ازدواج یک چیز کاملا مردانه است!

به نظرم توی ایران در یک زمینه ای در حق زن ها ظ.لم شده، البته در زمینه های زیادی
در حق زنان ظلم شده ولی خب من فعلا با زمینه های دیگرش کاری ندارم. با کدام
زمینه اش کار دارم؟ ازدواج. در ایران اگر پسری بخواهد ازدواج کند خانواده اش ضمن
به به و چه چه برای پسرشان راه می افتند و می روند بقالی! بقالی کجاست؟ بقالی
 خانواده های دختری هستند که اجازه می دهند مادر و خواهرهای داماد بیایند و  خوب
ج.نس را  بررسی کنند، یک وقت زده گی، خرابی، چیزی نداشته باشند. به قدرکافی زیبا،
 به قدر کافی خوش برخورد، مردم دار، خانه دار و  غیره باشد. اگر ج.نس را پسندیدند
 بعد بروند گل پسرشان را که ممکن است هیچ هم خوش قیافه، با عرضه و به اندازه ی
کافی مرد نباشد با خودشان بیاورند تا او  هم ج.نس را بررسی کند. ممکن است این طور
 هم  نباشد ممکن است پسرشان آن قدر مرد باشد که خودش کسی را انتخاب کند و بعد
 بگوید  که می خواهد ازدواج کند، در هر حال قضیه  این ها نیست. مهم این است که وقتی
 مردی می خواهد ازدواج کند از نظر خانواده اش و  حتی بقیه یک " مرد با عرضه"  است که
 حالا  می خواهد تشکیل خانواده بدهد، هیچ کس هم نمی گوید که:" اوه، پس.ره آ.تی.ش
گرفته! زن می خواد." 
اما برعکسش اگر دختری بگوید می خواهد ازدواج کند، مادرش:"شو.هر می خوای که
 چی بشه؟ همین بابات چه گلی به سر من زد که  شو.هر تو بزنه؟ من اگه بر می گشتم 
عقب تا ابد مجرد می موندم." پدرش: " تو باید درس بخونی و بری سر کار و واسه
خودت کسی بشی" دوستان و اطرافیان:"** وااای، دختره آ.ت.ی.ش گرفته! شو.هر 
می خواد." من نمی خواهم بگویم که مادر و پدر دختره اشتباه می گویند، اما آیا نصیحت 
مادر به دخترش نباید این باشد؟:" بابات به سر من گلی نزد، تو با یکی ازدواج کن که 
بلد باشه به سرت گل بزنه." پدرش هم درست می گوید بهتر است زن ها کار و پول 
و استقلال داشته باشند ولی آیا ازدواج جلوی کار و استقلال یا حتی درس خواندن را 
می گیرد. آیا پدری باید به دخترش بگوید تو موجود تک بعدی باش؟:" اونی باش که 
بهتره بخوره و بخوابه و درس بخونه یا اونی که می دونه مردهای واقعی کم پیدا می شن 
و اونا منتظر نمی شن تا تمام کارهاتو بکنی و بعد فکر کنی که اونا رو می خوای یا نه؟ 
پس اگه یه مرد واقعی پیدا کردی به هیچ بهانه ای از دستش نده"
 در مورد اطرافیان و عقیده ی" دختره آ.ت.یش گرفته شوهر می خواد" آیا زن ها 
باید به صومعه بروند و تارک دنیا شوند؟ آیا ازدواج برای مردها به معنی کامل شدن، 
توانایی، تشکیل خانواده، و خیلی چیزهای خوب دیگر است اما برای زنان فقط و فقط به
معنی ا.ر.ض.ا ن.یازهای ج.ن.س.ی است؟ آیا واقعا ما نمی دانیم که زن ها احساساتی 
ترند و شاید اصل موضوع برایشان این باشند که کسی باشد که شب ها در آ.غ.وشش 
ب.خوابند؟ منظورم این نیست که زن ها فقط به دلیل مسائل احساسی ازدواج می کنند 
منظورم این است که چرا ما در مورد مردها اصلا به آن جنبه ی ج.ن.س.ی ازدواج نگاه 
نمی کنیم؟ چون می دانیم که آن ها می توانند با هر کسی ب.خوابند و  زن ها معمولا 
نمی توانند؟ اصلا گیرم که این قضیه هم برای زن اهمیت زیادی داشته باشد، جرم
 است؟ جایی از ک.تاب خ.دا نوشته که نیازهای ج.ن.س.ی مردان قابل قبول و با
اهمیت است اما زنان باید از داشتن احساسات  ج.ن.س.ی شرم کنند و از سوی 
دیگران مورد توهین، تحقیر و طعنه قرار بگیرند؟ 

