هیچ روز خوبی نمی یاد، وقتی که تو خودت روزهای خوب رو خراب می کنی.

شده ام شبیه این مردهایی که از ک.ار بی ک.ار شده اند و حالا توی 
خانه دارند دیوانه می شوند. هر پانزده دقیقه یک بار می روم 
آگ.هی های ا.س.تخدامی را نگاه می کنم، مثلا فکر می کنم توی پانزده 
دقیقه معجزه می شود؟ کار پیدا می شود؟ نمی توانم توی خانه بمانم 
نمی توانم ب.یکار باشم. فهمیده ام ریشه ی خیلی از مشکلاتم  ماندن 
در خانه است. در ب.یکار بودن است. می خواهم بروم سر ک.ار. می 
خواهم خسته باشم. از خستگی بیهوش شوم. خود آزاری نکنم، فکر
های الکی نکنم. باورم نمی شود، یک روزی نمی خواستم بروم سر کار ، 
چه طور  همچین آدمی بودم؟ چرا تمام خواسته ام این بود که بروم توی
 اتاق   در را ببندم و توی دنیای خیالی ام غرق شوم؟ 


زده ام یک موقعیت ش.غ.لی خوب را با ب.یمه خراب کرده ام، آن ها مرا 
می خواستند. سه نفر باهام م.صاحبه کردند. اولی یک سوال ه.وش 
برایم نوشت، از این ها که باید رابطه ی ر.یاضی اش را پیدا کنی. بعد 
پرسید اگر فلان قدر پ.ول داشتم باهاش چه کار می کردم.  من همیشه
 دارم فکر  می کنم اگر فلان چیز را ت.ولید می کردم مردم  خیلی خوب می 
خریدنش. می توانستم جای یک جواب هزار تا جواب  بدهم  اما فقط یکی 
شان را گفتم. پای برگه ام نوشته بود ه.و.ش عالی، ا..قت.صاد عالی، باید 
بهش می گفتم بنویس شعور صفر، دوراندیشی صفر ، زندگی در دنیای
 واقعی منفی 273 درجه کلوین، توهم : بی حد و حد حصر، بی انتها. 
دومی هم برایم سوال ه.وش نوشت، و یک سری س.وال های دیگر کرد. 
بعد آمدم خانه، زنگ زدند که باز هم بیا م.ص.احبه. سومی گفت که 
باید ت.هعد م.ح.ض.ری بدهم که تا دو سال رهایشان نمی کنم. گفتم 
این کار را نمی کنم. می دانید؟ نمی خواستم رهایشان کنم ولی
نمی خواهم به هیچ کس تعهد بدهم. من همیشه توی رویا زندگی 
می کنم. رویای یک روز خیلی بهتر از امروز. طبیعی است که اگر نمی 
خواستند مجبورم کنند حتی زیر پنج سال هم رهایشان نمی کردم. 
اصلا مگر کی می خواست مرا استخدام کند که نگران  شدم؟ 
باید به آقاهه می گفتم یکی از آرزوهای زندگی ام که هر چند سال 
یکبار بروم شغلم را کاملا عوض کنم؟ اما حالا دیگر دیر شده و سنم 
برای این کارها خوب نیست اما هنوز توهمش با من است؟  یا اینکه
 همین که تو می گویی ت.عهد من یک دفعه به تمام راه های فکر می
 کنم که تعهد به رویم می بندد؟ تمام راه های خیالی دنیا. باید بهش 
می گفتم  که شاید برای همین است که ازدواج نکرده ام؟ که پای هر
 کس وسط  باشد من فوری به تمام آدم های دیگری که ندیده ام  و
 ممکن است خیلی بهتر باشند فکر می کنم؟ که اگر ازدواج می کردم 

دیگر تمام موجودات خیالی و رویایی و نیست در جهان را از دست می

 دادم و باید با واقعیت موجود کنار می آمدم؟ باید بهش می گفتم من
 توی این دنیا  
زندگی نمی کنم؟ با خیالات خودم خوشم؟ اصلا مگر نمی

 خواهم بروم ک.ار کنم که خودم را از این خیالات بیرون بکشم؟ آخرش

 گفتم باشد ت.ع.ه.د می دهم. ولی دیگر دیر شده بود. مرد سوم
 خیال
 کرد من  می خواهم بزنم به چاک و اهل ک.ار کردن نیستم. در
صورتی  
که  توی این دوره از زندگی ام تنها یک چیز حالم را خوب می کند

