگه اون لحظه نیست. پس گفتنش هم فایده ای
نداره. اصلا اینجا نوشتنش چطور می خواد جای دوستی رو که
اون لحظه باید می بود و نبود. پر کنه؟
+ گاهی گفتن یه سری حرف ها، به کسایی که یه عمر به جسم ،
روح و هویت و شخصیتت ضربه زدن. احساس سبکی به آدم
می ده. حتی اگه اونا اصلا نفهمن.
ای بابا
واقعا هم
امروز داشتم به این فکر می کردم چرا "خرمالو" و "خرما" اسماشون شبیه به همدیگه است؟
هرچند "خرمالو" به نظر می رسه فامیلی باشه نه ؟
مثل "قره گوزلو"
منم داشتم فک می کردم که ربط خرما و خرمالو به پست من چیه. دیدم ربطی نداره. اما بچه بودم خیال می کردم چرا خر و خربزه شبیه همن. الان که یادم اومد دیدم خربزه یه خریه که بزه. یعنی خوش به حالش شده و ارتقا مقام پیدا کرده به بز. مثلا یه آدمایی ان که خرن. ولی خرایی که بزن یعنی خر خیلی خوبی بودن
این وضعیت رو درک میکنم
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگیتان را پیدا کنید.
اگه جای من شما بودم. اون قاسمو هیچ وقت ول نمی کردم. حالا نمی دونم الان ازش خبر دارین یا نه. ولی من بودم ولش نمی کردم.
هر خطی رو که خوندم دلم یه قاسم خواست. دو بار خوندمش. بار دوم گریه ام گرفت. نمی دونم چرا.
آخرش هم مرسی که وقت گذاشتین و اینا رو برام نوشتین. هر خطش برام ارزش داره.