آیینِ شبانه

شب ها، یک ساعتی رو صرف این می کنم که دو تا دونه گردویی رو که گذاشته 
بودم تو آب، بخورم. بعد دو تا گردوی دیگه رو می ذارم تو  آب واسه فردا شب.
به اندازه ی اون ماگ گنده هه آب سیب می گیرم . یه پارچ آب یخ و اسه خودم 
 درست می کنم. دستامو  با اون روشه که اتاق عمل می شورن می شورم و مایع
 لنز، توی جا لنزیمو عوض می کنم. امشب دیدم تاریخ انقضای لنزم سر اومده و
دیگه لازم نیست مایعشو عوض کنم. 

سخت ترین قسمتش همیشه اونجا بود که باید آب میوه گیری رو می شُستم. 
هی می گفتم الان می رم، الان می رم. با الان می رم گفتن نیم ساعت طولش می 
دادم تا برم.آخه آبمیوه گیری رو میارم بالا. چون بابام از سر شب  داره چرت
 می زنه و دیگه نمی شه اون پایین ازش استفاده کنم. حالا دیگه طولش نمی دم.
یا اگه بدم فوقش 5 دقیقه اس. قبلا شستن آب میوه گیری واسم مثه شکنجه 

بود. الان، به لذت تبدیل نشده. کی از ظرف شستن لذت می بره؟اونم یه آب 

میوه گیری که یه عالمه پرز سیب بهش چسبیده.  اما دیگه شکنجه نیست.

کل این کارای شبانه رو، دوست دارم. از اولش که نداشتم. ولی الان که بهش 
نگاه می کنم از مجموعه اش خوشم میاد. حالا شاید جای گردو و آب سیب خوردن 
اصلا تو شب نیست , و بهتره صبح باشه یا عصر ولی ازشون خوشم میاد. حتی 
از اون آب یخ درست کردن. حس می کنم دارم یه کاری می کنم که واسه توجه 
به خودمه. من معمولا ذهن پریشانی دارم. حواسم اونجایی نیست که هستم. 
ولی موقع این کارا زیاد حس پریشانی ندارم. حتی می رم حموم از بس یه چیزای 
مختلف فکر می کنم، گاهی یادم می ره چند بار بدنمو شستم. این یه ساعت، 
انگار مال منه. لازم نیست به چیزایی دیگه فک کنم و خودمو اذیت کنم. نه 
که کلا به چیزی فک نکنم. اما تو این یه ساعت خیلی کمتر فک می کنم . یه 
حس خوب آرومی دارم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.