خاتون

دلم واسه خاتون تنگ شده، وبلاگشو حذف کرده، هر چند نمی دونم 
با چه رویی دارم از دلتنگی حرف می زنم. بعید می دونم از اینجا رد بشه 
ولی خاتون اگه یه وقتی از اینجا رد شدی، بهم پیام بده. 

با صد هزار مردم تنهایی*

من با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کنم. همه ی آدم ها برام غریبه ان. 
هیچ وقت نمی تونم بگم این آدم دوست منه. چون حس نمی کنم که 
هست. نوشتن این حرف ها، اینجا خوب نیست. چون دلم می خواد 
حداقل اینجا بتونم با آدم ها دوست بشم. اما اگه اینجا، این حرفا رو 
نزنم. پس کجا باید بزنم؟ 

حتی واسه روانشناس ها هم همینه، این حسو ندارم که این آدم
 روانشناسمه، بهم کمک می کنه. حتی واسم یه کمک کننده هم 
نیست. یه غریبه اس.  مهم هم نیست که من چیزایی رو که 
به بقیه آدم ها نمی گم بهش بگم. گفتن این حرفا  بهم این 
حسو نمی ده که این آدم از دنیای درونم چیزی می دونه. 
شاید اولش این حسو داشته باشم ولی بعد، خیلی زود، احساس 
می کنم تو دنیای زیر آب زندگی می کنم. همه چیز خزه بسته و
 تیره و تاریکه.و انگار اون آدم، پشت شیشه نشسته و داره منو 
تماشا می کنه. تهش این حس باهام هست، که هیچ کس جز 
خودم بهم کمک نمی کنه. انگار آخرش من می مونم و اون چند تا
 کتابی که دارم. انجام دادن تمریناشون، تنهایی برام خیلی سخته. 
اینکه خودم باید بگم و خودم خودمو از ته چاه بیرون بکشم. سخته.
اما همیشه به خودم می گم آخرش تو می مونی و اون کتاب ها. 
آخرش فقط خودتی که به خودت کمک می کنی. 

سال های زیادی این حسو داشتم که هیچ کی نیست که بهش 
تکیه کنم. اینکه فقط رو پاهای خودم می تونم وایسم و تو این 
دنیا به جز خودم، هیچ کس رو ندارم. اون زمان ها برام سخت
 بود. فک کردن بهش اذیتم می کرد. منو می ترسوند. حس دور 
افتاده و پرت شده گی بهم می داد. حتی اشکمو در می آورد. اما
 الان ، دیگه نمی تونه اشکمو در بیاره، دیگه منو نمی ترسونه. برام 
به یه باور تبدیل شده. که نمی تونم هیچ جوره ای دیگه ای در 
موردش فک کنم. 

* عنوان از رودکی 

حیرانی

خیال می کنم باید دست از ادبی نوشتن بردارم. ادبیات حالا برام یه 
جای دوره.فقط نمی دونم چرا نمی تونم، دست بردارم و فک نکنم که 
از وقتی بچه بودم، دلم می خواست یه روزی نویسنده بشم. به نشستن 
گوشه ی حیاط،تو مدرسه،  زنگ ورزش فک می کنم که می نشستم 
سروش نوجوان می خوندم و غمگین می شدم. فک می کردم یه آدمی 
این قدرتو داشته که با نوشته هاش منو غمگین کنه. و منم می خوام 
یه روز این قدرتو داشته باشم. که با کلمه هام آدم های دیگه رو شاد 
یا غمگین کنم. الان که بهش نگاه می کنم انگار تمایل به دستکاری 
احساس آدم ها از سال ها پیش با من بوده.هر چند برام معنی بدی 
نداره و بد نمی بینمش. این روانشناس آخری همه اش از کلمه ی 
قدرت استفاده می کنه. می دونم سال های سال، نوشتن واسه من 
قدرت بود. چون هیچ جای دیگه زندگیم هیچ قدرتی نداشتم. 
امروز ، به یه چیز دیگه ای هم فک می کنم. به اینکه اون نوشته ها 
اون قدر قدرت نداشتن که منو تا اون حد غمگین کنن. من خودم 
بچه ی  غمگینی بودم . اون نوشته ها انگار داشتن آهنگ درونی منو 
پخش می کردن. 

