خوب می شوم 3

سه روز است که هوا بارانی است. من دعا می کنم که این سه روز
بشود هفت روز. می دانم توی پیش بینی هوا، هفته بعد روزهای آفتابی
دارد اما  دعا که به واقعیت ها کار ندارد.
  

دیشب با خواهر و برادرم ودو تا چتر رفتیم بیرون و زیر باران قدم زدیم.
  چترهایمان سیاه بود. دلم یک چتر شیشه ای می خواهد. حالا شیشه ای
هم نشد عجالتا یک چتر رنگی می خواهم. چترهای سیاه را دوست ندارم.
دیشب گفتم فردا برویم ط.اق ب.ستان یستنی ع.سلی بخوریم. امروز برا درم
مریض شده بود. بستنی و ط.اق ب.ستان منتفی شد.   


بعد از ظهر رفته بودم روی ایوان. آسمان آبی تیره بود. این رنگ آسمان را
خیلی دوست دارم. ازش عکس گرفتم. می خواستم عکسش را این جا
بگذارم ولی پهنای عکس زیاد بود توی قالب وبلاگ جا نشد. از خیرش گذشتم.  


غروب داشتم فکر می کردم، اگر عکاس بودم و یک ماشین داشتم. توی این
هوا راه می افتادم و همه جای شهر را دنبال تصویرهای بارانی قشنگ می
گشتم. شاید شاخه های درختی که قطره های باران آویزشان شده. یا هر
تصویر خیس دیگری که دلت بخواهد برای همیشه ثبتش کنی. فکر کردم چه
احساس خوبی است حتی فکر کردنش بهش حال آدم را خوب می کند.
گرچه من حتی رانندگی بلد نیستم، گواهینامه دارم اما به خاطر پایم رانندگی
یک کار سخت برایم محسوب می شود. شاید اگر ماشین دنده اتومات داشتم
آن قدر ها هم سخت نبود. نمی دانم، تجربه ی در این مورد ندارم.بگذارید دیگر
یاد آوری نکنم که پولش را هم ندارم.  

 

  



پارسال تابستان می رفتم کلاس طراحی مقدماتی. هشت جلسه بود. به خاطر
استعداد خاص  در طراحی یا علاقه ام نبود که می رفتم. سایه زدنم افتضاح بود.
یک دفعه از سیاهی مطلق می رسیدم به خاکستری محو و کم رنگ. انگار مداد
دستم داده بودند و گفته بودند رنگ بزن. می نشستم بغل دست خواهرم سعی
می کردم مثل او سایه بزنم  نتیجه بهتر بود ولی همه چیز را باید از روی دست او نگاه
می کردم. حب حالا چرا می رفتم؟ به نگاهی که طراحی بهم می داد نیاز داشتم. به
تاثیری که رویم می ذاشت، اینکه بهم می فهماند بین سیاهی و خاکستری کم رنگ
هزار رنگ دیگر هم هست.  اینکه مجبور بودم فشار دستم را آرام آرام کم کنم. بفهمم
توی این دنیا همه چیز  سیاه و سفید نیست. همه چیز با زور و فشار نیست. برای
رسیدن  از سیاهی به سفیدی باید فشار دستت را آرام آرام کم کنی. باید حالت های
مختلفی را تجربه کنی.
فهمیدم در نگاهم به اشیا یک خطای شناختی دارم. چیزی مثل خطای دید. گلدانی
را می کشیدم و از خواهرم می پرسیدم که شبیه اش شده؟ می گفت آره ولی اون
انحنا به اون بزرگی نیست. انگار من هر انحنایی را، هر خمی را، هر برآمدگی  را
بزرگتر از آنچه که بود می دیدم.  

 

