هیچ وقت دیر نیست.

چیزهایی بود که خیلی بهتر می شد، اگر زودتر از اینا یاد می گرفتم. چیزهایی که شاید ساده باشن، شاید خیلی ها اینا رو می دونن. اما من دیر بهشون رسیدم. تو ایران، خیلی وقت ها، ما مجبور می شیم رشته هایی رو بخونیم که دوستشون نداریم، علاقه ی خاصی بهشون نداریم. گاهی حتی ازشون متنفریم. البته الان بهتره، ولی این شرایط هنوز هم هست. 

من یه تصوری داشتم، راجع به شغلی که آدم داره، کارهایی که تو که زندگیش می کنه. این که مثلا تو باید عاشق شغلت باشی، ازش لذت ببری. نه اینکه رشته ی رو بخونی که ازش متنفری و بعدن کاری رو بکنی که هیچ ربطی به رشته ات نداره و اون کار رو هم دوست نداری. حالا، فهمیدم دنیا این شکلی کار نمی کنه. دنیا یه جای ایده آل نیست که تو توش فقط بتونی کارهایی رو بکنی که دوستشون داری و ازشون لذت می بری. و این هیچ ربطی به این نداره که اینجا ایرانه یا هر جای دیگه. نه اینکه مجبور باشیم کارهایی رو بکنیم که ازشون متنفریم ولی اون جوری هم نیست که همیشه قراره رضایت خاطر و خوشی و لذت باشه. گاهی بین دو تا چیزی که یکی رو کم تر دوست داری اما نفع بیشتری داره و اون یکی رو خیلی بیشتر دوست داری اما برات منفعت کمتری داره. مجبوری اونی رو انتخاب کنی که منفعت بیشتری داره، و نمی شه این قدر خشک باشی، انقدر بی انعطاف باشی که بگی من فقط اونی رو می خوام که خیلی دوست دارم.

یه جورایی، حتی وقتی کاری رو انجام می دی که دوست داری، همیشه فقط این تو نیستی که قراره راضی باشه. اون سمت قضیه یه سری خریدار هستن که باید اون کار تو بپسندن و بخوان، مثلا شاید یه نقاش باشی، یه نویسنده، باشی  اگه بخوای فقط واسه خودت بنویسی و نقاشی کنی حرفی نیست، اما اگه می خوای بقیه کتاب تو رو بخونن و نقاشی هاتو بخرن،اگه بخوای با هنرت پول در بیاری، باید سلیقه اونا رو هم رعایت کنی. سلیقه هایی که ممکنه خودت دوستشون نداشته باشی. یا مثلا طراح وب سایت باشی. اون مشتریه که بهت می گه می خواد سایتش چطوری باشی و حتی اگه تو اصلا چیزی رو که اون می گه نپسندی مجبوری انجامش بدی. اینجا فرض اینه که تو عاشق نوشتن و نقاشی کردن یا برنامه نویس بودنی. تو از کارت لذت می بری، اما خیلی وقتا از سلیقه ی مردم لذت نمی بری، و مجبوری کارت رو از کانالی عبور بدی که اونا بپسندن. البته می شه کسی واسه خودش بنویسه، واسه خودش نقاشی کنه. خیال می کنم هنر ناب همینه، چیزی که روح تو رو منعکس می کنه. اما اون وقت صد سال بعد تو می گن عه این نقاشی چقدر خوب بوده ها. هر چند به نظر میاد دنیای امروز انقدر هرج و مرج هست که نمی یان بگن ببین فلان نقاش صد سال پیش چی کشیده. دنیای امروز، دنیای بمباران اطلاعاته و امروز چه خبر؟ فردا هم دیگه کسی یادش نمی مونه که دیروز چه خبر بود، چون فردا خودش یه عالمه خبر جدید داره. 