 نگفتم که خانواده چه ظلمی در حق دختر مرتکب می شوند.  ظلم این است که
 دخترشان  حق طبیعی خودش را می خواهد اما آن ها نظرات خودشان را تحمیل
می کنند و او را از این حق طبیعی محروم می کنند. اما ظلم بزرگ تری هم وجود
دارد. ظلمی که مردان در حق زنان مرتکب می شوند. مردان می دانند زنان
 
احساساتی اند ، و در طول تاریخ قرن ها و قرن ها از این احساسات به نفع
 خودشان  
سو استفاده کرده  اند. چطور؟ با تحقیر آن ها،به گمانم  همیشه یکی
 از اهرم های 
 قوی مردانه برای سو استفاده از احساسات زنان تحقیر بوده. این
 تحقیر می تواند  
اشکال مختلفی داشته باشد اما هدف نهایی همه انواع  آن
 یکیست، رسیدن به  
خواسته شان. مثلا: " از این  دخترهای کنه ای  که دو کلوم
  باهاشون حرف می زنی،  فوری
 می گن باهام ازدواج کن  خیلی بدم میاد، اصن
جنبه ندارن،  سریع جو گیر 
شن. "
 احساسی که می خواهند منتقل  کنند :" یک دختر سخیف و بی ارزش  از 
آن ها انتظار
 دارد که باهاش ازدواج کنند، چون  هیچ کس دیگری او را نمی خواهد 
و او می خواهد
 خودش را به آن ها بیندازد." آیا ازدواج  مسئله ای سخیفی است؟ 
توقعِ داشتن یک
همسر مناسب زن ها را خوار و خفیف می کند؟ توی رخ.ت. خواب 
رفتن با آن ها چطور؟ 
آیا به این معنی نیست که خود آن دختر هم خیالمی کند 
هیچ کس او را نمی خواهد؟ 


من نمی گویم یک دختر باید اول با یک پسر دوست شود و بعد بهش بگوید :" بیا با من
 ازدواج کن" من هم این را کسر شان یک زن می دانم و به نظرم این رفتار  اصلا  درست
 نیست. یک زن باید از همان اول ارزش خودش را مشخص کند باید بگویدکه اهل رابطه
های بی سرانجام و وسیله ای برای تفریح و سرگرمی این و آن نیست. اگر کسی او را
 می خواهد باید برای یک رابطه جدی بخواهد. و این یکی دیگر هیچ تحقیری ندارد.
 مثلا مرد  مورد نظر می خواهد چه بگوید؟ بگوید:" تو در حد من نیستی ، من تو رو لایق
 یک رابطه  ی جدی نمی بینم و فقط تو رو برای خوش گذرونی می خوام؟" خب اگر
 کسی  همچین  احساسی  دارد و آن زن  را انقدر پست و ناچیز می بیند  آن زن باید
 با آن مرد ب.خوابد؟  که خب البته مردها همچین چیزی نمی گوید بلکه دمشان را

روی  کولشان می گذارند و فرار می کنند که  در هر صورت مایه ی خوشحالی است.

حتی در کشورهای پیشرفته با روابط آزاد زن ها ممکن است در ابتدای رابطه بگویند که 
دنبال رابطه جدی هستند. این را از روی احساسات شخصی، تخیلات شاعرانه ام درباره
ی  سرزمین های آن سوی آب ها، یا حتی از روی فیلم ها نمی گویم.(در فیلم ها هیچ
 زنی   از  ابتدا نمی گوید 
که دنبال یک رابطه ی جدی است.همه چیز خیلی الکی شروع

 می شود  و به تدریج جدی می شود تا فیلم بار هیجانی کافی را منتقل کند) ازروی کتاب

 های روان شناسی می گویم که نویسندگانش ایرانی نیست. 