 و آن ک.ار کردن است. اگر ک.ار نکنم دیوانه می شوم.ک.ار م.فت و
 خرح.مالی  بی 
خودی هم نمی خواهم بکنم. مگر چند بار دیگر می توانم
 یک ک.اری پیدا  
کنم  که .بی.مه می کنند و از همان اول هم ح.ق.وق 

خوبی می دهند؟ آن هم توی شهری که انتظار دارند از بام تا شام برای 

شان کار کنی تا چ.هار صد تومان بهت بدهند.اصلا متوجه بودم که

 دارم کجا  زندگی می کنم؟ 

 

خدایا صبر، و گرنه دق می کنم ...
یک ک.ار خوب هم  برایم پیدا کن،  برای تا روز ی که زنده ام ت.ع.هد 
می دهم. 

پ.ن: ببین تو می تونی اون دماغ زشتتو بکنی تو وبلاگ من، اما دیگه 
حق نداری بر اساس چیزی که اینجا می خونی جو زده بشی و فش فش 
به این ور و اون ور جرقه پرت کنی. فش فشو 

دانی که رسیدن هنر گام زمان است*

باید می گذشت تا می فهمیدم خنده دار نیست،  حتی عجیب 

هم نیست که بعضی آدم ها را هیچ وقت فراموش نمی کنیم 

با وجود اینکه یک بار بیشتر آن ها را ندیده ایم. باید می گذشت 
تا می فهمیدم این درباره ی تاثیر آدم هاست. حسی که ایجاد می 

کنند، حسی که به هر دلیلی عمیق است، و پاک نمی شود حتی 
بعد از سال ها. 

خندید. گفت: " ح.التون خوبه؟ "دختره زل زد بهش. احساس 

کرد باید توضیح بدهد. به من گفت که دختره بشنود:" چون 

شما رو اون همه ا.ذیت کردم تو خ.اطرم موندید" فکر کردم 
اصلا به دختره چه ارتباطی دارد،او که کاره ای نیست  چرا ما هی
همه چیز را برای اطرافیانمان توضیح می دهیم. دختره آن 
قدر پر رو بود که برگشت بهم گفت:" برای چی اذ.یتت کرده؟" 

باید می کشیدم توی دهنش. جواب بعضی سوال ها کلمه نیست 

همین است. 


امروز همه اش به آدم هایی فکر کردم که یک بار دیده ام  اما
برای همیشه در ذهنم مانده اند. به گمانم همه شان یک
 ظرافتی داشته اند، منظورم ظرافت ظاهری نیست،  یک
 ظرافت رفتاری ، یا اینکه حسی را برانیگخته اند که این 
همه 

آدم های آشنای دور و بر نتوانسته اند. امروز به این فکر کردم 
که من هم در خاطر کسی مانده ام؟ کسی که فقط یک بار مرا 
دیده؟


دستی از غیب بیرون بیاید و بهم بگوید آره، من حالم بد است. 

حالم بد است و از خودم عصبانی ام و دارم این موضوع را روی 
چیزهای دیگر فرافکنی می کنم. اما واقعیت این است که تا فردا 

صبح هم بنشینم و پست های بی ربط بنویسم خوب نمی شوم. 

حالا واقعا آره؟ 
یک کمی خوب می شوم ها


*ه. الف. سایه 



آدم های دیگر دنیا را چطور می بینند؟

توی پست قبلی نوشتم که مردها در روابط اجتماعی و شغلی و .... برخورد بهتری
دارند. حالا می خواهم چیز دیگری بگویم. این یکی را نمی توانم بگویم کلا این طور
ی  است یا یک چیز همگانی است اما برای من این طور بوده، در زندگی من مردان
مهربان تر از زنان بوده اند، هر چند عجیب است، هر چند همیشه می گویند زن ها
 با محبت تر و با عاطفه ترند ولی زندگی مرا به برداشت دیگری رسانده. 

