از ماجراهای ب.اشگاه

می رم ب.اشگاه. اینجا نگفتم، ولی تو کانالم می گفتم ازش. همچین هم مرتب و منظم نمی رم ولی بازم می رم. ب.اشگاه سر کوچمونه. باشگاه خیلی جالبی نیست ولی مزیت سر کوچه بودن باعث می شه جای دیگه ای نرم. چند وقته یه تایم کاراته اضافه شده واسه بچه های دبستانی، مربی شون یه خانوم لاغرو ظریفه که فکر نمی کنم وزنش از 48 بیشتر باشه. بینیش هم عملیه و بار اولی که از نزدیک دیدمش پیش خودم فکر کردم که بینی عملی و کاراته؟نمی ترسه یه بلایی سرش بیاد؟ اما قبل این که از نزدیک ببینمش، صداشو شنیدم. من ورزش می کردم و اون با لحن خشک یه نظامی به بچه هاش دستور می داد. با صدایی که اصلا به هیکل ظریفش نمی اومد. همون جلسه داشت بهشون یاد می داد که چه جوری سر حریفشون داد بزنن. بچه ها جیغ جیغ می کردن گفت این جوری نه، باید اینجوری باشه و چنان غرشی کرد که سالن تو سکوت 

فرو رفت. بعد گفت وقتی این طوری سرش داد بزنین اعتماد به نفسش تخریب می شه و ازتون می ترسه. اون موقع راحت تر می تونین بزنینش. گذشت، تا چند جلسه بعد، یکی از بچه هاش که جثه اش ازبقیه کوچیک تره و احتمالا از بقیه سنش کمتره. خودشو خیس کرد. حالا یا از صدایمربی یا اینکهکلا  ترسیده بود و جرات نکرده بود اجازه بخواد که بره دستشویی. من که نزدیک نبودم. اما شنیدم که گفت آب ریخت فلانی خیس شد. مدیر ب.اشگاهجیغ زد آب ریخت؟ آب از کجا ربخت و بدو بدو رفت

 جلو. گفت آب ریخت دیگه. شلوارشم خیس شد. برو تو دستشویی شلوارتو در بیار.با این لحن گفتتش م.دیر باشگاه دیگه جرات نکرد چیزی بگه. هر چندطبق عادت خودش باید شروع می کرد به سرزنش، اما نکرد. بچه هه شلوارشو با شلوار مدرسه اش عوض کرد.یه کم بعد مربی بهشون گفت برن آب بخورن. بعد گفت حرف نباشه. یک کلمه حرف از دهن کسی در نمی یاد. بشنوم میندازم بیرونداشت از بچه هه محافظت می کرد. ولی خب انگار زیاد هم فایده  نداشت. چون یه ربع بعد، وقتی دو 

تا دو داشتن تمرین می کردن اومد جلوی دو نفرشون که از بقیه بزرگ ترن وایساد و گفت تو کلاس من تحقیر؟ نداریم. هر چی که دیدین فک کردین که اتفاق بدیه، خیال می کنین اصلا ندیدین. فهمیدین؟ من تا اون موقع اصلا سرمو به اون سمت نچرخونده بودم، اما اینو که گفت ناخوداگاه سرم به طرفش چرخید.دلم خواست مربی ها و معلم ها و حتی پدر مادر های ببشتری شبیه اون باشن. دنبال بچه ههگشتم و دیدم عین خیالش نیست و حواسش هم نیست که اون دو تا داشتن مسخره اش می کردن.

انگار محافظت مربیش حداقل برای اون  جواب داده بود. 


ته اون جلسه، وقتی بچه هاش رفتن. داشت با مدیر ب.اشگاه حرف می زد. صداش آروم بود اما به نظرم  اومد که با همسرش مشکل داره، در این حد که می خواد 

ازش جدا بشه. 


ازش خوشم میاد. حتی قبل این جلسه هم ازش خوشم می اومد. از صدا و قدرتی که به هیکلشنمی یاد. (خارج کلاسش صداش اون جوری خشن و ترسناک نیست) .دلم می خواد باهاش دوست بشم ولی اصلا بلد نیستم با کسی دوست بشم.حتی نمی دونم چه جوری  می شه با یه نفر دوست شد. 