البته سو استفاده ی مردها از احساساتی بودن زن ها فقط مربوط به تحقیر آن ها
 نیست. 
ممکن است بعد از فریب :" خب باشه من می خوام باهات ازدواج کنم و ما
 که این حرفارو
 نداریم " استفاده کنند. که البته من اینجا نمی خواهم از این چیزها
حرف بزنم. 


می دانم ما در عصر  یخبندان یا هجر زندگی نمی کنیم. زن هایی هستند که آگاهانه و با
 انتخاب خودشان با مردها رابطه دارند.کسی تحقیرشان نکرده، احساس بی ارزش بودن
 بهشان القا نکرده،کسی فریبشان نداده، با مردها می خ.وابند چون دلشان می خواهد و
خودشان را با مردها برابر می دانند. ولی حرف من راجع به تحقیرهاست. راجع به سو
 استفاده از احساسات زن ها،  راجع به مردهایی که می خواهند به یک زن القا کنند که
تو مثلا قیافه نداری، تو کار نداری، سواد نداری،تو فلان چیز را نداری، این فلان چیز خیلی
هم مهم نیست، قرار است این احساس منتقل شود که خب کسی تو را نمی خواهد،
حالا  تو خودت را به من تسلیم کن. 

می خواستم تهش نتیجه گیری کنم، دیدم لوس می شود. اگر خواستید خودتان نتیجه
 گیری کنید.


** نمی دانم شما در چه مناطقی  از زمین زندگی می کنید ولی در منطقه ای که من
 زندگی می کنم و در ایل و طایفه من هنوز از این حرف ها می زنند. ممکن است شما
 تا به حال چنین  جمله ای نشنیده باشید و بار اولتان باشد
.دنبال تک ستاره نگردید دو ستاره زدم که توی این پست طولانی کاملا مشخص باشد
منظورم کدام جمله است. 



*در باب کج سلیقه گی ما ایرانی ها.1

عاشق زن هایی هستم که ابروهای نازک و ظریفی دارند. مثل م.یشل فا.یفر، و  چا.رلیز
 ت.رون . عکس شان را اینجا نمی گذارم. خودتان سرچ کنید و ببینید. البته می دانم خودتان
 دیده اید ، این بار به ابروهایشان نگاه کنید، ترجیحا عکس های جوانی شان را ببینید. هر چند
 به نظرم م.یشل فا.یفر زیباترین زن مسن دنیاست اما این ربطی به بحث ندارد شما به همان 
عکس های جوانی اش توجه کنید. به نظرم این نوع ابرو زنانه ترین نوع ابروی ممکن برای یک 
زن است. وقتی می گویم زنانه منظورم آن زنانه ای نیست که ما ایرانی ها می گوییم، ما وقتی 
کسی موهایش را رنگ می کند و چون بهش نمی آید سنش چند سال بیشتر نشان می دهد ،
می گوییم قیافه اش زنانه شده است و منظور از زنانه در اینجا زمخت است. به نظرم در
فرهنگ ایران " مونث  موجودی است که چون ازدواج کرد زشت ، زمخت، گنده و بد ترکیب 
می شود" وقتی کسی موهایش را رنگ می زند و آن رنگ مو با رنگ پوستش سازگار نیست، 
می گوییم زنانه شده، وقتی دختری چاق می شود و بدنش پر از چربی می شود می گوییم 
ه.یکلش زنانه شده آیا زن موجودی چاق، زشت، و دارای تمام ویژگی های منفی است؟ 

این جور که نگاه می کنیم به نظر زن را وسیله ای نمی بینیم که بعد از این که به وسیله ی 

شو.هرش مورد بهره برداری قرار گرفت شروع به ف.اسد شدن می کند؟ 
وقتی کسی ابروهایش را نازک می کند و بهش نمی آید می گوییم قیافه اش زنانه شده، 
مسئله این جاست، او زنانه نشده، چیزهای زنانه ظریفند، دوست داشتی اند، ابروهای 
نازک به کمتر کسی می آیند، بیشتر به زن هایی می آیند که اجزای صورت و مخصوصا 
بینی ظریفی دارند. اگر به کسی این جور ابروها نیاید نباید بگوییم زنانه شده، باید 
بگوییم چهره اش زمخت شده. 