باورم به مهربانی مردها شاید از سال ها پیش بیاید. یادم هست وقتی سه ساله
 بودم، وقتی داشتند می بردنم اتاق ع.مل، رفته بودم بغل بابا و گریه می کردم که 
نگذار مرا ببرند. با تمام کوچکی ام احساس می کردم که بابا احساسی دارد که به 
آدم امنیت می دهد و مامان به هیچ کس  اهمیت  نمی دهد. وقتی به هوش آمده
بودم گریه کرده بودم و باز هم بابا را صدا زده بودم، مامان همراهم بود و  احساس
 می کردم بودن و نبودنش هیچ تاثیری به حالم ندارد. کسی را می خواستم که
مهربان باشد و می دانستم بابا هست. 
بابا فقط سال های اولیه زندگی ام مهربان بود، بعد ها او هم مثل مامان شد و حالا 
سالهاست که نه تنها مهربان نیست بلکه هیچ کس را دوست ندارد و به کسی
هم اهمیت نمی دهد و البته برای من مهم نیست. بابا آن قدر در زندگی ام مرا 
اذیت کرده که چه جور بودن و نبودنش برایم اهمیتی نداشته باشد. من نمی خواهم 
برای این چیزهایی که می گویم دلیل یا مثال بیاورم.  فقط این ها را به عنوان حقایقی 
که وجود دارند و من هم باهاشان مشکلی ندارم نوشته ام. نیازی هم به دخالت و 
اظهار نظر کسی درباره ی این چیزها نمی بینم. (با لحن خشن نخوانید، خیلی هم لطیف
نوشته ام)

از دید من زن ها  توی شخصیتشان  درجات  مختلفی از خورده شیشه دارد. آن 

ها مکارند، بیشتر وقتا مسائل را جوری تحریف می کنند که دوست دارند آن طور

 نشانش بدهند و موفق هم می شوند. (این حرفی که می زنم کلی نیست، زن ها

یی هستند که خیلی خوبند، خیلی مهربانند، آدم می تواند حتی برایشان بمیرد،

 ولی تعدادشان خیلی زیاد نیست، لطفا یکی از این استثناها بیاید با من دوست 

شود، خواهش می کنم) 


من مردهایی را دیده ام که باهام مهربان بوده اند، خیلی هم مهربان بوده اند. 
البته تعدادشان زیاد نبوده، ولی توی زندگی ام هرگز زنی باهام مهربان نبوده، 
حتی مادرم. یک سال و نیم پیش وقتی هنوز ب.را.کت های ار.ت.و.دنسی ام را 
داشتم و مطمئن بودم که د.کترم دارد گند می زند و اغتشاش فکری هم  گرفته 
بودم می رفتم پیش یک د.کتر ف.ک، یک م.نشی داشت که مرد بود. یک مرد غول 
پیکر. قد خیلی بلندی داشت و چاق هم بود. باهام خیلی مهربان بود، من آن روز
ها خیلی ناراحت بودم، هر وقت می رفتم آن جا دلداری ام می داد. یک بار بهم 
گفت: " تو چرا نمی ری تهران؟ دکترای این شهر کجا به درد می خورن؟" بعد هم 
گفت: " من چند تا دکتر خیلی خوب اونجا می شناسم ولی خیلی پول می گیرن 
اما خب قیافه یه دختر خیلی براش مهمه" بعد هم می گفت که حالا فدای سرت و 
جهنم و غصه اش را نخور. من دیده بودم که آقای منشی به پسری پیشنهاد کرده 
بود که نرو فلان جا برای ا.ر.تو.دنسی ، کلی پول ازت می گیرن. بیا برو پیش فلان 
آقای د.کتر که کمتر می گیره، و فکر می کردم او می فهمد، او چیزی را که هیچ کدام 
از آدم های اطرافم نمی فهمند می فهمد. آخرین باری که آن موقع رفتم د.کتر مامان 
هم باهام بود. من که رفته بودم توی م.طب آقای م.نشی به مامان گفته بود: " من 
دختر شما رو خیلی دوست دارم، خودم هم نمی دونم چرا، از اولین لحظه ای که 
دیدمش مهرش به دلم نشست، احساس می کنم دختر خودمه" 

آقای میم شوهر دختردایی است، مامان  پنج شش سالی با خانواده اش قهر بود 
وقتی من هجده ساله بودم باهاشان آشتی کرد. آقای میم به دختردایی گفته 
بود که مرا دوست دارد. دختردایی به مامان گفته بود، و مامان هم به من. دختر
 دایی می گفت هر وقت حرف دخترهای فامیل می شود آقای میم می گوید:" فقط 
گمشده" آقای میم همیشه با من مهربان حرف می زند. چند وقت پیش خانه زن 
دایی بودیم. آن ها هم بودند. تعداد مهمان ها آن قدر زیاد بود که سینی چایی 
برای قندان جا نداشت من قندان را می چرخاندم. به آقای میم که رسیدم گفت 
مرسی و  برنداشت. زن دایی که  مادر زنش می شود، گفت " میم هیچ وقت 
قند نمی خوره، از شکلات های روی میز بهش بده" آقای میم فوری دو تا قند 
برداشت و گفت: " برای اینکه دست خانوم گمشده رو کوتاه  نکنم  بر می دارم" 
و مسئله این نیست که چه می گوید مسئله این است که جوری با محبت حرف 
می زند که آدم می تواند بنشیند زار زار گریه کند!(اگر فکر می کنید کمبود 
محبت دارم،  درست فکر می کنید، مگر خودتان ندارید؟) آقای میم مودب
 است. 
با همه با احترام حرف می زند ولی با من با همان لحنی حرف می
زند که دیده ام 
فقط با دختر خودش  حرف می زند. 

