از خواستن تا گذشتن

دلم می خواست بچه داشته باشم.  از فاصله ی 25 تا 28 سالگی یه 
بارم نشد حتی تو تنهایی و واسه خودم گریه کنم. اما هر وقت می 
نشستم به بچه ی نداشته ام فکر می کردم گریه ام می گرفت. 
حتی تو خیالم می دیدمش که بازی می کنه و منو مامان صدا 
می زنه. می گفتم مامان به قربونت بره و می دیدم نیست که 

مامان به قربونش بره و گریه ام می گرفت. واسم مهم نبود که 
بچه ی خودم نباشه. که مامان واقعیش نباشم. و حتی یه جورایی 
ترجیح می دادم بچه ی خودم نباشه. که لازم نباشه بابایی داشته 
باشه. گذشت تا بفهمم بچه فقط مامان نمی خواد. بابا هم می خواد. 
و مامانش به تنهایی واسش کافی نیست.

دلم نمی خواست به بچه ام چیزایی رو بدم که خودم می خوام، می 
خواستم بهش چیزایی رو بدم که خودش می خوادو مجبورش نکنم 
اون چیزی باشه که من دوست دارم، بذارم اون چیزی باشه که خودش 
دوست داره. فک می کردم می تونم جای همه ی آدم هایی که دوست 
نداشتم. جای همه ی جاهای خالی زندگیم دوستش داشته باشم 
و اونم منو دوست داشته باشه. فک می کردم فقط تو این حالته که 
یه نفر  واقعا دوستم داره. چون من مامانشم و هیچ کس دیگه ای
 نمی تونه مامانش باشه. اما هر کس دیگه ای می تونه جای من دوست 
یه نفر دیگه، عشق یه نفر دیگه یا همسر یه نفر دیگه باشه. فک می
کردم یه بچه که من  مامانشم، خیلی از کمبودهای زندگی مو برطرف
 می کنه. 

از وقتی رفتم روانشناس، دیگه دلم اون بچه رو نخواست. فهمیدم من 
یه بچه ی زخمی درونم دارم، که بایدکمبودهاشو براش جبران کنم. 
باید بهش محبت کنم. باید دوستش داشته باشم و باهاش مهربون
باشم. فهمیدم اول باید حال خودم خوب باشه و بعد بفهمم می خوام
 مامان بچه ای باشم یا نه. اما اگه همه ی اینا رو بذاریم کنار. یعنی از این
 بُعد که قبلا بهش نگاه می کردم، نگاه نکنیم. گاهی وقتا دلم می خواد
 یه دختر داشته باشم. یه دختر که شبیه خودم باشه. کمی خوشگل تر
از من باشه. اما بازم شبیه من باشه. و از این زاویه برام مهمه که بچه ی
من باشه.  به نظرم بچه ،فقط ادامه ی نسل نیست ( هر چند این طور که
 پیداست، نسل مال مردهاست، نه زن ها ) یکی شبیه خودت که تو
 نیستی، اما هنوزم بخشی از وجود تو رو در خودش داره. جوون تر از تو،
 سالم تر از تو،( که امیداواری این طور باشه و سالم باشه )  میاد توی این
 دنیا، و  وقتی که  می میری و زیر خاک می خوابی .انگار هنوز بخشی از
 وجودت توی این دنیا مونده و به حیاتش ادامه می ده.این جوری انگار
کاملا تموم نشدی، کاملا از این دنیا نرفتی و هنوز ادامه داری. 

خودخواهانه اس، این جوری یه بچه رو خواستن خودخواهانه اس. حتی اون 
نگاه اولی هم که داشتم الان به نظرم خودخواهانه میاد. یکی که دوستش 
داشته باشم و دوستم داشته باشه؟ یه چیزهایی از بچگی هام به یادم اومد. 
دیگه نمی تونم، نترسم از اینکه اون آسیب هایی که به من زده شده به 
یه بچه ای که مال منه، زده نشه. و یه حسی با من هست. حس اسباب 
بازی بودن توی بچگی. یه روز به خودم گفتم تو خودت اسباب بازی بودی 
حالا می خوای با یه بچه هم همین کارو بکنی؟ نکنه داری ناخودآگاه این 
کارو می کنی؟ اون بچه اسباب بازی نیست که بیاد کمبودهای تو رو جبران 
کنه.  کمبودهای بچه ی زخمی درون خودت رو برطرف کن. لازم نیست 
یکی رو ندانسته بدبخت کنی. 
فقط گاهی دلم می خواد یه بچه ای داشته باشم شبیه خودم، اما خوشگل 
تر . که به گمونم اینم بازم اثر هورمون هاست و گرنه خیلی وقتا هم بهش
 فک نمی کنم.