جلسه آخر آموزش نیم رخ بود. استاد بهمان گفت نیم رخ آدم های واقعی را
بکشیم. من دو تا نیم رخ کشیدم. یکی نیم رخ تهمینه ، از روی عکس ف.ی.س
بوکش و آن یکی نیم رخ خنثی  از روی عکسی که با گوشی ام ازش گرفتم. نیم
رخ ها  دقیقا شبیه دو تا عکس بود. هیچ اختلافی باهاشان نداشت.من قطعا
نقاش یا طراح خوبی نبودم. آن علاقه ای را که باید نداشتم. اما می توانستم
آدم ها را همان طور که هستند بی هیچ تفاوتی با خود واقعی شان بکشم.
این یکی از علاقه ای بود که همیشه به صورت آدم ها داشته ام. من آن قدر به
چهره ی دیگران دقت می کنم که تمام زوایای صورت شان، فاصله ی بین اجزاشان
و تفاوت ها و شباهت هاشان با بقیه را می دانم. وقتی داشتم تهمینه را می
کشیدم متوجه شدم آن قدر ها هم به عکسش نیاز ندارم. چشم بسته هم جای
هر کدام از  اجزای صورتش را از حفظم. قبلا بار ها به هر کدامشان نگاه کرده ام و
به نسبتشان با همدیگر فکر کرده ام. چشم هایم نگاه نمی کرد تا چیز تازه ای
ببیند و تقلید کند. دست هایم داشت چیزی را که حفظ بود می کشید.

طراحی مقدماتی که تمام شد، خواهرم رفت طراحی پیشرفته. بعد هم رنگ
روغن. من نرفتم. از استادمان راضی نبودم. اما حالا پشیمانم که طراحی پیش
رفته را نرفتم. من به استاد نیاز نداشتم همین که کنار خواهرم بنشینم و سعی
کنم دست هایم را همان جور حرکت بدهم که  او می دهد برایم کافی بود. خیال
می کردم چیزی را که باید یاد بگیرم، گرفته ام ولی چیزهای بیشتری هم برای یاد
گرفتن وجود داشت.   

 

من استعداد نقاشی ندارم. شاید هم دارم، بیشتر از استعداد به علاقه اعتقاد دارم.
استعداد را می شود شکوفا کرد یا پرورش داد اما علاقه را به زور نمی شود ایجاد کرد.
چند روز پیش یک پرتره به خواهرم نشان دادم و ازش خواستم آن را بکشد. گفت:"
من نمی تونم هیچ چهره ای را شبیه به خودش در بیارم، اصلا از قیافه آدم ها خوشم
نمی یاد" گفتم:" ولی من اگه نقاشی یاد می گرفتم می تونستم هر کسی رو کاملا
شبیه خودش بکشم"  گفت:" آره اینو فهمیدم " گفتم:   آقای ه می گفت اگه بتونی
چهره در بیاری پول خوبی گیرت میاد."
بعد فکر کردم دلم می خواهد بروم سراغ نقاشی برای اینکه ازش پول در بیاورم؟
بحث پول نبود. من به نقاشی کشیدن علاقه ای ندارم هر چند به چهره ی آدم ها
علاقه ی زیادی دارم.

به جایش فکر می کنم که عکاس چهره ی خوبی از آب در می آمدم. طبیعت را هم
که بسیار دوست دارم. می توانستم عکاس خوبی بشوم و از چیزی  که هستم لذت
ببرم.  

 

قبلا اینجا نوشته ام که نوشتن تنها علاقه ی ثابت زندگی ام بوده. من دلم نمی خواست
بروم ادبیات بخوانم. می خواستم نویسندگی بخوانم.چنین رشته ای اصلا توی ایران
نیست. بگذریم که بابا همیشه مرا به خاطر این علاقه مسخره می کرد و حتی اگر
این رشته هم وجود داشت هیچ وقت نمی گذاشت سمتش بروم. حالا که دیده من
توی این رشته ای که به زور مجبورم کرد هیچ چیز نشدم. شاید اگر برش می گرداندند
عقب و می دانست ته این راه اجباری او هم به هیچ جا نمی رسم، رهایم می کرد تا
هر کاری دلم می خواهد بکنم.  

 

نوزده ساله بودم، مانده بودم پشت کنکور، همان وقت فهمیده بودم عکس ها می
توانند آدم را جادو کنند و از آن موقع هیچ وقت عکاسی توی ذهنم از نوشتن جدا
نشد. در خیال من نویسنده و عکاس هر دو شبیه هم بودند. نویسنده با کلمه هایش
حرف می زد و عکاس با تصویرهایش. هرچند حالا گمان می کنم که تکیه بر عکس ها
نویسنده ها را ضعیف می کند، وقتی هیچ عکسی نباشد تو مجبوری تمام احساست
را توی کلمه ها بریزی.  