امروز مامان دختری را بهم نشان داد و پرسید:" ابروهای این دختره قشنگه نه؟ "  
گفتم : " نه اصلا" ابروهای دختر پهن و کشیده بود، شبیه پرستویی بود که داشت 
توی صورتش پرواز می کرد. مامان سکوت کرد. گفتم " می دونی چرا قشنگ نیست؟" 
نمی دانست.گفتم:" برای اینکه وقتی به صورت یه نفر نگاه می کنی اولین چیزی که
می بینی نباید ابروهاش باشن، ابرو یکی از اجزا صورته که باید به زیباتر شدن صورت 
کمک کنه اما نباید اولین عضوی از صورت باشه که دیده باشه، تو وقتی به این دختر 
نگاه می کنی اولین چیزی که می بینی ابروهاشه، حتی دومین چیز و سومین چیز هم
ابروهاشه.پس نمی تونیم بگیم این ابروها قشنگن" مامان جوابم را نداد، به گمانم 
هنوز باهام مخالف بود و  خیال می کرد ابروهای دختر قشنگند ولی چون نمی توانست
 برای حرفش دلیل بیاورد ترجیح داد چیزی نگوید. 
ابروهای پهن هم  مثل ابروهای نازکند، به هرکسی نمی آیند. یک نمونه اش لی.لی 
کا.لینز است که همیشه ابروهایش را در پهن ترین حالت ممکن نگه می دارد و به 
شدن مشکی شان می کند. در حالیکه بهش نمی آیند. وقتی بهش نگاه می کنی 
احساس می کنی این ابروها به زیبایی اش لطمه وارد کرده. اگر نازک ترشان می کرد 
و قهوه ای، زیباتر می شد. اولین باری که عکس لی.لی کا.لینز را به خنثی نشان دادم 
گفت" هوووممم، این که شبیه دخترهای ایرانیه " هوووم برای خنثی لفظ ترس است 
وقتی می خواهد بگوید از چیزی ترسیده از این لفظ استفاده می کند. البته او هووم را 
همین جور نمی گوید که شما می خوانید ولی من نمی توانم با استفاده از کلمات لحن را 
منتقل کنم. 
به نظرم ابروهای به شدت پهن مردانه اند، نمی دانم چرا از نظر ایرانی ها قشنگ است 
که قبل از اینکه خودشان دیده شوند، ابروهایشان دیده شود. البته ابروهای پهن 
طبیعی (نه بیش از اندازه پهن )به بعضی چهره ها می آیدو مسئله همین جاست هر 
ابرویی، پهن یا نازک، صاف ، طاق دار و .... به یک چهره می آید و یک چهره وقتی زیباست 
که بین اجزایش هماهنگی و تناسب باشد. 

هر جور نگاه می کنم انگار ایرانی ها از روز اول کج سلیقه بوده اند، چه زمان قاجار که 
زیباترین زنان آن هایی بوده اند که به شدت چاق، و انباشته از چربی و سیبیلو، بوده
اند. چه امروز که خیال می کنند زیبایی زنی است که ابروهایی دو وجبی، ل.ب های باد
 کرده و بینی دارد که به سختی می تواند باهاش نفس بکشد. بعد ها می آیم راجع به 
لب ها و بینی ها می نویسم. فعلا تا همین جا بس است.  


* گفتم ما ایرانی ها که خیال نکنید دارم خودم را از ایرانی ها جدا می کنم و اگر نه که 
من بسیار خوش سلیقه ام و اگر نمی دانید، خب خیلی هم مهم نیست
 

*چشم ها دریچه هایی به روح آدمند؟


چرا از چشم های بعضی آدم ها ک.ث.ا.ف.ت می باره؟ 

چرا  تعداد این جور آدم ها هی داره بیشتر و بیشتر می شه؟ 

*چه روح های ک.ثیفی!

مرد رویاها


تشریف بیاورید ادامه ی مطلب. 

ادامه مطلب ...