 خیلی وقت ها حس می کنم، علاقه به نوشتن انگار به من تحمیل شد.
من هیچ انتخاب دیگه ای نداشتم انگار. از وقتی چشم باز کردم مامانم
 برام کتاب می خوند. کتاب تنها دنیایی بود که من شناختمش. توی دنیا
ی محدودی که هیچ چیزی به جز کتاب نبود. چه انتخاب دیگه ای می تونستم
 داشته باشم؟ یادمه تقریبا 10 سالم بود که دختر همسایه ارگ خرید.
 می آوردش توی پنجره و آهنگ خونه ی مادربزرگه می زد. من از اینکه آدم
 با انگشتاش بتونه یه آهنگ بسازه انقدر ذوق زده شدم که هی به مامان،
بابام می گفتم منم ارگ می خوام. کسی واسه من ارگ نخرید. یه هفته براش 
گریه می کردم. حتی قیمتشو هنوزم یادمه.بهم می گفتن دلشون نمی خواد 
مطرب بشم و همینشون کمه. نمی خوام بگم، باید می خریدن،می خوام بگم
  دنیام وسعت نداشت. چیزای زیادی رو توش امتحان نکرده بودم، که ببینم 
چی رو دوست دارم، چی رو نه. تحمیل شده یا نشده، هر طوری که بوده، برام 
سخته وایسم بگم گور بابای نوشتن، تو دلت نمی خواد نویسنده بشی. 

من هنوز بعد این همه سال نمی دونم دلم چی می خواد. نمی دونم چرا هستم؟ 
می خوام چی کار بکنم؟ نمی دونم دنیا چرا انقدر مسخره اس و چرا زندگی انقدر 
واسه من پوچه. انقدر خالیه. چرا هیچ جور دیگه ای نمی تونم نگاش کنم؟نمی 
خوام حرفایی بزنم که نوجوان ها می زنن. ولی اون مرحله هیچ وقت از سر من 
رد نشد. نفهمیدم چی می خوام. چرا می خوام. و ما اومدیم تو این دنیا که چی
کار کنیم... 

او را به رویای بخارآلود و گنگ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من!*

وقتی اتفاقی تازه افتاده و هنوزچیز زیادی ازش نگذشته. در کنار آمدن باهاش
 مشکل دارم. هیجان زیادی را تجربه می کنم. هیجان نه به معنی ذوق زده گی،
شاید حتی ناراحتم، شاید عصبانی ام. اما در ساعات اولیه فقط می توانم بفهمم
که احساسات شدیدی دارم. 
نمی توانم برای خودم مشخص کنم که این احساسات چه هستند. غم ، اندوه،
دلخوری، رنجش... کدام؟ گاهی هم می دانم و به طرز وحشتناکی باهاش درگیر
 می شوم. انگار می توانم با فکر کردن مدام به اتفاق افتاده و مرور دوباره اش
 چیزی را درست کنم. یکی از آرزوهایم این است بتوانم با خودم و احساساتم
کنار بیایم. نشخوار فکری هم  نکنم. 

امروز پاشدم رفتم مطب یک دکتر م.ت.خ.ص.ص اط.فال. ه.یپنوتیزم د.رمانی
 می کند. عضو انجمن هیپنوتیزم بالینی است. خاطرات آزار دهنده ی  زیادی
 هستند که از ذهنم  پاک شده اند. می خواهم آن خاطرات را برگردانم. نه
 همه شان را. آن هایی که من ِ امروز را ساخته اند. آن هایی را که باعث می
 شوند هیچ عشق و محبتی را در این دنیا باور نکنم. می خواهم باور کنم که
آدم ها دوستم دارند. و خیال نمی کنم با نشستن پای حرف های روانشنا س
 ها تا سال های سال بتوانم به این باور برسم. گفت باید بهم ا.عتماد کنی.
 باید باور کنی که می خوام کمک.ت کنم.( خانوم است و گرنه  پایم را توی
 مطبش نمی گذاشتم).  گفتم من به هیچ کس تو این دنیا ا.عتماد ندارم.
 یه کم برام سخته. گفت می دونم. از حرف هات متوجه شدم. ازش خوشم
آمد. ولی راستش را بگویم؟ به خوش آمدن های من هیچ اعتباری نیست.
 ممکن است همین فردا بیایم بگویم
 ازش خوشم نمی آید. قبلا هم که گفتم ت.عادل احساسی ندارم. گفتم اگه
 هیپ.نوتیزم نشم چی؟ گفت من فک می کنم می شی. تو حافظه د.یداری
داری. گفتم از کجا فهمیدید؟ گفت از اینکه آدم د.یداری هستی. حرف ها
ی منو با چشم هات دنبال می کنی نه گوش هات. آدم های شنیداری به
 این زودی ارتباط برقرار نمی کنن که تو کردی. وقتی هم داری از گذشته
 ات حرف می زنی به گوشه پایین سمت چپ نگاه می کنی. که نشون می ده
 نیم کره سمت راست مغزت بهت غالبه. ( راست گفت ) که یعنی ت.جسم و
 ت.خیل خوبی داری( این یکی را نمیدانم راست گفت یا نه، خودم گمان می
کنم ت.خیل خوبی ندارم) . 