 

نمی دانم قرار است ته این پست به کجا برسم. همین جوری هر چیزی که به ذهنم
آمده نوشته ام. قسمت اول پست را تا قبل عکس آگاهانه نوشته ام اما بعد عکس
ها را بی هدف و مقصود خاصی نوشته ام.برای همین اسمش را خوب می شوم
می گذارم.

 بابا مرا فرستاد رشته ریاضی. یعنی بین تجربی و ریاضی بهم حق انتخاب داد من
هم ریاضی را انتخاب کردم. نمره های ریاضی ام بیست بود. بقیه را فیزیک و شیمی
و... از دم گند می زدم. آن زمان فکر می کردم ریاضی را دوست دارم. حالا سنگ هایم
را با خودم وا کنده ام. تکلیفم باخودم و احساساتم روشن است. آن قدر روشن که رفتم
جلوی استاد ایستادم و گفتم از  بین مقاله هایی که برایش فرستاده ام و او قرار است
تعدادی شان را برای پایان نامه ام انتخاب کند، لطفا آن هایی را که تویش فرمول های
زشت و وحشتناک ریاضی هست انتخاب نکند.حوصله ی سر و کله زدن با ریاضی را 
 ندارم. استاد سر تایید تکان داد که بله، بله من  خودم متوجهم. بعد هم برایم همان
مقاله هایی را انتخاب کرد که خواسته بودم حذفشان کند.  

تکلیفم با خودم روشن است. گاهی فکر می کنم دیر روشن شده. حقم دست و پا
زدن توی رشته ای که با تک تک سلول های بدنم ازش متتفر بوده ام نبوده، حقم هدر
دادن بهترین سال های جوانی ام پای اینکه بابا دچار این توهم بود که بچه اش کسی
بشود، نبوده. اما قول داده بودم که غر نزنم نه؟ سعی می کنم دختر خوبی باشم که
چشم به سال های باقی مانده ی زندگی اش دوخته، نه گذشته اش. فقط گاهی
باید این جا غر بزنم تا حالم خوب شود.و راستش را می خواهید؟ از سال های باقی
مانده ام می ترسم. از اینکه آن قدر کم باشد که به هیچ کدام از دوست داشتنی هایم
نرسم.

 

خواستنی ها 1

امروز از صبح باران باریده، یکسره و مدام، یک بار از خواهرم خواستم برویم
مغازه ی سر خیابان، گفت:" توی این بارون؟" از برادرم هم خواستم برویم بیرون
گفت:" درسته گفتن شاعرانه اس ولی دیگه نه این جوری" نیم ساعت پیش
بارانی پف دار قدیمی ام را پوشیدم و رفتم توی ایوان ایستادم. باران که می
خورد به خزهای کلاهش بوی پر مرغ می داد. همان جا روی ایوان فهمیدم دیگر
تمام شده، با باران آشتی کرده ام، یاد هیچ چیز و هیچ کس نمی افتم. حالا
باران همان باران است. پر از پاکی و حس های خوب. حساب باران را از حساب 
آدم ها جدا کرده ام. همه شان رفته اند به درک، من مانده ام و باران، من مانده ام
و خودم.
 

دلم می خواهد بروم پاریس. نه برای اینکه برج ایفل را ببینم. نه، به اندازه ی کافی
برج ایفل را به عنوان دسته کلید، آویز برای گوشی، طرح روی کیف، و در انواع و
اقسام اندازه های فلزی  برای تزِئین روی میز دیده ام.توی انمیشین ها و فیلم ها 
به اندازه کافی تماشایش کرده ام. از گوگل کردن اسم پاریس با هزار تا عکس
برج ایفل رو به رو شده ام. انگار که پاریس آن همه کاخ و موزه و  کلیسای دیدنی
ندارد، انگار اگر برج ایفل را ازش بگیرند دیگر هیچ جاذبه ای ندارد.اما من حتی دلم
هیچ کدام آن موزه ها و پارک ها و کاخ ها را نمی خواهد. دلم می خواهد بروم این
خیابان را از نزدیک ببینم:




می توانم ساعت ها توی این خیابان (شاید هم کوچه )راه بروم و خسته نشوم. 
این چراغ ها را دوست دارم. یک زمانی پل ها را هم خیلی دوست داشتم ولی
حالا پل ها هم مثل باران می مانند. مرا به یاد احساسات بدم می اندازند.
شاید باید آن ها را هم مثل باران برای خودم پاک کنم.