دیروز رفته بودم جایی، هی برگه می گرفتم و می نوشتم. یک لحظه سرم 
را بلند کردم و دیدم آقاهه دارد بهم می خندد. نه از آن جورها خنده ها
که کسی را مسخره می کنی از آن خنده هایی که از کارهای کسی لذت می
بری. بعد تمام سعی اش را کرده بود که بهم کمک کند. هر چند می دانستم
نه سعی او فایده ای  دارد نه آن داستان های ناتمامی که می نوشتم. آقاهه

جوان نبود، شاید چهل  و پنج سالی داشت . می دانستم که  مهربان است،  

 منظوری هم ندارد، فقط مهربان است، آمده بودم خانه فکر کرده بودم  یک

 چیزهایی همیشه زخم می ماند، حتی اگر کوچک. کاش همه ی چیزهای دنیا

 دست آدم هایی مثل آقاهه بود، آن وقت دنیا جای خیلی  بهتری برای زندگی

 بود. دیروز حالم خوب بود، زخمه هنوز آن جا بود . می دانستم احتمالا برای

 ابد همان جا  می ماند و باعث دردهای بدی در زندگی ام می شود، اما یک نفر

 به یادم آورده بود  که مردها می توانند خوب و مهربان باشند و من می توانستم

 تمام روز را احساس خوبی داشته باشم.

 

من پسرهایی را دیده ام که آن قدر م.نحرف.ند که باور نمی کنند هیچ مردی
توی این  دنیا بی منظور با زنی خوب و مهربان باشد. اما آن پسرها بهتر است
بروند توی قعر  جهنم گم شوند. من به مهربانی بی منظور بعضی مردها ایمان
دارم. هیچ کس بهتر  از یک زن نمی تواند بفهمد که یک مرد دارد چطور بهش
  نگاه می کند. من مردهای آشغال زیادی توی زندگی ام دیده ام.دوست داشتم
 به جای آشغال کلمه ی بهتری پیدا کنم ولی خب حقیقت همین است: آشغال. مرد
های متاهل زیادی بوده اند که  سعی کرده اند باهام دوست شوند. به همین دلیل
 و به دلیل اینکه مردها بعد از ازدواج راحت تر برخورد می کنند و سعی نمی کنند
 شخصیت خودشان را موجه نشان دهند، من با نگاه کردن به هر مرد متاهلی می
توانم بگویم که این مرد به زنش خیانت می کند یا نه، اگر می کند در چه حدی،
 راب.ط ج.ن.سی؟ خیانت ذ.هنی؟ 
و متاسفانه تعداد مردهایی که می توانم با

 اطمینان بگویم که این مرد  هرگز به همسرش خیانت نمی کند خیلی کم است.

   توی همان م.طبی که آقای م.نشی مهربان داشت. من باید سالی یک بار  از ف.کم

 عکس بگیرم و به دکتر نشان بدهم. تابستان رفتم. آقای م.نشی دیگر آن جا 

نیست،  خانم م.نشی جایش را گرفته. تابستان د.کتره گفت:" ماهی یه بار بیا

 ببینمت" بعد هم به م.نشی گفت که ازم ویزیت نگیرد و ویزیت همان وقت را 

بهم برگرداند. وقتی هم پرسیدم چرا ویزیت را برگرداند گفت:"  من که برای 

تو کاری نمی کنم!" 

سوال این جا بود اگر او کاری نمی کرد چرا باید ماهی یک بار می رفتم. که 

 فقط بنشیند رو به رویم و لبخندهای بی معنی  بزند، یا اینکه بهم بگوید 

آن چیزهایی که از نظر من عیب صورتم هستند خیلی هم جذابندولی خودم

 نمی فهمم؟ البته من مشکل م.فصل  گ.یجگاهی ف.کی دارم. امامسلما

نشستن رو به روی د.کتری که کاری  برایم نمی کند و فقط بهم لبخند میزند
کمکی به درمانم نمی کند.این را گفتم که بگویم  من نمی گویم به به چه د.کتر

 مهربانی.  میان مهربانی و چیزهای دیگر فرق هست و این فرق ها را می فهمم.  