حالا یه سوال اساسی هم مطرحه، اینکه اصلا کو کار؟ خب اون یه بحثه جداییه. من از یه زاویه دیگه ای بهش نگاه کردم. 
یه چیزی هم راجع به دنیای امروز بگم. به نظرم درسته که دنیای امروز دنیای انفجار اطلاعاته. اما آدم نیاز داره که بین این همه فیلم، این همه آهنگ، این همه کتاب، این همه از هر چی که فکرشو بکنی، یه فیلم های خاصی، کتاب های خاصی، آهنگ های خاصی اون گوشه ذهنش واسه خودش داشته باشه. مثه انیمیشن مری و مکس واسه من، که شاید بعضی از دیالوگ هاشم دوست نداشته باشم. اما چند در صد ممکنه یه دختر بچه، ادرس یه مرد چهل و چند ساله رو از دفتر تلفن برداره و بهش نامه بده و این جوری با هم دوست بشن؟ مثه فیلم Cast away  که وقتی آب  توپ چاک نولان رو که اسمش گذاشته بود نلسون با خودش برد ، اون زار می زد و منم باهاش گریه می کردم. مثه وقتی که برگشت و دید کسی که دوست داره زن کس دیگه ای شده، مثه شب اولی که پایین تختش خوابیده بود و چراغ خواب رو روشن و خاموش می کرد که یاد توی غار بیفته،  یه چیزی باید اون گوشه ی دل آدم بمونن. نمی گم یه چیزی واسه آدم بت بشه، می گم آدم ها دل خوشی لازم دارن. چیزایی که ته دلشون باشه همیشه، دنیای امروز ته دل آدمو از همه چی خالی می کنه. اما لازمه یه چیزایی رو اون ته نگه داشت.
+ راستش من این لحنی رو که باهاش می نویسم دوست ندارم، اگه شما هم دوست ندارین باهاتون همدردی می کنم و سعی می کنم یه لحن تازه ای واسه نوشتن پیدا کنم. اگه شما مشکلی ندارین من بازم سعی می کنم لحن تازه ای پیدا کنم، چون خودم خوشم نمی یاد.  

دنیا جای خیلی ترسناکیه،وقتی که دیگه حتی زمین زیر پات هم محکم نیست.

یک شنبه، از عصر بیرون از خونه بودم.حدودای ساعت 9 بود که برگشتم. هنوز یه ساعت نگذشته بود که احساس کردم، زمین زیر پام لرزید. گفتم زلزله اس و دویدم تو هال که لامپ ها رو بررسی کنم، ببینم تکون می خورن یا نه. لامپ ها حرکت نمی کردن، اما زمین این بار به طرز وحشتناکی زیر پام لرزید.جوری لرزید، که نمی تونم بگم چه ترس و وحشتی رو حس کردم.سریع فک کردم وای این بالا اصلا امنیت نداره. 


این بالا تقریبا به شیوه ی ساختمان های مسکن مهر ساخته شده، و بیشتر از اینکه یه خونه ی واقعی باشه، شبیه یه خونه ی مقواییه. حتی می تونم بگم که شاید ساختمان های مسکن مهر  از این، محکم ترن، چون اونا حداقل اسکلت محکمی دارن ولی این بالا آسان ساز ساخته شده و حتی اسکلتش هم محکم نیست. ما مجوز ساخت این بالا رو نداشتیم، خونه مون طوری ساخته شده، که نباید بیشتر از یک طبقه می بود،ولی بی مجوز ساختنش. هدف از ساختش هم این بود که منو و خواهرمو بندازن بیرون، تا خودشون بتونن یه اتاق داشته باشن. اتاقی که هیچ وقت هم، استفاده ازشو یاد نگرفتن. این بالا دو اتاق و یه هال کوچولو داره. یادمه هزینه ساخت کلش، برابر با هزینه ی ساخت یه اتاق درست حسابی شد. سال دومی که من و خواهرم، اومده بودیم بالا، داداشم میز تحریرشو اورد تو هال،و اونم اومد اینجا.فقط شبامی رفت/ می ره توی اتاق خودش می خوابه. 


اون شب، هیچ کس به جزمن این بالا نبود. خواهرم که شهر دیگه ای دانشگاه می ره. داداشم هم داشت پایین شام می خورد. البته اگه بود هم فرقی نمی کرد( هیچ وقت بود و نبودش فرقی نداره، مثلا من ساعت 8 شب بهش بگم منو جایی ببر ،می گه آژانس که هست، با آژانس برو) . فکر کردم باید بدوام برم تو کوچه. قبل از اینکه خونه رو سرم خراب بشه. و چند متر سقوط کنم و پایین بیفتم.باید خودمو به کوچه برسونم. البته بعدن فهمیدم، کارم اشتباه بوده و وقتی زمین می لرزه، نباید از پله استفاده کرد.و اگه زلزله شدیدتر بود، توی همون پله ها پرت می شدم. ولی وقتی به پوشالی بودن این بالا فکر می کنم. می بینم اگه زلزله شدید باشه، موندن هم مرگه و دیگه نمی دونم درست و غلط کدومه.(هر چند به نظر زلزله شدید حتی فرصت تکون خوردن بهت نمی ده)