خب راستش من پولی ندارم که بخواهم بروم پاریس. هزینه ی تورها را نگاه کردم
برای چهار روز و یک اتاق با تخت دو نفره، شش میلیون تومان می گیرند. یعنی
شما حتی اگر یک نفر باشید یک آدم غریبه را با شما می چپانند توی یک اتاق.
هزینه اتاق های یک نفره هم هفت میلیون تومان است. و راستش؟ اگر هم این
پول را داشتم می رفتم چشم هایم را لیزر می کردم که دیگر مجبور نباشم
عینک بزنم. در اصل من آدمی نیستم که به خاطر دیدن یک خیابان شش یا
هفت میلیون تومن هزینه کنم. اگر هم پول داشته باشم مورد مصرف بهتری
برایش پیدا می کنم. وقتی می توانم این خیابان را ببینم که آن قدر پول داشته
باشم که ندانم باهاش چه کار کنم.

یک چیز دیگری هم دلم می خواهد. دلم می خواهد توی محیط بیرون از خانه،
بدون روسری و مانتو یک عالمه عکس با لباس های خوب بیندازم. منظورم اصلا
این نیست که با حجاب مشکلی دارم. هیچ مشکلی ندارم. حتی اگر بروم خارج
از ایران زندگی کنم باز هم حجابم را رعایت می کنم. فقط دلم می خواهد عکس
هایی داشته باشم که توی خانه نیستند ولی تویشان لباس هایی دارم که جایی
جز خانه نمی توانم بپوشم. مثلا لب دریایی، توی جنگلی، کوهستانی.... جایی
شبیه این ها.  

 

از بچگی عادت داشتم که چیزهایی را که نمی توانستم داشته باشم نخواهم.
سعی می کردم دیگر دوستشان نداشته باشم. حالا اما دیگر  نمی خواهم این
طور باشم. می خواهم چیزهایی را دوست داشته باشم حتی اگر دور از
دسترس باشند. شاید زمان آدم هارا عوض کند،  که قطعا این کار را می کند.
شاید خواسته های امروز، فردا کودکانه و  خنده دار باشند. ولی می گذارم زمان
بهشان رنگ فراموشی بزند، یا  به تنشان جامه ی واقعیت بپوشاند، خودم
پیشاپیش بهشان مهر "باطل شد" نمی زنم.

مرده ها هم در عزاداری ع.ا.شورا شرکت می کنند؟

پنج شش سالی می شود که روزهای ع.ا.شورا از خانه بیرون نرفته ام. امسال  می خواستم
 بروم. آن هم نه سبک و سلیقه ی مامان که ما را  می برد توی  مرکز شهر تا نیم ساعت آنجا
 بایستیم و بعد برگردیم خانه. نمی خواستم  بایستم .می خواستم با دسته های عزاداری بروم.
 خانواده گی رفته بودیم.  نیم ساعت که گذشت بابا شروع به غر زدن کرد. به مامان  گفتم
آن ها بروند ما خودمان برمی گردیم. منظورم از ما برادرم  و خواهرم و من بود. آن ها  که رفتند
 از همان مرکز شهر راه افتادیم به سمت گورستان که دسته های  عزاداری  می رفتند آن جا. 


اسم غسال خانه را عوض کرده بودند. آخرین بار شش سال پیش از  جلوی غسال خانه رد شده
 بودم. آن زمان هنوز سر درش نوشته بود  :"غسال خانه" .حالا غسال خانه شده بود:" تطهیر"  
 این تغییر را دوست نداشتم. شاید چون زیادی لطیف بود. تطهیر مربوط به همه ی آدم ها بود. 
حتی آدم های  زنده. اما غسال خانه اسم سخت و خشنی است. درست مثل خود مرگ. 