از خواستن تا گذشتن

دلم می خواست بچه داشته باشم.  از فاصله ی 25 تا 28 سالگی یه 
بارم نشد حتی تو تنهایی و واسه خودم گریه کنم. اما هر وقت می 
نشستم به بچه ی نداشته ام فکر می کردم گریه ام می گرفت. 
حتی تو خیالم می دیدمش که بازی می کنه و منو مامان صدا 
می زنه. می گفتم مامان به قربونت بره و می دیدم نیست که 

مامان به قربونش بره و گریه ام می گرفت. واسم مهم نبود که 
بچه ی خودم نباشه. که مامان واقعیش نباشم. و حتی یه جورایی 
ترجیح می دادم بچه ی خودم نباشه. که لازم نباشه بابایی داشته 
باشه. گذشت تا بفهمم بچه فقط مامان نمی خواد. بابا هم می خواد. 
و مامانش به تنهایی واسش کافی نیست.

دلم نمی خواست به بچه ام چیزایی رو بدم که خودم می خوام، می 
خواستم بهش چیزایی رو بدم که خودش می خوادو مجبورش نکنم 
اون چیزی باشه که من دوست دارم، بذارم اون چیزی باشه که خودش 
دوست داره. فک می کردم می تونم جای همه ی آدم هایی که دوست 
نداشتم. جای همه ی جاهای خالی زندگیم دوستش داشته باشم 
و اونم منو دوست داشته باشه. فک می کردم فقط تو این حالته که 
یه نفر  واقعا دوستم داره. چون من مامانشم و هیچ کس دیگه ای
 نمی تونه مامانش باشه. اما هر کس دیگه ای می تونه جای من دوست 
یه نفر دیگه، عشق یه نفر دیگه یا همسر یه نفر دیگه باشه. فک می
کردم یه بچه که من  مامانشم، خیلی از کمبودهای زندگی مو برطرف
 می کنه. 

از وقتی رفتم روانشناس، دیگه دلم اون بچه رو نخواست. فهمیدم من 
یه بچه ی زخمی درونم دارم، که بایدکمبودهاشو براش جبران کنم. 
باید بهش محبت کنم. باید دوستش داشته باشم و باهاش مهربون
باشم. فهمیدم اول باید حال خودم خوب باشه و بعد بفهمم می خوام
 مامان بچه ای باشم یا نه. اما اگه همه ی اینا رو بذاریم کنار. یعنی از این
 بُعد که قبلا بهش نگاه می کردم، نگاه نکنیم. گاهی وقتا دلم می خواد
 یه دختر داشته باشم. یه دختر که شبیه خودم باشه. کمی خوشگل تر
از من باشه. اما بازم شبیه من باشه. و از این زاویه برام مهمه که بچه ی
من باشه.  به نظرم بچه ،فقط ادامه ی نسل نیست ( هر چند این طور که
 پیداست، نسل مال مردهاست، نه زن ها ) یکی شبیه خودت که تو
 نیستی، اما هنوزم بخشی از وجود تو رو در خودش داره. جوون تر از تو،
 سالم تر از تو،( که امیداواری این طور باشه و سالم باشه )  میاد توی این
 دنیا، و  وقتی که  می میری و زیر خاک می خوابی .انگار هنوز بخشی از
 وجودت توی این دنیا مونده و به حیاتش ادامه می ده.این جوری انگار
کاملا تموم نشدی، کاملا از این دنیا نرفتی و هنوز ادامه داری. 

خودخواهانه اس، این جوری یه بچه رو خواستن خودخواهانه اس. حتی اون 
نگاه اولی هم که داشتم الان به نظرم خودخواهانه میاد. یکی که دوستش 
داشته باشم و دوستم داشته باشه؟ یه چیزهایی از بچگی هام به یادم اومد. 
دیگه نمی تونم، نترسم از اینکه اون آسیب هایی که به من زده شده به 
یه بچه ای که مال منه، زده نشه. و یه حسی با من هست. حس اسباب 
بازی بودن توی بچگی. یه روز به خودم گفتم تو خودت اسباب بازی بودی 
حالا می خوای با یه بچه هم همین کارو بکنی؟ نکنه داری ناخودآگاه این 
کارو می کنی؟ اون بچه اسباب بازی نیست که بیاد کمبودهای تو رو جبران 
کنه.  کمبودهای بچه ی زخمی درون خودت رو برطرف کن. لازم نیست 
یکی رو ندانسته بدبخت کنی. 
فقط گاهی دلم می خواد یه بچه ای داشته باشم شبیه خودم، اما خوشگل 
تر . که به گمونم اینم بازم اثر هورمون هاست و گرنه خیلی وقتا هم بهش
 فک نمی کنم. 