محکم چنگ زدم به نرده ها و  رفتم پایین.به اولین پاگرد که رسیدم زمین باز لرزید.احساس می کردم دارم از ترس سکته می کنم. مغزم فقط به فرمان می داد. خودتو برسون به کوچه. قسمت بعدی پله ها رو رفتم پایین.دقیق یادم نمی یاد اما فک کنم موقع گذشتن از پله ها زمین نلرزیده و لرزه ها به پاگردها می خورد. پایین پله ها مامانم هاج و واج وایساده بود و معلوم نبود کجا رو نگاه می کرد. انگار باورش نشده یود زلزله اس یا اگه باورش شده بود قدرت حرکت ازش سلب شده بود.من مدتیه با مامان و بابام حرف نمی زنم. جیغ زدم بدویین بیرون .زمین بازم لرزید. دویدم تو حیاط. رسیدم زیر درخت مو و بازم یه لرزه ی وحشتناک. به بالا نگاه کردم و فک کردم الان میله های آهنی داربست درخت تو سرم خراب می شن. اونقدر محکم می لرزید که مطمءن بودم همه چی قراره خراب بشه. فقط یه چیزو می فهمیدم یا باید می رسیدم به کوچه یا اینکه می مردم. قفل پشت در حیاط انداخته شده بود،سخت باز می شه، بدنمو محکم کوبیدم به در و بازش کردم. بی روسری، بی کفش و با لباس های توی خونه،پریدم تو کوچه. دیدم همه ی همسایه ها تو کوچه ان. همون لحظه برق رفت. زن همسایه رو به جیغ می زد. من از ترس به خودم می لرزیدم و صدای جیغ های زن همسایه بهم قوت قلب می داد که فقط من نیستم که انقدر می ترسه. پسرش می گفت مامان تموم شد... تموم شد. می شنیدم ولی نمی فهمیدم... واقعا تموم شده بود؟


نمی دونم چقدر به خودم لرزیدم.ولی توی همون لرزیدن ها دیدم که فقط من نیستم که با لباس های تو خونه پریده تو کوچه، پاهام داشت سردشون می شد ولی جرات نمی کردم برگردم کفش هامو بردارم. سرما که کار خودشو کرد. دویدم رفتم کفش هامو اوردم و تو کوچه پوشیدم. اما فقط کفش جلوی اون سرما رو نمی گرفت ،پالتو و شالم رو تختم بود، برای رسیدن بهشون باید اون همه پله رو تو تاریکی می رفتم بالا و بر می گشتم . پامو که می ذاشتم تو خونه هر لحظه ممکن بود بازم زلزله بیاد و از اتاق من تا کوچه خیلی راه بود. تو تاریکی به اندازه ی یه دنیا به نظر می اومد.یه ربع دیگه هم گذشت، نمی دونستم کی برق میاد  یا کی زلزله. سردم شده بود. نمی شد که تا صبح همون جوری تو کوچه وایساد. اومدم تو خونه و همه ی راهو تا رسیدن به تختم تو تاریکی دویدم. لباس هامو که بردلشتم باز هم دویدم و بردم تو همون کوچه پوشیدم. بعضی همسایه ها تو همون تاریکی ماشیننشونو بیرون اوردن و رفتن. برق که اومد همه همسایه ها همین کارو کردن. من هی می پرسیدم اینا دارن کجا می رن؟ اقای همسایه بغلی گفت دارن می رن تو پارک، یا محوطه بازی بمونن. گفتم پس ما چرا نمی ریم؟ گفت ما هم باید بریم. 


+ چند روزه می خواستم بنویسم، اما هر وقت زیاد از چیزی ناراحت می شم یا زیاد ازش شوکه می شم نمی تونم ازش حرف بزنم. باید ازش بگذره تا بتونم. تو کانالم یه چیزایی نوشتم ولی نه این جوری، و با این جزییات. 


++ چون خیلی از جزییات نوشتم طولانی شد، ولی می خوام یادم بمونه. بقیه شو تو پست بعد می گم  که از این طولانی تر نشه. 