برای دایی گل خریدم. دو تا گل سرخ. خودخواه هم دو تا گل میخک خرید. آب نداشتیم که
 قبر  را بشوییم. گلها را پر پر کردیم. دلم می خواست  با صدای بلند گریه کنم و نمی
خواست. فاتحه  خواندم و بلند  شدم   لبه ی بلوک بلندی که آن قطعه را از خیابان جدا
 می کرد، نشستم. یک  دسته ی عزاداری از آن خیابان رد می شد. دختر ده، دوازده
ساله ای  که بالای  بلوک سر پا ایستاده  بود کنارم نشست و چند لحظه بهم نگاه  کرد.
اگر  روز دیگری  بود بهش  لبخند می زدم. ولی روز  دیگری نبود، به رو به رو خیره
شدم و نگاه هایش را نادیده گرفتم. هر چند ته دلم  احساس خوبی  داشتم که تا آن
لحظه سر پا ایستاده بوده و حالا آمده کنار  من نشسته. کمی بعد برادرم آمد و گفت  
برویم به بقیه ی مرده ها  هم سر بزنیم.نمی دانم  چه جور نگاهش کردم که گفت
اگر می خواهم  همان جا بنشینم تا آن ها بروند و برگردند. می خواستم،  دوباره سر
جایم کنار دختر کوچولو نشستم   و خیره شدم به دسته ی عزاداری  که بزرگ و
طولانی بود  و دلم می خواست بدانم مال کدام  محله اند. 


دسته ی طولانی تمام شد. دسته ی دیگری از آن خیابان نگذشت.  بلند شدم و
 رفتم کنار قبر دایی نشستم.به عکس روی قبرش  نگاه کردم و سعی کردم 
 چهره اش را وقتی که زنده بود به یاد بیاورم. احساس کردم چشم هایش از توی  
تصویر روی سنگ جان گرفته. نه،  دچار
 توهم  نشده بودم. از تمام صورتش چشم
 هایش یادم آمده بود. بچه که بودم دایی  محرم ها می رفت توی یک دسته ی
عزاداری.  می گفتند بزرگترین "علم" شهر را دارد و دایی تنهایی بلندش  می کرد.
 مسافتی بیشتر از بقیه آدم ها حملش می کرد. همیشه  با دیدن علم های عزاداری
 یاد دایی می افتم. آن زمان دایی مردی  بود که زور زیادی داشت و هر وقت مرا می
 دید گازم می گرفت و  ته ریش زبرش صورتم را به درد می آورد زور این را نداشتم که
خودم را از حلقه ی دست هایش بیرون بیاورم . همیشه از این کارش  به سرفه می
افتادم. می گفتند این کارش شیوه ای برای ابراز محبت  است اما من از این نوع ابراز
 محبتش متنفر بودم.  
راهنمایی که بودم دایی مرد. قلبش خراب بود. عملش کردند
 ولی  
خوب نشد. حالا دیگر بچه نیستم دیگر دایی را مرد پر زوری نمی دانم  که
 سنگین ترین علم شهر را بلند می کرد. حالا می دانم مدت ها پیش  
از دایی چرخ
 اختراع شده بوده و آدم هایی که آن علم های سنگین را  
بلند می کنند بیشتر از
 آنکه پر زور باشند می خواهند برای بقیه قدرت 
نمایی کنند.


 دایی گاهی ناهار تنها و سر زده می آمد خانه ما. مامان بهش کالباس می داد یا سیب
پلو و تن ماهی. دایی غذایش را می خورد کمی با مامان حرف می زد.  به من می کفت
بروم برایش سیگار بخرم و باقی مانده پولش را برای خودم بردارم  و بعد می رفت.
 دایی را نمی شناختم. باهاش صمیمی نبودم. او بلد نبود  با بچه ها ارتباط برقرار
کند. اما حالا گمان می کنم حتما برادر خوبی بوده. برادری  که گاهی زن و بچه اش را
 می گذاشته توی خانه و تنهایی می آمده به خواهرش سر می زده. 


من زودتر از شش سال پیش هم اینجا آمده ام. همین پارسال مهر ماه بود که  
با برادرم 
 آمدیم اینجا. اما حالا که تنهایی نشسته ام کنار این قبر یاد شش سال  
پیش افتادم که
 یک روز دم غروب سه شنبه تنهایی آمدم اینجا. آن زمان هنوز
دختری بودم که خیال
می کرد شجاع است اما در واقع احمق بودم.  احمق بودم  
که از دم غروب یک سه شنبه
و گورستان خلوت نمی ترسیدم. از پسری که بهم
 متلک گفت نترسیدم. از مردی که
 وقتی  همین جا نشسته بودم از کمی 
آن طرف تر داد زده بود": خودکار داری؟" نترسیدم.
یعنی آن قدر نترسیدم که  
خیال کنم جز من و او هیچ کس در این حوالی نیست و سریع
از  آن جا دور شوم.  
فقط آن قدر ترسیدم که به دروغ داد بزنم نه، و بعد همان جور ثابت
و 
بی حرکت  آنجا بنشینم و تکان نخورم. هنوز دخترک خامی بودم که خیال می کردم دنیا
 جای امنی است و کسی نمی خواهد به من آسیب برساند. 


