رنج چیزی عمیق تر از درد است.

نه اینکه دیگر زخمی نمی شوم. نه اینکه مقاوم شده باشم. 
هنوز مقاوم نیستم. هنوز خیلی حرف ها زخمی ام می کند. اما 
دیگر فرار نمی کنم. صبر می کنم. به خودم می گویم جراحی 
درد دارد. جای پارگی و بخیه آدم را آتش می زند. اما تهش 
به نفع خودبیمار است. زنده می ماند. خوب می شود. 

می روم ر.وانشناس و دردم می آید. به خودم می گویم:" راست 
بگو این همه درد که مال حرف اون نیست. می تونی گریه کنی. 
اما اگه ندونی داری واسه چی گریه می کنی، یا اگه به خاطر یه 
دلیل یه اشتباه گریه کنی. فقط اشکاتو هدر دادی" سرم را فرو 
می برم توی پتو. بعد می بینم نمی توانم آرام گریه کنم. باید هق
هق کنم. مثل آن غروبی که حالم بد شده بود و می خواستم بروم 
راه بروم که یادم برود. حاضر شده بودم و می خواستم بروم بیرون. 
اما یک لحظه دیدم اگر از خانه بروم بیرون، توی خیابان نمی توانم 
جلوی خود را بگیرم و آن جا می زنم زیر گریه. سرم را گذاشتم 
توی پتو و زار زدم. شبیه کسی که عزیزی را از دست داده، زار 
زدم. 
می روم سرم را فرو می کنم توی پتو. می بینم این طور نمی شود. 
باید زار بزنم. اما برادرم آن بیرون است و دلم نمی خواهد صدایم
 را بشنود.هفت ماه پیش آن روز را که نتوانستم بروم بیرون، آن 
روز که سرم را گذاشتم توی پتو و گریه کردم. از امروز می ترسیدم 
 برای همین گریه می کردم. برای همین حس هایی که سال ها 
ازشان فرار می کردم و دیگر راه فراری ندارم. کاش یک جایی بود 
می شد رفت تویش زار زد و گریه کرد. مرا گریه ی بی صدا سبک 
نمی کند. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.