دیروز فکر کردم ممنون آقاهه هستم. برای مهربانی اش. برای احساس 

خوبی که بهم داده، یادم آمد اینجا نوشته ام آدم ها را دوست ندارم، هیچ 
کدامشان را، اما اشتباه می کنم. من بچه های کوچک را دوست دارم. دختر 

بچه های نه ساله را هم. یعنی بچه ها را چه دختر و پسر دوست دارم، اما 
دختر بچه های نه ساله یک جور خاصی برایم عزیزند، شاید چون دیگر آن
 قدر ها هم کوچک نیستند ولی هنوز خیلی کوچکند. و به دلیلی که نمی دانم 
چرا، مرا به یاد بچگی های خودم می اندازند. 
مردهای مهربان را هم دوست دارم. دوست داشتن، نه آن جور که آدم عضوی 

از اعضای خانواده اش را دوست دارد، نه آن جور که یک غریبه از جنس مخالف 
را دوست دارد، اما قدر دان احساس خوبی هستم که بهم می دهند و برای 
همین دوستشان دارم. 

+این که چرا بعضی کلمات را با نقطه می نویسم در حالیکه مشکلی ندارند 
دلیلش این است: نمی خواهم مثلا کسی که دنبال درمانی برای اختلال 
م.فصل گی.ج گاهی ف.کی می گردد از این جا سر در بیاورد. این جا که 
وبلاگ پ.زشکی نیست. 



مردها هم خوبی های خودشان را دارند.

با وجود اینکه بارها اینجا از مردها ایراد گرفته ام و از این به بعد هم خواهم

 گرفت، یک عقیده ای دارم. مردها در بعضی خصوصیات   اخلاقی از زن ها

بهترند. هنوز هم می گویم مردها وقتی پای  روابط با  زن ها وسط باشند
 پستند( عده ای هم نیستند) اما در روابط اجتماعی از زن ها بسیار
 بهترند. حتی  مهربان 
اند، منظورم دوستی های اجتماعی نیست،
به نظر من چیزی 
به اسم دوستی  اجتماعی وجود ندارد، مردها در
 ایران روی ل.ا.س زدن ها
یشان اسم دوستی  اجتماعی  گذاشته اند.

چند سالی هست که تقریبا سالی یک بار  یک اتفاقی می افتد و مجبور می
شوم بروم  ا.ورژانس. مثلا فروردین امسال رفته بودیم جنوب. یک شب  توی
یکی از مدرسه ها خوابید بودیم. سرم درد می کرد به فاصله های نیم
ساعت یک بار  
یا کم تر چهار تا قرص مسکن قوی خوردم. همیشه این 
کار را نمی کنم اما می 
 دانستم صبح زود بابا می آید بیدارمان می کند
و نمی خواستم سر درد داشته
باشم. صبح رفتم دست شویی  کلاس
 ها دور  تا دور حیاط بودند و درشان حفا
ظ های آهنی با میله های بزرگ
 
داشت. قرص ها گیج و منگم کرده  بودند و اصلا حواسم به چیزی نبود.
 یک 
لحظه پایم سر خورد و محکم پرت شدم روی میله های حفاظ آهنی. 
داشتم روی  
زمین پخش می شدم   بابا که آن نزدیک بود گرفتم،  پرسید
:"حواست کجاست؟ 
خوبی؟" احساس اولیه ام این بود: "استخوان گونه
 ام
 خورد شد" دردشدیدی هم توی قفسه ی سینه ام پیچیده بود.
 احساس ثانویه 
 چندانی هم نداشتم. داشتیم می رفتیم شهر دیگری
و تمام آن روزتو ی م
اشین خواب بودم و حتی احساس نمی کردم کجا
هستم.
روز های بعد در خانه گونه ام  مشکلی نداشت. اما قفسه  ی
 سینه ام هنوز درد می کرد و وقتی نفس عمیق می 
 کشیدم یا خم می
 شدم  اشک توی چشم هایم جمع می شد. یک روز رفتم ا.ورژانس،
 عکس
 
انداختم.د.کتر گفت که ترک خوردگی یا شکستگی وجود ندارد. یک
 ضرب 
دیده گی  شدید است که کم کم خوب می شود. چند تا آمپول و
 پماد هم نوشت 
که ازشان استفاده  نکردم. همین که می دانستم
 خودش خوب می شود بس 
بود. 