از آنجا نشستن خسته می شوم. دیگر هیچ دسته ای از آن خیابان نمی گذرد. من آن آدم
شش سال پیش نیستم. همه چیز، خیلی عوض شده. زنگ می زنم  به برادرم، بر نمی دارد
. از دور می بینم که دارند می آیند. گورستان مرا فقط به یاد یک چیز انداخته:" نمازهایم " 
شش سال پیش تصور مرگ بی نهایت غمگینم می کرد. دیگر این طور نیستم. 
مرگ را پذیرفته ام، حالا تنها می خواهم خوب بمیرم. 


درهم و برهم

دیشب داشتم پستی می نوشتم از همین پست های خوب می شوم. البته یک پست خوب
می شومی کامل نبود. سوالی بود:" خوب می شوم؟" بعد خوابم گرفت و نصفه نیمه دخیره اش
کردم و رفتم خوابیدم. فعلا حوصله ی تمام کردنش را ندارم. 
غروب  ابروهایم را زنگ زدم. زیادی روشن شد. اصلا به رنگ موهایم نمی آمد. دو دقیقه رنگ
تیره رویش گذاشتم تا تیره تر شود. بهتر شد ولی به گمانم هنوز خیلی روشن است. گذاشتم
فردا توی نور روز ببینم و فکری به حالش بکنم.

دو کیلو چاق شده ام. انگار تمامش به صورتم اضافه شده.  شبیه بچه ای شده ام که عکسش
را در پست  می بینید. یک نفر بهم می گفت باید شبیه این بچه بشوی ولی من هیچ علاقه ای
به شبیه این بچه بودن ندارم. از این دو کیلو وزن  اضافه نمی ترسم. فروردین هم همین دو کیلو
وزن اضافه را داشتم و از شرش راحت کردم.  فقط احساس بدی دارم. احساس یک آدم هزار
کیلویی چاق. مدام دارم وزنم را احساس می کنم. 

 

موهایم مو خوره زده. همه اش تقصیر خودخواه است. قبلاها جلوی موهایم را او کوتاه می کرد.
یک بار می خواستم بروم آرایشگاه موهایم را کلا کوتاه کنم. آرایشگر جدید بود و من نمی دانستم
باید نوبت بگیرم. آن روز کار مرا انجام نداد. پنج شنبه بود. گفت  سه شنبه بیا. همان لحظه
تصمیم گرفتم ذیگر برنگردم. دادم خودخواه جلوی موهایم را کوتاه کند. بعد گفتم می توانی 
پشتش راهم  کمی کوتاهش کنی؟ شما حماقت مرا تکرار نکنید. هیچ وقت موهای نازنین تان
را به دست  کسی که هیچ چیز از کوتاهی مو نمی داند ولی احساس عالم بودن در تمام
چیزهای دنیا  را دارد نسپارید. من می خواستم چند سانت از موهایم کوتاه شود چند سانت
شد ده سانت. تازه فقط این نبود دو طرف موهایم اختلاف فاحشی با همدیگر داشت ولی من
دیگر  اجازه  ندادم بهش دست بزند. برای هم اندازه شدن باید خیلی کوتاه می شد که البته
روشن بود  او اصلا از پس هم اندازه کردنشان بر نمی آید. من هی دلم نیامد بروم آرایشگاه.
آرایشگاه سعی می کرد تمام موها را هم اندازه کند و هر چقدر هم موهایم رشد کرد من باز
قسمت کوتاه و بلند را با هم مقایسه می کردم و دلم نمی خواست موهایم آن همه کوتاه
شود. حالا هم تازه موخوره زده. هنوز اسیب زیادی به موهایم نرسیده. حتی تعداد زیادی
شان هنوز سالمند ولی به علت کوتاه و بلند بودن باید مقدار زیادی ازش کوتاه شود تا
آن موهای ناسالم فیچی شوند. همان وقت باید می رفتم پیه زیادی کوتاه شدنش را به
تنم می مالیدم. لااقل تا الان بلند شده بود. من موهایم را می خواهم. احساس می کنم
بدون موهایم هیچم. و منظورم از هیچ در انسان بودن نیست. در زن بودن است.