نوشتن را چه شد؟ 1

 

 

 

از وقتی خیلی بچه بودم مامان برایم کتاب می خواند. از سه سالگی، شاید
هم قبل تر. کتاب خواندن بخشی کوچکی از روزهای بچگی ام نبود. قسمت
بیشتر و بزرگ ترش بود. کتاب، مجله و هر چیزی که خواندنی بود. هنوز مدرسه
نمی رفتم که برایم ماهنامه سروش کودکان را می خواند. بعدها که خودم می
توانستم بخوانم هر بار مجله را دستم می گرفتم. چشمم می خورد به جلد
رویش که نوشته بود برای کودکان 7 تا 12 سال. و می دانستم مدت ها قبل از
آنکه هفت ساله باشم مامان آن را برایم می خوانده.  

 

وقتی مامان تازه شروع کرده بود به خواندن سروش کودکان، آن اوایل خیلی
وقت ها نمی فهمیدم دارد چه می گوید. جمله ها بزرگ تر از حد فهمم بودند.
باید برایم قصه های گروه سنی الف می خواند از همان ها که " خرسی رفته
بود عسل بخورد" این ها برای من زیادی بزرگ بودند اما اعتراضی نمی کردم
. هیچ وقت نمی گفتم بعضی چیزها را اصلا نمی فهمم
بعد یک روز حواسم رفت به اینکه دارم می فهمم. یادم نیست چند ساله بودم
اما مامان آن قدر ادامه داده بود و من آن قدر گوش داده بودم که بالاخره می
فهمیدم.  

 

سال های بعد هم این جریان ادامه پیدا کرد. راهنمایی که بودم   وداع با اسلحه
( همینگوی ) را می خواندم. زنبق دره (بالزاک) و ب.وف کور ه.دایت. به اضافه ی
مشتی رمان  عاشقانه ایرانی  که مامان  از روزهای مجردی اش داشت. آن رمان
های عاشقانه که فهمیدن لازم  نداشتند. اما بقیه شان را، آن زمان خیال می کردم
می فهمم. اما راستش را بخواهید آن قدرها هم نمی فهمیدم. اصلا یک بچه ی
کوچک چه تصوری از این دنیا داردکه آن کتاب ها را بفهمد؟ 

دیگر سروش کودکان نمی خواندم. حالا مامان برایم سروش نوجوان می خرید
سروش نوجوان داستان هایی بود برای نوجوان ها. اما بیشتر از این یک ماهنامه
ادبی بود که حتی داستان هایش به شیوه ای احساس برانگیز نوشته شده بودند.
مثلا یک جمله ای که یادم مانده این بود:" دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای
می خواند و دلتنگی های من امروز از حوصله باد هم سر می رود." قسمت اولش
شعر شاملوست.
سروش را با خودم می بردم مدرسه. زنگ ها ی ورزش به جای ورزش کردن می
نشستم لبه ی برآمده پایین دیوار حیاط و برای خودم بعضی صفحه هایی را که
 قبلا توی خانه خوانده بودم دوباره می خواندم. و تنها یک چیز می دانستم من
 هم می خواستم آن جور بنویسم.  می خواستم بتوانم با کلمه هایم روی
احساس آدم ها تاثیر بگذارم. غمگین یا خوشحالشان کنم. می خواستم
وقتی چیزی  را که من نوشته ام می خوانند. دست خودشان نباشد که چه
احساسی داشته باشند این من باشم که به احساسشان شکل می دهم.
نوشتن از نظر من قدرت بود، این قدرت را می خواستم. 