دیشب هم رفتم ا.ورژانس. این جوری می شود دو بار در سال. یکی ابتدایش و
یکی انتهایش. از گفتن اینکه چه اتفاقی افتاده بود اجتناب می کنم. اجتناب کردن

 چیز خوبی است. احساس کنجکاوی یا فضولی شما را( بسته به نوع شخصیت
تان ت.ح.ریک می کند) و بهش پاسخی نمی دهد. حتی ا.ورژانس هم چیز
 خوبی 
است، مادامی که بهتان می گوید اتفاقی که افتاده نزدیک به بد بوده
 اما خود بد نبوده، چیز خوبی است. 
اگر بگوید اتفاقِ افتاده خودِ بد بوده دیگر
 خوب  نیست. ممکن است حتی در آنجا بمیرید، مثلا اگر تصادف 
وحشتناکی
 کرده 
باشید یا از بلندی سقوط کرده باشید. در این صورت به چیز دردناک و
غم  
انگیزی تبدیل میشود.نتیجه می گیریم گاهی موضوع این نیست که
 شما  چطور به قضیه نگاه می کنید،
موضوع این استکه قضیه دقیقا چیست.
 در
 اینجا دیگر نیمه ی پر و خالی لیوان مطرح نیست زیرا لیوان کاملا  خالی  
شده 
و حتی یک قطره هم تویش نیست. 


دیشب قبل از اینکه برویم ا.ورژانس یک اتفاقی افتاده بود که به مامان گفتم
: " مردها  از زن ها بهترند" از گفتن اینکه چه اتفاقی افتاده بود هم اجتناب 
 می کنم، چرا که اجتناب کردن بهم ل.ذ.ت می دهد. حتی قبل از اینکه
 برویم  تو  گفتم :" اگر د.کتره زن بود بر می گردم" د.کتره زن بود اما برنگشتم.
زن و مردی آمده بودند ا.ورژانس. از این هایی که می گویند پول نداریم. دکتره
باید برگه های د.اروهایشان را امضا می زد تا د.اروی مجانی بگیرند. او هم این
 کار را نمی کرد. می گفت این ها پر رو هستند و دروغ می گویند. یک مردی
هم آن جا بود که نمی دانم چه کاره بود، ولی آنجا کار می کرد. حوصله ی نگاه
 کردن به کارتش را هم نداشتم.  به دکتره اصرار می کرد: "گناه داره، حالا
براش امضاش کن" دکتره هم فقط جیغ می زد و از پر رویی و دروغ گویی آن
 ها می گفت. من توی گوش مامان گفتم: "نگفتم مردها بهترند؟" به نظر می
 رسید زیادی بلند گفتم. یکی از مشکلاتم این است که وقتی دارم راجع به
بقیه حرف می زنم  فکرمی کنم آن ها دیوار بتنی هستند و نمی شوند.
 ناگهان رنگ خانم د.کتر پرید، از جایش بلند شد و برگه را از دست مرد کشید
 و گفت:" بده به من" امضایش کرد و با اخم گرفت طرف مرد:" بدش بهش، نه
 میره توی جیب من نه توی جیب تو، ولی این فردا بازم بر می گرده بهش بگی
 پول بده،می گه اون بار که اومدم پول ندادم الانم نمی دم، بعد دعوا می شه"
 بعد
 از آن هم به من می گفت شما و خیلی هم تحویلم گرفت. در حالیکه که تا
 قبل
اش، یک چیزی توی مایه های:"  تو دیگه چی می گی بود" 

صادقانه بگویم؟ قیافه ی زن و مرده شبیه آدم هایی پر رویی بود که اگر
 بخواهند پول هم دارند ولی نمی خواهند بدهند. اگر قبل  از رفتن به

 اورژانس آن اتفاق نیفتاده بود این حرف را نمی زدم. اما هنوز هم می گویم
 مردها از لحاظ برخوردهای اجتماعی  از 
 زن ها خیلی بهترند . برایش مثال های
 زیادی هم دارم. از زدن مثال های بیشتر هم اجتناب می کنم، چرا که هم 
حوصله ی شما سر می رود هم اینکه بهتر است خودتان بروید توی محیط
 پیرامون و مثال هایی از این دست پیدا کنید. 