بقیه کاری را که استاد گفته انجام بدهم نداده ام. البته باید تا فردا انجام شود. این گزارش
نویسی  نیست. گزارش ها را از هفته ی بعد می نویسم. 



  

 

 

پیش به سوی زندگی واقعی

من حافظه ی تصویری وهمین طور  بلند مدت خوبی دارم. اما به خاطر مشکلی
که  در تمرکز کردن دارم اگر لحظه ای که چیزی را می شنوم، یا چیزی را جایی
می گذارم حواسم جمع نباشد خیلی زود فراموش می کنم که چه شنیده
بودم یا فلان وسیله را کجا گذاشته بودم. در اصل حافظه ی کوتاه مدت من هیچ
خوب نیست شاید برای اینکه کلید ورود چیزی به حافظه ی کوتاه مدت این است
که تو اول آن را دریافت کنی و وقتی حواس من اصلا آنجا نیست چطور می توانم
آن را دریافت کنم و بعد به حافظه ی بلند مدت بسپارم؟ برای همین خیلی پیش
می آید که در لحظه ای که حواسم نیست چیزی را زمین می گذارم و بعد به سختی
می توانم پیدایش کنم.

از سال گذشته چندین دفتر یاد داشت دارم که روز به روز بیشتر می فهمم چه قدر
می توانتد به کار بیایند. حالا حتی وقتی صبح می خواهم جایی بروم. شب توی
یکی از دفتر ها می نویسم که فردا چه چیزهایی را باید با خودم ببرم. اگر ننویسم
قطعا فردا نیمی از چیزهایی که را لازم دارم، فراموش می کنم با خودم ببرم. این
را گفتم تا بعدش بنویسم می خواهم کمی آرزوهای پست قبل را تغییر دهم و به
واقعیت نزدیکشان کنم بعد سال بعد اگر همین جا بودم روز تولدم بیایم ببینم کدامشان
عملی شدند کدامشان نه


قبل از بازنویسی شان باید یک چیزی بگویم. گمان می کنم بخشی از آرزوهایم باعث  

به وجود آمدن تصورات اشتباهی شده. آقا یا خانم ع.پ برایم کامنت گذاشته که صرف
نظر از اینکه از دیدن کامنتش خوشحال شدم چرا که مدت هاست هیچ کامنت دهنده ای
ندارم (البته به جز خانم مریم) به نظرم آمد اینکه نوشته ام دوست دارم خیلی باهوش تر،
زیباتر و خوش هیکل تر باشم این طور به نظر آمده که من آدم خنگ، زشت و بدهیکل و
بد قواره ی ترسناکی هستم. راستش من در درجه ی اول یک کمال گرای افراطی ام.
از آن افراطی هایی که کمال گرایی حتی قدرت عملشان را تا حد زیادی فلج می کند.
و گرنه معمولا در آزمون های هوش من آدم باهوشی محسوب می شوم. اما نه آن قدر
که خودم دوست دارم باهوش باشم.مثلا من دوست دارم ضریب هوشی ام 20 نمره
از چیزی که همین حالا هست بیشتر بود ولی خب معنی اش این نیست که همین
حالا هم ضریب هوشی پایینی دارم. در مورد اندام ، من یک غول چاق و بزرگ نیستم
قدم 162 و وزنم 51 است. اما خب کمی شکم دارم که کل تصورم را از یک هیکل خوب
به هم می ریزد. البته مشکل دیگری هم هست ولی به ناچار مجبورم آن را نادیده بگیرم
به خاطر بیماری ماهیچه پای چپم کوچک تر و ضغیف تر از پای راستم است که البته این
یکی را نمی توانم کاری بکنم و سعی می کنم نادیده اش بگیرم. درباره ی قیافه هم
من واقعا قیافه ی خودم را دوست دارم. بیشتر آدم ها هم قیافه ام را دوست داشتنی
می دانند وقتی می گویم دوست داشتم خیلی زیباتر باشم منظورم داشتن قیافه ای
است که.... راستش ترجیح می دهم ادامه اش را ننویسم ، خطرش هست که با
نوشتنش یک دیوانه ی زیاده خواه به نظر بیایم که البته همین حالا متوجه شدم
هستم. خواستن چیزهای غیر واقعی باعث شده در دنیایی زندگی کنم که لازم نبوده
تویش هیچ تلاشی بکنم چرا که آن چیزها در هر صورت به دست نمی آمدند.  

