سی سالگی

31 شهریور تولدم بود. سی ساله شدم. می خواستم اینجا درباره اش بنویسم. 
نشد. حالا  می خواهم بنویسم، پارسال 29 ساله بودم و از 30 ساله شدن 
می ترسیدم. از اضافه شدن عدد 3 به سمت راست سنم و پایان یک دهه،
و شروع یک دهه ی جدید از زندگی ام می ترسیدم. پارسال خیال می کردم،
 باید هر چه زودتر شغلی برای خودم پیدا کنم. امسال هنوز شغلی پیدا
نکرده ام. اما تکلیفم با خودم روشن است.فهمیده ام ، هنوز بعد سی سال
 نمی دانم از این دنیا چه می خواهم. کار را به خاطر احساس فشار می خواستم.
 فشار ناشی از بالا رفتن سن، به خودم می گفتم سی ساله ای و هیچ درآمدی
نداری. آدم سنش که بالا می رود، به پول بیشتری احتیاج دارد. این احتیاج را
 حس می کردم. سنش که بالا می رود، نمی خواهد دستش را جلوی دیگری
 دراز کند. مخصوصا اگر آن دیگری پدری باشد که منت سرش می گذارد.
سنش که بالا می رود از اینکه باهاش هنوز مثل بچه ی 15 ساله حرف می
 زنند و بهش امر و نهی می کنند و هر چه دلشان می خواهد می گویند خسته
 می شود. برای همین خیال می کردم تنها چیز مهم زندگی ام پیدا کردن کار
 است. حالا چیزهایی که گفته ام بی معنی نشده اند. هنوز هم وجود دارند.
اما تنها چیز مهم زندگی یک آدم ( یا حداقل من ) پیدا کردن کار نیست.
 من تحت فشار تصمیم های سریع و واکنشی می گیرم. تصمیم هایی که
 وقتی احساس فشار برایم عادی می شود. اهمیتشان را برایم از دست
 می دهند.هنوز نمی دانم از زندگی ام واقعا چه می خواهم. اما می دانم
حالم خوب نیست و می خواهم خوب بشوم. 

صبح ها ( ظهرها ) که بیدار ی شوم احساس افسردگی می کنم. شب ها حالم 
بد است و می نشینم خودم را توی فیلم و سریال غرق می کنم. اما حتی نمی 
خواهم بدانم،  چه چیزی حالم را بد می کند. دیشب به صدای توی سرم گوش 
دادم، انگار یک دستگاه ضبط صوت مدام توی سرم تکرار می کند. هیچ کس
تو رو دو.ست نداره. تو آدم به د.رد نخوری هستی. و شاید تلاش برای پیدا 
کردن کار، تلاشی بود برای اینکه صدای تو سرم بهم نگوید تو آدم به د.رد 
نخوری هستی. اما هیچ مهم نیست که من چه کار کنم. آن صدا به حرف هایش 
ادامه می دهد. راه خفه کردنش پیدا کردن کار نیست. داشتن کار بی تاثیر هم 
نیست، اما آن صدا خفه نمی شود و من باید حالم را از راه درستش خوب کنم. 

باید از صدای توی سرم فرار نکنم. وقتی نخواهم بشنوم چه می گوید، چرخه ی 
گرفتن تصمیم های واکنشی، و بعد پشیمانی،  تا ابد ادامه پیدا می کند. حالا لااقل
می دانم عیب کار کجاست . 

 نمی خواهم از سی سالگی بترسم. هر چند دروغ چرا، سی ساله بودن غمگینم
می کند.