چند وقت پیش پسری را می شناختم. بهش می گفتم که من ترجیح می دهم 

به جای اینکه بادخترها دوست شوم با پسرها دوست شوم.چون پسرها به 
طور کلی از دخترها بهترند. می گفت:" برو بابا، همون طور که تو می ری یه جایی 
و یه مرد باهات بهتر حرف می زنه، وقتی یه پسرم می ره جایی و کارش پیش 
یه زنه اون زن هم باهاش بهتر حرف می زنه."آن وقت فکر می کردم شاید 
درست بگوید ولی حالا این فکر را نمی کنم. بله، درست است که یک مرد 
ممکن است با یک زن نرم تر برخورد کند، مهربان تر باشد اما این طور
 نیست که وقتی مردها بهش مراجعه می کنند آن ها را گاز بگیرد چون
 مردند. ولی من زن هایی را دیدم که زن ها را گاز می گیرند اما به محض
 اینکه مردی را می بینند صدایشان را نازک می کنند ، حال هفت پشت
 مرده را می پرسند، و 
زود هم کارش را راه می اندازند. نمی گویم همه
 ی زن ها این طور بوده 
اند اما زن های این جوری را دیده ام، اما مردی را
ندیده ام که با مردها 
بد برخوردکند و رفتارش با زن ها صد و هشتاد
 درجه متفاوت باشد. 

هر چند این حرفم مال آن وقت هاست و حالا دیگر به هیچ وجه دوست 
ندارم با مردها دوست باشم. آن وقت ها هم زمان خیلی دوری نیست 
اما آدم ها در یک لحظه تغییر می کنند، در یک لحظه به اشتباهاتشان 
پی می برند و سعی می کنند خودشان را عوض کنند. هر چند سلسه 
ای از اتفاقات در طول زمان پیش می آید. یک روز تو می نشینی این 
اتفاقات را برای خودت مرور می کنی و می بینی که اشتباه کرده ای 
و این نقطه ای است که تغییر می کنی. 
من دوست هایی داشتم اما همیشه تهش به این رسید که: " حالا بیا
 دوست دخترم شو."  حسی شبیه این دارد که برادری که یک عمر 
خیال
 می کنید برادرتان است  یک بچه ی سر راهی بوده و خودش هم

 از اول می دانسته یک روز بیاید بهتان بگوید من برادرت نیستم حالا 

بیا باهام ازدواج کن. 

می خواهم بگویم با مردها نمی شود دوست بود، اما مردها در جایگاه 
های اجتماعی، در شغلشان، در برخوردهایی که دوستانه نیست، برخورد 
بسیار بهتری دارند و به نظرم حتی مهربان تر هستند.( نه فقط با زن ها 
کاملا کلی و با هر دو جنس) و
قتی می گویم مردها منظورم تمام مردها
 نیست بیشترشان است ، ممکن است مردی 
هم باشد که این طور نباشد
، وقتی هم می گویم زن ها،  باز هم منظورم
 بیشترشان است نه تمامشان.
و یک چیز دیگر هم هست، منظورم از مرد
، مرد است، نه زن صفتانی که
 وقتی کاری برای کسی می کنند هزار منت
 سرش می گذارند. 

این طور بگویم، وقتی می روی جایی و کاری داری، بهتر است مستقیم
بروی سراغ یک مرد تا زن، صرف نظر از اینکه هر کسی ممکن 
است 
زیر کار در رو و بی مسئولیت باشد، مردها جواب دهنده های بهتری 
هستند و سعی نمی کنند در آن چند دقیقه ای که با شما برخورد 
دارند عقده های زندگی شان را روی سر شما خالی کنند. 



دنیای آبی

فروردین سال 89 رفته بودیم اصفهان. یک مفازه ای بود که ازش شال خریدم. عطر و
 ادکلن هم می فروخت. من از عطر و اسپری استفاده نمی کنم. آلرژی دارم، با بوی عطر
 سر درد می گیرم. سردردهای وحشتناکی که انگار دارند با چکش و میخ سرم را سوراخ
 می کنند. البته اگر عطر بوی خنکی داشته باشد سردرد نمی گیرم. ولی به خاطر آلرژی ام
ترجیح می دهم شامه ام از بوی هیچ عطری پر نشود، چون حتی خنک ترین عطرها هم اگر
 باعث سر درد نشوند یک جورهایی اذیتم می کنند. 