ما را همه شب نمی برد خواب*

گلوم درد گرفته.دیشب قرص سرماخوردگی خوردم. هرچند قرص سرماخوردگی خیلی هم به گلو درد ربط نداره. صبح (یعنی همون ظهر ) که بیدار شدم بدتر شده بود یه قرص دیگه خوردم ولی تا عصر بازم بدتر شد.عصر رفتم داروخونه گفتم یه شربت واسه گلو درد بدین. گفت واسه خودت می خوای؟ گفتم آره.گفت اگه گلوت درد می کنه.عفونت کرده باید آنتی بیوتیک بخوری. گفتم پس یه شربت بدین. انتی بیوتیک هم بدین. شربتو که باز کردم بخورم یادم افتاد دو سال پیش یه شیشه شربت داشتم که شبا با خواهرم می خوردیم که زود خوابمون ببره. به جای یه قلپ دو قلپ ازش خوردم. بعد نفهمیدم کی گیج و منگ شدم و اومدم دراز کشیدم و خوابم برد.مراحلش انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی متوجه نشدم. داداشم دو بار اومد تو اتاقم. بار اول از صدای در هال بیدار شدم و وقتی اومد تو چشمام باز بود. نمی دونم چه اصراری داشتم که نشون بدم بیدارم  با اینکه انگار نبودم. یه کم بهم نگاه کرد.در حالیکه سعی می کردم چشمامو نبندم نگاش کردم. هیچی نگفت و رفت. چشمامو بستم و دوباره خوابم برد.بار دوم که اومد یه کم قبلش بیدار شده بودم و هنوزم احساس گیجی می کردم اما دیگه خوابم نمی اومد . این بار دیگه حرفشو زد. 


من اختلال خواب دارم. یه شبایی با قرص خواب می خوابم. اما خواب خوبی نیست. وقتی بیدار می شی اعصابت خورده. و دلت نمی خواد تکون بخوری. گاهی بعد بیدار شدن دو ساعت همین جوری تو تخت می مونم. ( نصف قرصو می خورم که اثر بدش کم بشه)


رو شیشه های شربت نوشته مصرف این دارو ممکنه باعث خواب آلودگی بشه. از کارهایی که نیاز به هوشیاری دارن خودداری کنین. نمی دونم خواب سر شبم اثر شربت بود.تلقین بود یا چیز دیگه.اما بین خوابی که اثر شربته با خوابی که اثر قرص خوابه یه فرقی هست. شربت انگار واقعا سطح هوشیاری رو کم می کنه و تو نمی دونی چه اتفاقی افتاد که یهو خوابت برد ولی قرص خواب یه  کار دیگه می کنه که نمی دونم چه جوری توضحیش بدم. انگار شربت یه جور بیهوشیه. اما قرص خواب یه جور خستگی ساختگی و زوری، که اصلا خوب نیست. 


بعد هفت هشت سال سر و کله زدن، با مشکلات خواب که گاهی یه کم کمتر می شه. گاهی اون قدر شدید می شه که وحشت زده می شم ( وقتایی که قرص خواب می خورم همون وقتابیه که شدید شده)اما تا امروز حتی به بار هم خوب نشده . فک کنم دیگه باید برم پیش روانپزشکی که تو زمینه اختلالات خواب تخصص داره.دوست ندارم قرص های روانپزشکی بخورم. نه به خاطر اسمشون، چون خیلی هاشون اثرات بدی رو جسم می ذارن که قابل جبران  نیست(مثلا رو کلیه ها اثر می ذارن). قرص خواب هم که درمان نیست. حالا برم، اگه اثر قرص هاش از این همه شب نخوابی بدتر نبود می خورمشون.


*عنوان از سعدی

از دلخوشی ها

دو سال پیش یه روز بارونی اینجا نوشته بودم که امروز اگه دوربین داشتم برش می داشتم می رفتم از صحنه های خیس و بارونی عکس می گرفتم . اون موقع هیچ فکر یا برنامه ای ، برای خرید دوربین و یاد گرفتن عکاسی نداشتم.


 اسفند پارسال بود که یه روز گوشیم خاموش شد و دیگه روشن نشد. ماه بعدش بابام گفت یه گوشی انتخاب کنم که برام بخره. چند ماه گذشت ولی من هنوز انتخاب نکرده بودم. رغبتی هم به این کار نداشتم. آخرش دیدم نمی تونم انتخاب کنم چون احساس می کنم گوشی خریدن، پول حروم کردنه. دلم نمی خواد پولمو (حالا پول من نه،بابام) رو پای گوشی بدم. اما این فرصتیه که می تونم ازش استفاده کنم. گفتم من گوشی نمی خوام. پول گوشی رو بهم بدین باهاش دوربین می خرم. رو باقی موتده پولش هم خودم پول می ذارم و یه گوشی متوسط می خرم. گوشی  رو نخریدم( هنوزم دلم نیومده) اما  دوربینو خریدم. یه دوربین DSLR سطح مبتدیه نیکونه. خیال نمی کردم داشتنش انقدر خوب باشه. یه ماه و خورده ای می شه که خریدمش. ماه اول رم نداشت  و نمی تونستم باهاش عکس بگیرم. بعدم که رم خریدم زیاد ازش سر در نمی اوردم. یه هفته اس که  یه دفترچه راهنمای فارسی و یه کتاب عکاسی خریدم (سایت های خوب زیادی هستن که عکاسی رو اموزش می دن ولی من کتابو ترجیح می دم) و دارم از روشون تمرین می کنم.

