ادراکِ کاذب

تا حالا آدمی رو دیدی، که از چیزی حرف می زنه. که حتی خودش 
هم نمی دونه چیه. یعنی در واقع، خودش هم نمی دونه چی داره 
می گه.اما خیال می کنه می دونه؟ 

به نظرم آدم هایی که زیاد کتاب می خونن. تو خطر ابتلا به این 
بیماری قرار دارن و بیشتر وقت ها هم مبتلا می شن. بچه که بودم 
یه عالمه کتاب می خوندم. فک می کردم من یه چیزایی می فهمم که 
بقیه نمی فهمن. بعدها بزرگ شدم و فهمیدم من در واقع هیچی 
نمی فهمیدم. فقط خودم خیال می کردم می فهمم. بین زندگی کردن 
و خوندن فرق زیادی هست و فقط کسی می تونه بفهمه که " یه چیزی" 
رو زندگی کرده باشه یا از نزدیک لمس کرده باشه. نمی شه درد رو 

بخونی و خیال کنی می فهمیش. درد باید به وجودت چنگ انداخته 
باشه، مچاله ات کرده باشه، لهت کرده باشه تا بتونی بفهمی درد 
یعنی چی. اینکه به بالش نرمت تکیه بدی و چند تا جمله ی احساس 
برانگیز راجع به درد بخونی تو رو به یه آدم فهمیده تبدیل نمی کنه. 
واقعیت اینه که درد رو یه " آدم درد کشیده " می فهمه نه یه 
"آدم فهمیده". گشنگی رو کسی می فهمه چیه که گشنگی کشیده 
باشه، نه اونی که با شکم سیر توی کتاب ها راجع به آدم های گشنه 
خونده.نمی گم همه ی بلاهای دنیا باید به سر خود آدم بیاد.اما 
دیدن این بلاها توی آدم های دیگه هم اثر بیشتری داره تا اینکه 
توی کتاب ها خونده بشه.

 من همه ی آدم های دنیا رو ندیدم . نمی تونم حکم کلی بدم.
اما می تونم در محدوده ی تجربه ی  خودم بگم که تا به حال
چندین نفر رو دیدم که زیاد کتاب خوندن. و هر جمله ای که تو 
می گی اونا می خوان بهت بگن تو خفه شو. تو نمی دونی. چون اونا 
می دونن. اونا یه عالمه راجعبهش خوندن. تو چی می فهمی؟ 

دختری هست که یه زمانی وبلاگ خیلی معروفی داشت و فکر 
می کنم کمتر کسی باشه که نشناستش.کتاب هم زیاد می 
خوند. خیلی زیاد. نمی خوام اسمشو بیارم. یه زمانی لوازم
 آرایش وارد می کرد از ترکیه. ( وبلاگش اصلا به این کار ربطی
 نداشت) من یه مدت باهاش حرف می زدم.حرف زدنم  قبل 
این بود که این کارو شروع کنه. جواب هر جمله من یه سری جمله 
از طرف اون بود برای اینکه، بهم ثابت کنه من اشتباه می کنم و 
اون درست می گه. بعدن دیگه دلم نخواست باهاش حرف بزنم. 
یه بار بهش پیام دادم تا بپرسم قیمت یکی از رژلب های کلینیک 
چقدر می شه؟ حتی اون موقع هم می خواست بهم بفهمونه که این 
رنگ، رنگ خوبی نیست و ارزش نداره و چرا رنگ دیگه ای نه؟ مثلا 
یکی از رنگ هایی که اون تشخیص می ده خوبن. یه رنگ وقتی خوبه
 که به پوست آدم بیاد و من اون رنگو بر اساس پوست خودم انتخاب
 کرده بودم. البته با حرفایی که  زد،و فقط همینایی نبودن که اینجا
 گفتم.  پشیمون شدم. نه از اون رنگ، از اینکه بخوام به آدمی که 
انقدر بد برخورد می کنه، پول بدم تا یه کاری رو برام  انجام بده. 

الان می خواستم دو تا حرفو بگم. یکی اینکه آدم هایی که زیاد کتاب 
می خونن، دچار این احساس می شن که فقط اونا می فهمن. بقیه، 
نمی فهمن. و یکی دیگه هم اینکه گاهی وقتا  خیال می کنن یه چیزی 
رو فهمیدن ولی هیچ درکی از اون مسئله ندارن و فقط دارن حرفایی
 رو که تو کتاب ها خوندن تکرار می کنن.حتی خودشون هم نمی دونن
 چی  دارن می گن. 

همه ی این ها به این معنی نیست که من هیچ کدوم از آسیب های
زیاد کتاب خوندنو نخوردم.یا چون گفتم بچگی هام... الان دیگه آسیب 
دیده نیستم . اما دیدن آدم های آسیب خورده ی دیگه بهم این دید 
رو می ده. که به جهان تجربه ها ایمان بیارم نه کتاب ها و سعی کنم 
برای این آسیب ها، درمانی پیدا کنم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
نازلی چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 15:46 http://www.n-nikan.blogsky.com

سلام .
چقدر حسها مشترک تو این وبلاگ پیدا کردم
باید در اولین فررصت کل ارشیو بخونم

سلام
حس های مشترک آدم ها رو به هم پیوند می ده :)

یوسف یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 20:38 http://unheardarias.blogsky.com/

عالی بود خیلی خوب می‌نویسی ...
« درد » رو یه « آدم درد کشیده » میفهمه نه یه « آدم فهمیده »

مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.