 آن مغازه ویترینی مخصوص عطرهایش داشت. همین جوری داشتم به شیشه هاشان نگاه
 می کردم که شیشه ی عطری توجه ام را جلب کرد. گفتم :"آقا می شه اون عطرو بهم  بدین؟"
شیشه اش یک قلب بود، یک قلب شیشه ای که رویش سه تا پروانه بود. سه تا پروانه
صورتی و آبی. پشتش هم سه قسمت از شیشه فرو رفته بود و شکل سه تا قلب با
با اندازه های مختلف بود. اسمش Blue World بود و من قبل از اینکه درش را باز کنم 
و بویش کنم می دانستم که این عطر مال من است، می خرمش. اصلا مگر می شود عطری 
با این شیشه قشنگ و اسم قشنگ تر بوی خوبی نداشته باشد؟ بوی خوبی داشت ولی 
خیلی تند بود اما کی اهمیت می داد، مگر چند تا شیشه ی عطر توی این دنیا بودند که انقدر 
خوشگل باشند؟ 
این عطر یک خوبی دیگر هم داشت. هیچ بوی الکل نمی داد. اصلا   انگار هیچ الکلی داخلش 
نبود. حتی وقتی  تازه درش را باز می کردی و ازش استفاده می کردی از همان ابتدا هم
 بویی از الکل نمی آمد. اما من هیچ جوری نمی توانستم ازش استفاده کنم.
بویش نمی رفت.  می زدم به مانتوم، می رفتم بیرون و  وقتی می آمدم خانه لباس هایم 
بوی شدید عطر را می دادند انگار مستقیم به خود لباس هایم زده بودم. لباس هایم 
را عوض می کردم اما فایده نداشت. نفوذ می کرد به پوست تن و اگر همان جور می
 خوابیدم سردرد می گرفتم. باید حتما می رفتم حمام. فقط حمام بویش را پاک می کرد. 
چند بار سردرد گرفتم. بعد یاد گرفتم هر بار ازش استفاده می کنم  بروم حمام ، بعدن
 می زدم به شلوارم که بویش مستقیم به بینی ام نخورد. و از یک جایی به بعد دیگر ازش 
استفاده نکردم. 
خودخواه می گفت تو که استفاده نمی کنی بده به ما، که البته نمی دادم. دوستش داشتم 
حتی اگر نمی توانستم استفاده کنم. مقدار زیادیش هم نمانده بود دو سومش را استفاده

کرده بودم. دو سال پیش مامان گفت :" ازت می خرمش" فکر کردم تا کی می خواهم نگهش 
دارم.هر چند نمی دانستم به چه درد مامان می خورد. آخر مامان با عطر دوش می گیرد و 
آن مقدار عطر برای سه بار استفاده اش هم کافی نبود. گفتم :" ده تومن بده، برش دار" 
که البته ارزشش خیلی بیشتر از این ها بود ولی خب مامان بیشتر از این ها بهم نمی داد. 
بله تعجب نکنید ما از همدیگر پول می گیریم و البته اگر دوست دارید تعجب هم بکنید. 
مامان عطر را برد و گذاشت روی شیشه ی میز توالتش. دختر خاله آمده بود از مامان 
پرسیده بود: " این عطرو از کجا خریدی؟ خیلی خوبه " مامان گفته بود: " مال گمشده
 بود" دخترخاله گفته بود: "بهش بگو من سی تومن بهش می دم، بدش به من"
 چه کار کردم؟ رفتم عطر را از روی میز مامان برداشتم و برگرداندم سرجایش. 
گفتم این اصلا فروشی نیست. می خوام استفاده نکنم و تا هر وقت که شد نگهش 
دارم. 

تابستان امسال خودخواه رفته بود سر کشوام. گفت: "می ذاری ازش بزنم؟ "گفتم 
"نه فقط می تونی بوش بکنی. "گفت : " یه ذره" و آمد درش را باز کند که سرش به 
همرا فنر داخلش کنده شد. فنرش بعد پنج سال خراب شده بود. رفتم یکی از این 
مغازه هایی که اسانس های گرمی می فروشند. گفتم شیشه خالی می خواهم. بعد 
از آقاهه خواستم جایش را برایم عوض کند.آخر فقط سر و فنرش کنده شده بود. 
قسمت آهنی اش سالم بود و  راه خروجش بسته بود.خودم نمی توانستم جایش را
 عوض کنم. حالا دیگر توی یک قلب شیشه ای نیست. توی یک شیشه ی کوچک بنفش
 رنگ است و هنوز هم هیچ بوی الکلی نمی دهد. 
نمی دانم تا کی می توانم نگهش دارم. اما برای من دیگر یک عطر نیست، چیزی شبیه 
یک عکس  است از سال های قبل...