 

حالا برویم سراغ  لیست آرزوهایی تغییر یافته که در واقع وقتی منطقی باشند
می شود لیست اهداف:
1- مهم ترین اش به گمانم سالم تر بودن است. چطور می شود که سلامتی هدف
باشد؟ وقتی سالم نباشی آن وقت دیگر سلامتی داشته و نعمت نیست می شود
هدف. با توجه به وضعیتی که من دارم هرگز نمی توانم کاملا سالم باشم اما می
توانم برای سالم تر بودن کارهای زیادی بکنم. همین حالا هم دارم ورزش می کنم
که بخشی از این ورزش، ورزش های مربوط به خوش هیکل شدن هم هست ولی
قسمت بیشترش برای قوی شدن قسمت های ضعیف شده است. از اول تابستان
امسال دارم توی خانه ورزش می کنم و تازه می فهمم در این مدت چه ظلمی در
حق خودم کرده ام، سال های سال با بی توجهی به بیماری ام علاوه بر  مشکلاتی
که داشتم خودم هم به خودم آسیب زده ام. دارم سعی می کنم اوضاع را بهتر کنم
اما حتما باید با یک فیزیوتراپ خوب هم مشورت کنم و چندین حرکت اصلاحی را به
ورزش هایم اضافه کنم. 

 


2- برای زیباتر بودن هم، به نظر من برای زن ها دو چیز در زیبایی تاثیر زیادی
دارد. یکی داشتن موهای پر پشت و دیگری پوست خوب است. با توضیح
اینکه من کچل نیستم و پوست خیلی بدی هم ندارم. اما به نظرم یک زن
باید یک خروار مو و پوست خیلی خوبی داشته باشد. این یکی را هم با
لوسیون های پر پشت کننده و محصولات مراقبت از پوست می توان بهش
رسید که متاسفانه به بودجه ی زیادی نیاز دارد، بودجه ی زیادی ندارم اما
تلاشم را می کنم.
البته برای پوست خواب به موقع و شبانه مهم تر از هر چیز دیگری است که
متاسفانه من در این مورد مشکل دارم.

3- من نمی توانم یک مرد وفادار و مهربان و خوش اخلاق پیدا کنم و بگویم آقا
لطفا عاشق من بشوید، این یکی را به خدا می سپارم، شاید او برایم پیدایش
کرد.  



4-دخترم را می توانم داشته باشم، حتی اگر هرگز هیچ مرد مهربانی را نداشته
باشم که دوستم داشته باشد. ولی باید قبلش شغلی داشته باشم که بتوانم
او را به سرپرستی قبول کنم. پس تا سال دیگر همین وقت باید از شر این پ.ایان نامه
لعنتی خلاص شده باشم و شغلی برای خودم دست و پا کرده باشم. یک شغلی هم
مد نظرم هست. تلاش می کنم بهش برسم.

5-نویسندگی نباید آرزو باشد، باید درست همان چیزی باشد که همه ی این سال
ها با اطمینان می خواستمش. 
 

 

6- درباره ی هوش هم شاید بهتر است به جای خواسته های غیر واقعی تنبلی را کنار
بگذارم و از همین هوشی که دارم استفاده کنم.

این دو مورد آخر را قبلا ننوشته بودم حالا اضافه اش می کنم:

7- توی نماز خواندن این قدر شلخته و بی نظم نباشم 

8- انگلیسی ام را آن قدر قوی کنم که تا سال دیگر این موقع حدقل 60% از مکالمات
یک فیلم زبان اصلی را راحت متوجه بشوم.

همین حالا یک چیزی به ذهنم رسید. از این به بعد می آیم یک سری گزارش های
هفتگی می نویسم مثلا اینکه چقدر ورزش کرده ام، چقدر نماز هایم را درست و
به موقع خوانده ام، چقدر به آن پ.ایان نامه کوفتی پرداخته ام این طوری حداقل
از همین یکی دو نفری که اینجا را می خوانند خجالت می کشم و سعی  می کنم
جوری نباشد که بیایم بنویسم که من این هفته هیچ کار مفیدی نکرده ام.