شاید برای همین بود که هیچ وقت نویسنده نشدم. چیزی که می خواستم
تعریف دقیقی نداشت. می خواستم نویسنده باشم. اما نویسنده ی چه
چیزی؟ داستان؟ رمان؟ نمایش نامه؟ شعر؟ خودم خیال می کردم رمان.
البته نه از آن رمان های عاشقانه ایرانی. من از آن نویسنده ها نمی شدم.
اما واقعیت این است. نویسنده شدن مراحلی داشت. هیچ کس از همان اول
نمی توانست یک رمان 400 صفحه ای بنویسد. با داستان کوتاه شروع می شد
و شناخت ساختار و چارچوب داستان. چیزی که من هرگز شروع نکردم. چرا که
اصلا این مراحل را نمی دانستم. منتظر بودم یک روز زمان  مناسبی فرا برسد
یک روز که از خواب بیدار می شوم و شروع به نوشتن رمان 400 صفحه ای ام
 می کنم. روزی که بعدها فهمیدم همین جوری الکی و بی مقدمه فرا نمی رسد.
تمرین می خواهد. با فرم ها و شکل های کوچک تر، مثل داستان کوتاه. هیچ کس
 را بدون یاد گرفتن الفبا به دبیرستان  نمی فرستند. وقتی فهمیدم شاید دیگر دیر
بود. وبلاگی داشتم که تویش جوری می نوشتم که بر احساسات آدم ها اثر می
گذاشت. (منظورم این وبلاگ نیست) و این همان چیزی نبود که همیشه خواسته
بودم؟ رویای نویسنده شدن دور و گم شده بود. اما هنوز چیزهایی در من بود که
با اینکه دیگر تلاشی برای نویسنده شدن نمی کردم باعث می شد هنوز در حرف
بگویم آرزو دارم نویسنده باشم. 

نوشتن فقط تاثیر بر آدم ها نیست. این ها را بعد ها فهمیدم. کشف آدم ها و
پیدا کردن دلیل رفتارهای روزمره شان هم هست. نوشتن از خوبی ها و بدی
هایشان و احساس شوق یا غم یا عصبانیتی که بهت می دهند. اضافه بر این ها
نوشتن راهی برای بیان خودت هم هست. برای توصیف تمام حس هایی که 
درونت داری. ته تهش نوشتن دلیل دیگری هم دارد یا من داشتم، می خواستم وقتی
دیگر نبودم چیزی باشد که مرا به یاد دیگران بیندازند. می خواستم در ذهنی باقی
 بمانم.

پس نوشتن را چه شد؟ دیگر آدم ها را دوست ندارم. به جز خودم هیچ کس
نیست که برایم اهمیتی داشته باشد. (داخل پرانتز بگویم بچه ها را دوست دارم
ولی هیچ آدم بزرگی توی این دنیا نیست که برایم مهم یا دوست داشتنی باشد.)  
روزگاری شوق کشف آدم ها را داشتم حالا دیگر ندارم. از همه شان بیزارم. آن قدر
کشف کردم که به بیزاری رسیدم. و دیگر چطور می توانم ازشان بنویسم؟ اصلا
 نمی خواهم و نمی توانم بهشان فکر کنم. دیگر حتی میل به ماندگاری در خاطر
کسی را هم ندارم. برایم مهم نیست که وقتی می میرم فراموش می شوم این
آدم ها در زندگی ام برایم مهم نیستند که بعد مرگم باشند. به یادم باشند یا نباشند
برایم چه فرقی دارد؟
چیز دیگری هم در من عوض شده. من به روح اعتقاد دارم. به جهان دیگر هم همین
طور. روزی می روم و روحم را با خودم می برم. آن  روز من هستم و خدا. مثل همین
حالا. مرگ هم برایم ادامه ی زندگی است که حالا دارم. هیچ چیز عوض نمی شود.
تنها جایم عوض می شود. هر جا هست لطفا بارش برف و بارانش زیاد باشد.


پی نوشت: این ها را که نوشتم احساس کردم به پوچی رسیده ام، مسئله سطر
های آخر نیست. نه آدم ها را دوست دارم نه به ماندگاری در این دنیا اعتقادی دارم.
فقط، رویای نویسنده بودن انگار با جانم آغشته است. بخواهم بکَنم و دورش بیندازم
انگار خودم هیچ می شوم.

پی نوشت 2: دارم کتاب هایی می خوانم که ساختار داستان را  آموزش می دهند.
ولی دیگر نمی گویم می خواهم نویسنده شوم  می گویم به نوشتن علاقه دارم.( هر
چند که احساس می کنم دیگر ندارم) از خواستنم که نویسنده بیرون نیامد. شاید از
علاقه داشتنم بیاید و اگر هم نیامد شاید هیچ مهم نباشد.