غصه های بی دلیل

امروز وقتی بیدار شدم. دلم گرفته بود. وقتی داشتم می خوابیدم 
نه دلم گرفته بود. نه مشکل خاصی داشتم.( به جز اون مشکلاتی که
همیشه دارم و عادی ان دیگه). دلم می خواست گریه کنم و قبل از اینکه 
بتونم فک کنم چمه، دیدم اشکام دارن می ریزن پایین. اما هیچ دلیلی 
براشون ندارم. انگارداشتم خودمو تماشا می کردم که داره گریه می کنه 
ولی نمی دونه چرا. بعد دیدم هیچ دلیلی نداره و فقط واسه عادت ماهانه اس.

روزهایی هست که بیدار می شم و دلم می خواد گریه کنم و خبری هم از 
عادت ماهانه و بالا و پایین شدن  هورمون ها نیست. اما می تونم گریه نکنم.
امروز نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم. الان هنوز احساس غم می کنم.  
دارم فک می کنم آدم به اندازه ی کافی موضوع واسه غصه خوردن داره، 
انصاف نیست که به خاطر هورمون هاش هم بی دلیل غصه بخوره. 


خانه ی دوست کجاست؟*

دیروز، قرار بود با....،( اسمشو می ذارم کیانا، ) بریم کافه. اما شب
قبلش بهم پیام داد و گفت  روحیه اش  زیاد خوب نیست. بذاریم
هفتهی بعد. قراره ماهی یه بار با همدیگه بریم، کافه ای، رستورانی،
کافی شاپی... جایی. من رستوران و غذای سنتی رو ترجیح می دم. 
اون کافه و پیتزا و فست فودو. 

پیش خودم فک می کردم. وقتی من با یه آدمی می خوام ماهی
یه 
بار واسه تفریح، برم بیرون. شاید بهتره بهش بگم دوست. 

شاید اون دوست ایده آل من نباشه. شاید اونی نیست که یه شب 
وقتی دلم می خواد پیش کسی گریه کنم، بهش زنگ بزنم. اما بلاخره 
دوسته دیگه. اول گفتم با ارفاق می شه بهش گفت دوست. بعد دیدم 
انگار درجه بندی من مشکل داره. ما دوست معمولی داریم. دوست 
صمیمی داریم. دوست جون جونی داریم ( چه حرف ها!). ممکنه 4 تا 
دوست داشته باشیم که هر کدومشون یه درجه ی مختلفی از دوستی 
رو پیش ما داشته باشن. اینکه من با یکی خیلی صمیمی نباشم دلیل 
نمی شه بهش نگم دوست. می تونم بگم یه دوست معمولیه. شاید 
نتونم غصه هامو پیشش ببرم ولی بلاخره لحظه های خوب که می تونم 
باهاش داشته باشم. هر چند، خوب که  نگاه می کنم می بینم اگه من
 نمی تونم غم هامو بهش بگم. واسه اینه که بلد نیستم این کارو بکنم. 
من همیشه سعی می کنم آم محکم و مقاومی به نظر بیام. آدمی که به 
کمک هیچ کس نیاز نداره و خودش از پس همه چی بر میاد. شاید واقعا 
مشکل بقیه نیست. این منم که مشکل دارم. تا وقتی من توی این
 پوسته ی  سفت و محکم زندگی می کنم. تا وقتی می خوام دختر قوی و 
محکمی باشم که از هیچ بادی نمی لرزه. چطور می تونم به کسی بگم:"
هی فلانی، من دارم از غصه دق می کنم. می شه یه کم به حرفام گوش 
کنی؟" 

کیانا رو بذاریم کنار. من تو این دنیا به کی می تونم بگم که احساس 
غم می کنم؟ به کی می تونم بگم که دلم گرفته.... شکسته... حتی به 
خودم هم خیلی وقتا نمی تونم بگم و هی به خودم می گم نه تو هیچیت 
نیست. تو قوی هستی. من خیلی وقتا حتی نمی تونم غم و ناراحتی رو 
تو خودم قبول کنم و جای قبول کردنشون، باهاشون کشتی می گیرم. 
اوضاع باید خیلی خراب باشه که مقاومتم در هم بشکنه و تسلیم بشم. 
اصلا چرا نمی تونم یه مرد رو دوست داشته باشم؟ چون دوست داشتن 
ما رو آسیب پذیر می کنه و من نمی تونم این قدرت رو به کس دیگه ای 
بدم که بهم آسیب بزنه. 

*هر چند تابلوعه ولی بازم: عنوان از سهراب سپهری  

+پست قبلی هم توضیح ندادم که چرا پاک کردم. نمی دونم چرا من هی همه 
چی رو می خوام توضیح بدم. توضیح نمی خواد که همه چی. 

.....

این پستو حذف کردم اما کامنتشو نگه داشتم که خانوم یا 
آقای ن بتونه جوابشو بخونه. بعدن میام می گم واسه چی 
حذفش کردم.