این دوربینو برادرم گفت بخرم. اونم به عکاسی علاقه داره. من قبلش یه دوربین کنون پسندیده بودم. دلیل انتخابم  این بود که فک می کردم کنون اسم قشنگ تری داره تا نیکون. ولی بعد دیدم مشابه همون دوربین توی نیکون قیمت خیلی منطقی تری داره و فهمیدم که کنون اون قدرها هم اسم قشنگی نیست.


+هدف از نوشتن این پست، این بود که اون پست قبلی که زیادی غمگین  بود بره پایین و یه پست خوشحال تر جاش بشینه.

خود غلط بود آن چه می پنداشتم*

چند سالی بود که با خودم  می گفتم :"هیچ کس واسه من مهم نیست.هیچ کی نمی تونه منو ناراحت یا اذیت کنه، چون من به هیچ کس اهمیت نمی دم" 

یه شبی که خیلی هم دور نیست، اینجا نوشتم که من از صدای تو سرم فرار می کنم و نمی خوام بهش گوش بدم، واسه همین خودم رو با فیلم و سریال خفه می کنم.از اون شب سعی کردم از اون صدا فرار نکنم.اصلا اون صدا به کنار، از خودم و احساساتم فرار نکنم و متوجه شدم حتی این هم  که به خودم می گم "هیچ کس واسم مهم نیست" یه جور فراره و دقیقا برعکس یه غریبه می تونه یه جمله ای بهم بگه، که من تا دو روز حالم بد باشه و دلم بخواد گریه کنم . نه اینکه تقصیر اون غریبه باشه. گاهی  منظوری نداشته (گاهی هم داشته، اما شدت ناراحتی من با حرف اون تناسب نداره) من متوجه بی منظور بودنش هستم .اما این متوجه بودن، بهم کمک نمی کنه که اون حس بد رو از بین ببرم. چون این حس بد از سمت اون غریبه نمی یاد. از یه جای خیلی دور میاد. تو کانالم نوشتم:"آدم ها می تونن یاعث بشن، دلت بخواد گریه کنی. نه واسه اینکه قدرتشو دارن. واسه اینکه بی اون که بفهمن، نیشتر می زنن به زخم های قدیمی" 

 تا وقتی از این قضیه فرار می کردم و به خودم دروغ می گفتم . می دیدم حالم بده اما نمی دونم چمه. حالم بده و تحمل خودمو ندارم. نمی دونم با خودم چی کار کنم. می نشستم پای فیلم و خیال می کردم من اون دختره ی توی فیلمم که یکی رو دوست داره و اون یکی هم دختره رو دوست داره.در مورد سریال ها حتی وضع بدتر بود گاهی می دیدم  دیگه پای سریال نیستم اما تو دنیای واقعی دارم دنبال نشانه های سریال می گردم. یه جور قطع ارتباط با دنیای واقعی و زندگی کردن توی دنیای تخیلی. حالا اما یه وقتایی حالم بهتره، یه وقتایی هم یه غریبه ای چیزی می گه و بعد وقتی با خودم تنها می شم، می بینم یه چیزی شبیه اندوه، از یه جای ناشناخته ای، نشت می کنه. نشت می کنه و همه ی وجودمو می گیره . اما دیگه این طور نیست، که نتوتم خودمو تحمل کنم که خیال کنم باید دست خودمو بگیرم و ببرم تو یه سریال گم کنم. اندوه هست ولی قابل تحمله.


من این چیزا رو واسه این، اینجا نمی نویسم که غر بزنم و ناله کنم. واسه این می نویسم که بتونم خودم رو به خودم توضیح بدم و بهتر بفهمم. نمی نویسم که بگم این جوریه و تموم شد و رفت. نمی خوام همین جوری بمونه. فقط می نویسم که اصلا بفهمم " چی هست".چون تا وقتی ندونی دردت چیه، نمی تونی قدم بعدی رو برداری.  


+آدم چقدر واسه خودش عجیب و ناشناخته اس. 


*عنوان از حافظ عزیزم.که البته اون می گه: می پنداشتیم