حیرانی

خیال می کنم باید دست از ادبی نوشتن بردارم. ادبیات حالا برام یه 
جای دوره.فقط نمی دونم چرا نمی تونم، دست بردارم و فک نکنم که 
از وقتی بچه بودم، دلم می خواست یه روزی نویسنده بشم. به نشستن 
گوشه ی حیاط،تو مدرسه،  زنگ ورزش فک می کنم که می نشستم 
سروش نوجوان می خوندم و غمگین می شدم. فک می کردم یه آدمی 
این قدرتو داشته که با نوشته هاش منو غمگین کنه. و منم می خوام 
یه روز این قدرتو داشته باشم. که با کلمه هام آدم های دیگه رو شاد 
یا غمگین کنم. الان که بهش نگاه می کنم انگار تمایل به دستکاری 
احساس آدم ها از سال ها پیش با من بوده.هر چند برام معنی بدی 
نداره و بد نمی بینمش. این روانشناس آخری همه اش از کلمه ی 
قدرت استفاده می کنه. می دونم سال های سال، نوشتن واسه من 
قدرت بود. چون هیچ جای دیگه زندگیم هیچ قدرتی نداشتم. 
امروز ، به یه چیز دیگه ای هم فک می کنم. به اینکه اون نوشته ها 
اون قدر قدرت نداشتن که منو تا اون حد غمگین کنن. من خودم 
بچه ی  غمگینی بودم . اون نوشته ها انگار داشتن آهنگ درونی منو 
پخش می کردن. 

 خیلی وقت ها حس می کنم، علاقه به نوشتن انگار به من تحمیل شد.
من هیچ انتخاب دیگه ای نداشتم انگار. از وقتی چشم باز کردم مامانم
 برام کتاب می خوند. کتاب تنها دنیایی بود که من شناختمش. توی دنیا
ی محدودی که هیچ چیزی به جز کتاب نبود. چه انتخاب دیگه ای می تونستم
 داشته باشم؟ یادمه تقریبا 10 سالم بود که دختر همسایه ارگ خرید.
 می آوردش توی پنجره و آهنگ خونه ی مادربزرگه می زد. من از اینکه آدم
 با انگشتاش بتونه یه آهنگ بسازه انقدر ذوق زده شدم که هی به مامان،
بابام می گفتم منم ارگ می خوام. کسی واسه من ارگ نخرید. یه هفته براش 
گریه می کردم. حتی قیمتشو هنوزم یادمه.بهم می گفتن دلشون نمی خواد 
مطرب بشم و همینشون کمه. نمی خوام بگم، باید می خریدن،می خوام بگم
  دنیام وسعت نداشت. چیزای زیادی رو توش امتحان نکرده بودم، که ببینم 
چی رو دوست دارم، چی رو نه. تحمیل شده یا نشده، هر طوری که بوده، برام 
سخته وایسم بگم گور بابای نوشتن، تو دلت نمی خواد نویسنده بشی. 

من هنوز بعد این همه سال نمی دونم دلم چی می خواد. نمی دونم چرا هستم؟ 
می خوام چی کار بکنم؟ نمی دونم دنیا چرا انقدر مسخره اس و چرا زندگی انقدر 
واسه من پوچه. انقدر خالیه. چرا هیچ جور دیگه ای نمی تونم نگاش کنم؟نمی 
خوام حرفایی بزنم که نوجوان ها می زنن. ولی اون مرحله هیچ وقت از سر من 
رد نشد. نفهمیدم چی می خوام. چرا می خوام. و ما اومدیم تو این دنیا که چی
کار کنیم... 
نظرات 2 + ارسال نظر
موقت دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 22:26 http://kafgorgi.blogsky.com/

منظورم اینکه برداشت اشتباه کنن و یا متوجه موضوع نشن نبود
اون یکی پیچیده منظورمه :)

در جواب سوالتون که پرسیدین تا حالا سعی کردم پیچیده بنویسم گفته بودم نه.

موقت دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 08:26 http://kafgorgi.blogsky.com/

سلام عرض می کنم :)
تا حالا سعی کردید پیچیده بنویسید؟

سلام .
راستش نه. ساده نوشتنو بیشتر دوست داشتم. اما شده یه جوری بنویسم که بقیه برداشت اشتباه بکنن. مثلا فک کنن قضیه عشقیه در حالی که من داشتم از یه دختر حرف می زدم و هیچ چیز عشقی هم در کار نبوده. یا یه جوری بنویسم که کسی جز خودم نفهمه منظورم چیه ولی پیچیده نه. گمون نکنم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.