او را به رویای بخارآلود و گنگ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من!*

وقتی اتفاقی تازه افتاده و هنوزچیز زیادی ازش نگذشته. در کنار آمدن باهاش
 مشکل دارم. هیجان زیادی را تجربه می کنم. هیجان نه به معنی ذوق زده گی،
شاید حتی ناراحتم، شاید عصبانی ام. اما در ساعات اولیه فقط می توانم بفهمم
که احساسات شدیدی دارم. 
نمی توانم برای خودم مشخص کنم که این احساسات چه هستند. غم ، اندوه،
دلخوری، رنجش... کدام؟ گاهی هم می دانم و به طرز وحشتناکی باهاش درگیر
 می شوم. انگار می توانم با فکر کردن مدام به اتفاق افتاده و مرور دوباره اش
 چیزی را درست کنم. یکی از آرزوهایم این است بتوانم با خودم و احساساتم
کنار بیایم. نشخوار فکری هم  نکنم. 

امروز پاشدم رفتم مطب یک دکتر م.ت.خ.ص.ص اط.فال. ه.یپنوتیزم د.رمانی
 می کند. عضو انجمن هیپنوتیزم بالینی است. خاطرات آزار دهنده ی  زیادی
 هستند که از ذهنم  پاک شده اند. می خواهم آن خاطرات را برگردانم. نه
 همه شان را. آن هایی که من ِ امروز را ساخته اند. آن هایی را که باعث می
 شوند هیچ عشق و محبتی را در این دنیا باور نکنم. می خواهم باور کنم که
آدم ها دوستم دارند. و خیال نمی کنم با نشستن پای حرف های روانشنا س
 ها تا سال های سال بتوانم به این باور برسم. گفت باید بهم ا.عتماد کنی.
 باید باور کنی که می خوام کمک.ت کنم.( خانوم است و گرنه  پایم را توی
 مطبش نمی گذاشتم).  گفتم من به هیچ کس تو این دنیا ا.عتماد ندارم.
 یه کم برام سخته. گفت می دونم. از حرف هات متوجه شدم. ازش خوشم
آمد. ولی راستش را بگویم؟ به خوش آمدن های من هیچ اعتباری نیست.
 ممکن است همین فردا بیایم بگویم
 ازش خوشم نمی آید. قبلا هم که گفتم ت.عادل احساسی ندارم. گفتم اگه
 هیپ.نوتیزم نشم چی؟ گفت من فک می کنم می شی. تو حافظه د.یداری
داری. گفتم از کجا فهمیدید؟ گفت از اینکه آدم د.یداری هستی. حرف ها
ی منو با چشم هات دنبال می کنی نه گوش هات. آدم های شنیداری به
 این زودی ارتباط برقرار نمی کنن که تو کردی. وقتی هم داری از گذشته
 ات حرف می زنی به گوشه پایین سمت چپ نگاه می کنی. که نشون می ده
 نیم کره سمت راست مغزت بهت غالبه. ( راست گفت ) که یعنی ت.جسم و
 ت.خیل خوبی داری( این یکی را نمیدانم راست گفت یا نه، خودم گمان می
کنم ت.خیل خوبی ندارم) . 

به هر حال، بهم گفت روزگاری یک آدمی توی کودکی ب.ت من بوده که
شکسته و همراهش من هم شکسته ام. این را من بهش نگفتم. من فقط
 حرف های خودم را زدم و او این طور گفت. اینکه حالا از آن ب.ت متنفرم.
از آدم هایی که او را برایم ب.ت کردند متنفرم را هم نگفت.ولی باعث
نمی شود که بگویم برداشتش از موقعیت غلط بود. بله، روزی روزگاری
ب.تی بود و من بودم و .... تکه های شکسته ام.  لعنت به دنیای کثیفی
 که مرا رها کرده بود تا او ب.ت من باشد. 

گفتم نمی توانم مر.دها را دوست داشته باشم. دوست دارم باهاشان
 با.زی کنم. گفتم حتی وقتی از خیر باز.ی هم می گذرم و خودم از کسی
 خوشم می آید نمی توانم اجازه بدهم بهم نزدیک شود چون احساس
 می کنم رهایم می کند. پس قبل اینکه او مرا رها کند من رهایش می
کنم. گفت ما بر می گردیم گذشته، تو امروز یه آدم بالغی، دیگه بچه
 نیستی. می تونی حلش کنی. 

می توانم؟ نمی دانم. فقط می دانم دیگر نمی خواهم جلوی یک ر.وانشناس 
بنشینم و او برایم داستان ببافد. نه اینکه به ر.وانشناس  اعتقاد نداشته 
باشم. دارم. خیلی هم دارم.ولی نه در این یک مورد. خیال هم نمی کنم
ه.یپنوتیزم قرار است معجزه کند و از من آدم دیگری بسازد. فقط می
 خواهم برگردم عقب و یک بار دیگر تجربه اش کنم. آن وقت راحت تر 
درکش می کنم.راحت تر باهاش کنار می آیم. و دیگر لازم نیست به 
جای دانستن واقعیت حدس بزنم و خیال کنم. 

* عنوان از شاملو 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.