به هر حال، بهم گفت روزگاری یک آدمی توی کودکی ب.ت من بوده که
شکسته و همراهش من هم شکسته ام. این را من بهش نگفتم. من فقط
 حرف های خودم را زدم و او این طور گفت. اینکه حالا از آن ب.ت متنفرم.
از آدم هایی که او را برایم ب.ت کردند متنفرم را هم نگفت.ولی باعث
نمی شود که بگویم برداشتش از موقعیت غلط بود. بله، روزی روزگاری
ب.تی بود و من بودم و .... تکه های شکسته ام.  لعنت به دنیای کثیفی
 که مرا رها کرده بود تا او ب.ت من باشد. 

گفتم نمی توانم مر.دها را دوست داشته باشم. دوست دارم باهاشان
 با.زی کنم. گفتم حتی وقتی از خیر باز.ی هم می گذرم و خودم از کسی
 خوشم می آید نمی توانم اجازه بدهم بهم نزدیک شود چون احساس
 می کنم رهایم می کند. پس قبل اینکه او مرا رها کند من رهایش می
کنم. گفت ما بر می گردیم گذشته، تو امروز یه آدم بالغی، دیگه بچه
 نیستی. می تونی حلش کنی. 

می توانم؟ نمی دانم. فقط می دانم دیگر نمی خواهم جلوی یک ر.وانشناس 
بنشینم و او برایم داستان ببافد. نه اینکه به ر.وانشناس  اعتقاد نداشته 
باشم. دارم. خیلی هم دارم.ولی نه در این یک مورد. خیال هم نمی کنم
ه.یپنوتیزم قرار است معجزه کند و از من آدم دیگری بسازد. فقط می
 خواهم برگردم عقب و یک بار دیگر تجربه اش کنم. آن وقت راحت تر 
درکش می کنم.راحت تر باهاش کنار می آیم. و دیگر لازم نیست به 
جای دانستن واقعیت حدس بزنم و خیال کنم. 

* عنوان از شاملو 

جانِ خسته ام.

دیشب شب بدی بود. آثار بدی اش هنوز از دیشب مانده. دیشب 
گریه کردم نه با صدای بلند ، آرام. الان خیال می کنم یک گریه با
 صدا و  بلند که زود تر تمام شود بهتر از یک زمان طولانی بی صدا 
اشک ریختن است. مخصوصا اینکه گریه های طولانی باعث می شود
چشم هایم ورم کند. و  خسته ترم می کند. تمام امروز را خوابیدم.
حالا سرم سنگین است و انگار درد می کند. برای مدتی طولانی نمی 
خواهم گریه کنم . گور بابای اینکه گریه آدم را سبک می کند. 

اینکه من مشکلاتی دارم درست، نکته های مثبت دیگران را اول ها 
نمی توانستم ببینم و الان به هزار زحمت و جان کندن می توانم ببینم 
هم درست. ولی خداییش، آدم ها همدیگر را درک نمی کنند. یعنی 
آدم های کمی هستند که سعی می کنند بقیه را درک کنند، البته من 
تا به حال ندیده ام. ولی می دانم ندیدن من دلیل بر نبودنشان نیست. 
آدم ها انگار در خودشان مانده اند، توی خودشان گیر کرده اند. تو هر 
چه بگویی شاید فقط چیزهایی را بفهمند که خودشان تجربه کرده اند. 
 به حرف هایت گوش نمی دهند، برای اینکه دنیای تو را درک کنند. 
دنبال این هستند که وسط حرف هایت بگویند این اتفاق که برای تو 
افتاده، برای نوه ی همه ی فلانی هم افتاده. نمی دانند نوه ی عمه ی 
فلانی هیچ اهمیتی  ندارد. تو فقط می خواهی یکی باشد که شادی،
 اندوه یا نگرانی ات را درک کند. بعضی ها هم منتظرند تا تو حرف 
و وسطش بگویند دو تا بخیه خوردی؟ اینکه چیزی نیست من پنج 
سال پیش ده تا بخیه خوردم. آرایشگر موهاتو زیاد کرد و ناراحت
شدی؟ اینکه چیزی نیست من دو سال پیش موهامو فر کردم همه 
اش سوخت یک سانتی کوتاهش کردم. انکار مسابقه ی " من بیشتر" 
گذاشته اند. بعضی ها هم که تعدادشان کم نیست، می خواهند 
دُرستَت کنند. تو داری برایشان درد و دل می کنی وسط حرف هایت 
می گویند خب چرا این کارو کردی؟ ها؟ نباید می کردی. باید فلان 
کارو بکنی. انگار نمی خواهند بدانند که تو به سرزنش و نصیحت 
نیازی نداری. به اینکه بدانی باید چه کار کنی نیازی نداری. فقط 
یکی را می خواهی که حال آن لحظه ات را درک کند، نه اینکه شروع 
به نصحیت و راه حل دادن بکند.و یک عالمه بعضی های دیگر که 
هر کدام هر کاری می کنند و هر حرفی می زنند به جز اینکه تو را 
درک کنند. 

دلم می خواهد بدانم تمام مردم دنیا این شکلی اند، یا این جوری 
بودن از ویژگی های مخصوصی ایرانی هاست؟